۱۳۹۳ آبان ۶, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه
به کجاها برد این امید ما را...
۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۲۹, سهشنبه
۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه
آهو نمی شود به جست و خیز آقای عین گوسپند
آلیس شده ام رسیده ام خانه. دروغ چرا؟ نه آنجور هم سوییت بازی. رفته ام در تخت. هوا تاریک شده و هر از چند دقیقه ای دست می برم زیر بالشت های چیده شده بالای تخت تا گوشی را پیدا کنم. گاهی موفق می شوم و گاهی بین راه دستم و مغزم خواب می رود. بدنم دویست و پنجاه کیلو شده و هیچ اجباری برای بیدار شدن ندارم اما از آن وقت هایی است که دارم بی خود به خودم سخت می گیرم. دوباره خوابم می برد. از آن خواب ها نمیبینم. اصلا خواب نمی بینم. بدنم دویست و شصت کیلو شده. دوشنبه جنگ داریم. از آن جنگ هایی که آدم شاخ در می آورد. یک سال و اندی پیش ده روز نامه های عجیب داشتم از یک زیر سازمانی. اتفاقا اینجا هم نوشتم که شال و کلاه کردم و رفتم پیش جناب دکتر که آقا داستان نامه هایی که امضا میکنی را می دانی؟ دویست نفر آمدند و رفتند تا جناب دکتر فهمیدند نمی دانند اصلا نامه ها داستانشان چیست تا سر نخ ماجرا با یک پرونده نارنجی رنگ زیر بغل آمد آن طرف میز نشست.
دهان (گاله) که گشاد دو تا شاخ در پهلوی سرم در آوردم که آدمی که ندیده و نشناخته ام هرگز، چقدر خصومت می تواند داشته باشد؟ جناب دکتر از آنچه از کوزه می تراوید و امضا های خود شرمسار شدند و اما داستان به اینجا ختم نشد و فردا پرونده محترم راه افتاد در گوشه و کنار مراتب بالاتر.
مقام والاتر هم اخطارش اکتفا نکرد و نمی کند چراکه اینجا ایران است و هرچه صدایت را بالا ببری و زور بگویی می چربد به بی سوادیت و همه این حقوق بلعکس را به احترام مهر ب س ی ج ی فعالی که حق تیر دارد برده ای. یک مشت استاد دانشگاه کارشان گیر دعوای فرضی و به شدت حقیقی آقای عین و بنده است. انجمن مهندسین امروز شانه ام را به نشانه دلداری مالیدند و گفتند فردا برو یک جایی و خودت را بساز برای دوشنبه که آقایان احظارت کردند. مساله اینست باید بلیط گذر زندگی را اینگونه بسوزونیم؟ ما کجای کاریم؟
دویست و هشتاد کیلو را ا ز تخت کشیده ام پایین. گشنیز و شاهی شسته ام. مرغ و آلو با سس گوجه و سیر بار گذاشته ام. سیصد کیلو برگشته ام در تخت تا ببینم خود سازی یا سلف تراپی؟ مساله اینست!
۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه
قلبم تند می زند. خون در رگها تکثیر میشود. شش ها کوچک و کوچک تر می شوند. چگونه این همه دم داشته ام که برای بازدمم زمان ندارم؟ هر کنشی داشته باشم همه می فهمند که اصل داستان چیز دیگری است. دستهایم در استین گم می شوند؛ پاهایم در جوراب!
آخ زمان حافظه خوبی دارد برای تمام غذاهای طول هفته ای که بلعیده ام. از یک حباب سدی ساخته در گلو برای امنیت پوچی که هر لحظه بیشتر ممکن است برگ هایم را روی میز بریزد.
بگذارید هیچ چیز نگویم از حس زوالی که هرگز برایت ابتدای دوام تصویر نشده است.
۱۳۹۳ مهر ۲۲, سهشنبه
درون گلوله آتش گرفته ای که دل است و باد می بردش...
۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه
خاوِم حَه رامَه
۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه
۱۳۹۳ مهر ۱۵, سهشنبه
۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
دور شدم کیلومتر ها و بازگشته شدم پشت میز آفیس. کوههای تراش خورده با سنگ های تیز توی مه صبح گاهی همیشه انقدری برایم جذاب بودند که دلم می خواسته ساعتها به آنها بنگرم. یک وقت هایی هم می شود آدم کیلومتر ها دور می شود تا زیر درخت های سبز و طلایی رود سبز رنگ فقط بخوابد.