پي ام اس يك هورمون توليد مي كند كه ميزان دلتنگي براي نزديكترين آدم هاي زندگيت در شرايطي كه از نظر تاريخ و جغرافيا در دورترين حالت ممكن است را به طرز عجيب و غريبي افزايش مي دهد. نتيجه امر با شكستن ديوار اشك مشهود ميشود. خونريزي چند روز بعد.
۱۳۹۶ آذر ۵, یکشنبه
۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه
یک بعد از ظهر سرد خیلی معمولی
رسیدم خونه. رازیانه دم کردم. برگشتم توی تخت. اسکرول کردم. برای یکی نوشتم خوبم. برگشتم آشپزخونه. سوپ بلغور گندم گذاشتم. برگشتم توی تخت. کتاب خوندم. برگشتم سوپ ریختم. با سوپ رفتم توی تخت. کتاب خوندم. سوپ خوردم. هوا خیلی سرده. گوشی رو در دورترین فاصله از تخت گذاشتم. خسته بودم. خوابیدم.
۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه
۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه
صادقانه وایسادم لب پرتگاه جایی که خیالمم نمی رفت یک روز اینجا بایستم. دارم می شمرم اینبار هم. تا چند؟ تا چهل... هر بار تا چهل می شمارم و نمی خوام چهل و یک رو باور کنم جتی. یک لجِ درونی بزرگ. اگر تا چهل اومدی اومدی. نیومدی می پرم... پرتاب. می دونم می میرم اما راهی ندارم هم.فکر می کنم آیدا نوشته بود می خوام نباشه که خیالم راحت بشه که نیست. من می گم کاش نبود که من اصلن نیم دونستم هست.
همینطوری که لب پرتگاهم و خودم رو در معرض این ریسک قرار دادم حالم شبونه وقتی دارم از ماشین پیاده می شم اینطوریه که تو آخه چه می دونی که همین آدمی که من باشم چقدر از انکار سرکوب های تو تونستم چه شبها حماسه های فیزکی خلق کنم که حالا خودم قلبم از شدت لذتش درد می کنه؟ که کاش هیچ وقت من اون حماسه آفرین نبودم ...
این درسته که آدما تنشون به یکی عادت می کنه؟ لعنتی ... لعنتی... لعنتی ...
لطفا نباش... به خواب هم نیا...
لطفا نباش... به خواب هم نیا...
۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...
در ساعت ۲۲:۵۵ روز ۱۰ شهریور ۱۳۴۱ شمسی مصادف با اول سپتامبر ۱۹۶۲ زمینلرزهای به قدرت ۷/۲ ریشتر شهرستان بویینزهرا در جنوب استان قزوین را لرزاند. زمینلرزهای که یک شبه زندگی مردمان منطقه را زیر و رو کرد، گروهی را بیخانمان کرد و هزاران نفر را به کام مرگ کشید.
من نمی دونم چرا بویین زهرا زندگی می کرده. من متعلق به سه آرزوی غم دیده هستم. امروز صبح خیلی زود وقتی هوا شبیه صبح نبود، چشمامو باز کردم و به شوفاژ که تکیه دادم یادم افتاد عده ایی زیر آوار هستند و عده ای سرما زده. ته دلم مچاله شد. من متعلق به خانواده ایی هستم که فقط یک بازمانده از بویین زهرا برایشان باقی ماند و او خواست که سایه شود برای زنی که بعدها من ناردونه نامیدمش. مرد و ناردونه تصمیم گرفتند سایه شوند برای طفلی که مادرش را زمان تولد از دست داد و پدرش هرگز او را نخواست. ته دلم یخ زد. من حاصل سه پیوندم بین مردی که زن و دو فرزندش را زیر آوار از دست داد و من او را پدر بزرگ می دانم، زنی که هیچ وقت مادر نشد و کودکی که هیچ وقت مادر و پدرش را ندید. من حاصل این سه پیوند غریبم. صبح توی گرگ و میش خونه این غم روی تخت دست انداخت دور گردنم و صدای گریه ام را وقتی سعی می کردم سرم را در بالشت فرو کنم تا گل ها رسید. یک ور اجدادم زیر آوار درد می کند سالیان ِ سال.
۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه
تراتپیست ها بعضی وقتها حرفهای درست و حسابی می زنند. اینجا توی دو تا از ساختمونای بلند شهر در خیابان ولیعصر دو تا تراپیست دارم برای دو تا پروژه زندگیم که یکی ش از اون یکی مهم تر می نموده ولی من نمی دونم کدومشه.
توی ال ای توی یکی از ساختمونا بلند شهر یک تراپیست دارم که ریشه م رو از ته درمان می کنه و وقتی داشت بهم توضیح می داد برای چی باید جمع کنم و بروم و #او مرا نمی خواهد یعنی چه! یعنی آدمهایی هستند در زندگی که رویای تو را نمی توانند. رویای تو را نمی توانند را تا درک کنم نورون های مغزم به فنا رفت.
خاصیت مکانیزم دفاعی من بعد از برک آپ مهمونی رفتن، مست کردن، گریه کردن، غر زدنو ... نیست. خاصیتم اینه چهار تا کنفرانس با رنج بالا برای خودم ست می کنم و شیرجه می زنم وسط ریسک. دهنم صاف می شه اما خوب بعدش که تریبون رو ترک می کنم حس می کنم نخواست که نخواست فدای سرم. من به اندازه کافی خوب هستم که بتونم حرف بزنم. هنوز انقدر جان دارم که بتونم بایستم و عزم راسخم را به کار ببندم تا در ورد یک نظریه که بود و نبودش در زندگی برایم اهمیت نداشته بخوانم و توضیح بدهم. اینها کارهای خیلی معمولی هستند که به سان طنابی می مانند در چاه روزهای تاریک تا بتوانم به هم گره بزنم و خودم را بکشانم همان جایی که بودم. همان جا بودن هنوز ایده ای ندارم خوب هست یا نه اما به هر حال برایش تلاش می کنم. شبها رانینگ می پوشم ومی دوم و صبحها هنوز خورشید بیرون نزده رانینگ می پوشم می دوم. کتاب می خونم. روزانه می نویسم. بودن ِ بعضی از آدمها در زندگی شبیه یک رد شدن ِ ساده نیست. برای همین تا مدتی حس می کنی نیاز داری تا خودت را درک کنی ببینی کجای زندگی قرار داری.
۱۳۹۶ آبان ۱۶, سهشنبه
کاش صدای همه ی رضاها در هستی باقی بماند:/ سلام بابا
درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگیات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفتهای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و همهچیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی. تا فقدان کامل شود.
صدایش خیلی زنده در گوشم است و نفرینش: آتش بر دهانت. طرز خودنویس دست گرفتنش، و ژستی که وقتی میخواست به چیزی عمیق فکر کند میگرفت. چندوقت بگذرد وضوح صدای رضا از حافظهام میرود؟ کاش هیچوقت.
++
۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه
۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه
آخرین فعل ِ رفتن
حالم شبیه یه وقتیه که رفته بودم اسکی. وقتی پریدم دیدم افتادم توی سرزمینی که هیچ رد پایی از هیچ کسی ازش نیست. توی اون چند ثانیه ایی که روی هوا بودم، یاد حرف یکی افتادم که گفته بود زمستون از زیر پاهای تو در اومده... یعنی حالا اینجا قراره توی زمستون برای همیشه تموم بشم؟ نمی دونم چقدر روی هوا بودم اما اونجا هیچ وقت نمی دونستم قراره چی بشه.
اینا رو همه رو هاید گفت.
وقتی اومده بود وسایلارو ببره. دنیا حالا یک حباب توو خالی خیلی خیلی بزرگه که صدای خودم که توش در نمی آد توی گوشم می پیچه. بی عکس العمل ترین زن ِ دنیا منم که حالا نشستم زاناکس کیبرد می کنم.
اگر نمی نوشتم " فعلِ رفتن خیلی فعل است" هیچ وقت چنین رفتن هایی بر سرم نمی اومد؟ یک جایی کریستین بوین نوشته بود اونی که رفته رفت، هیچ وقت کسی نمی دونه چی به سر اونی که مونده میاد.
یک وقتهایی چشمهای سرخ پر آب ِ خوشرنگِ دلبرش رو که می دیدم، می دیدم داره ذره ذره خونه رو سانت می کنه با چشماش. یه روایتی بود توی قصه ی ما که بلند بلند فکر کن جونم. فکر کنید بین اون صدای بریده بریده زنی که غرورش رو توی مهر ماه از دست داده یکی بگه میشه بلند بلند فکر کنی؟ هاید بگه آخه سلول سلولش ... تو خیلی بزرگ بودی توی این رابطه ... شما بشنوید همونطور صداها رو بریده بریده. گریه غالب بر حرف... بغض غالب بر گریه ... یک شب انتحاری ... جوابش رو جز این نباید می دادم که " رابطه های بزرگ آدم ها رو کِش می آره هم قدِ رابطه، اینجا منی در کار نیست... " . بعدش یه جای بزرگ ِ لعنتی خالی که توی تن ِ هر ماجرایی لق می زنه. هیچ وقت چیزی اندازش نیست.
خرسندم که آینده قدی رو از روبروی در وردی برداشته بودم تا تصویر خودمو که تکیه دادم به در تا درِ آسانسور بسته بشه رو از روبرو نبیدم. از روبرو دیدن کجا، از درون تا ابد ثبت شدن کجا؟!
میشه وقتی دارید می رید در گوش آدم نگید دوستت دارم؟ می شه حالا که رفتن انتخاب، جبر یا هر کوفت و زهر و ماریه دیگه فاعل عشق نباشید؟
من می نویسم خوبم، شما بخونید هلاک شدم.
اشتراک در:
پستها (Atom)