بعضی روزها از زندگی سر می رسند که صبح وقتی چشمهاتو باز می کنی می بینی گلوتو دارن فشار می دن. امروز از اون روزهاست...
هیچ احساسی را حس نمی کنم.
نه شادم
نه غمگینم.
فکر کنم معنی این حال را از بی اسمی گذاشتند افسردگی.
کمی توی تخت چرخیدم. سعی کردم شب گذشته را به خاطر بیارم. هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود. از کاربرگشته بودم و رخت های شسته شده از روی بند را جمع کرده بودم . مرغ و سیب زمینی و گوجه و آب غوره را پخته بودم و خیلی هم بد مزه بود. تیو تخت به چند تا مزون پیام داده بودم از سر باز کنی برایم لباس بفرستند... نه نه اینا نمی تونن دلیل این باشن که الان بی حوصله ام. دست بردم زیر لحاف دیدم سینه درد دارم اما خیلی فاصله داره . حوله مو از روی در برداشتم رفتم توی حموم و زیر دوش با شامپوی بدن کارامل خودمو لیز کردم. لیز کردن چیز خوبی نبود که اینجا به کار بردم به نظرم اما خوب فقط می خواستم لیز بشمو زیر دوش آب گرم خودمو بغل کنم. برگشتم با یک پرتغال توی کاناپه. ساعت داره می ره و داره دیرم می شه اما اصلا اهمیتی نداره برام. کی انقدر بی تفاوت شدم؟ نه نه نمی تونه همیشگی باشه. همه چیز رو نباید با هم زیر سوال ببرم. همه این احساس ها متعلق به امروزه. شاید خسته ام از بدو بدو ی این روزا. آخر هفته برنامه سفر گذاشتم اما پر شد. بر می گردم توی تخت. فکرمی کنم کاش دنیا توی همین بی تفاوتی تموم شه. یاد کارام می افتم. باید برم. حتی بوی کارامل شامپو بدن هم نتونست کمکم کنه.