۱۳۹۸ اردیبهشت ۲, دوشنبه

بعضی روزها از زندگی سر می رسند که صبح وقتی چشمهاتو باز می کنی می بینی گلوتو دارن فشار می دن. امروز از اون روزهاست...
هیچ احساسی را حس نمی کنم. 
نه شادم 
نه غمگینم. 
فکر کنم معنی این حال را از بی اسمی گذاشتند افسردگی. 
کمی توی تخت چرخیدم. سعی کردم شب گذشته را به خاطر بیارم. هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود. از کاربرگشته بودم و رخت های شسته شده از روی بند را جمع کرده بودم . مرغ و سیب زمینی و گوجه و آب غوره را پخته بودم و خیلی هم بد مزه بود. تیو تخت به چند تا مزون پیام داده بودم از سر باز کنی برایم لباس بفرستند... نه نه اینا نمی تونن دلیل این باشن که الان بی حوصله ام. دست بردم زیر لحاف دیدم سینه درد دارم اما خیلی فاصله داره . حوله مو از روی در برداشتم رفتم توی حموم و زیر دوش با شامپوی بدن کارامل خودمو لیز کردم. لیز کردن چیز خوبی نبود که اینجا به کار بردم به نظرم اما خوب فقط می خواستم لیز بشمو زیر دوش آب گرم خودمو بغل کنم. برگشتم با یک پرتغال توی کاناپه. ساعت داره می ره و داره دیرم می شه اما اصلا اهمیتی نداره برام. کی انقدر بی تفاوت شدم؟ نه نه نمی تونه همیشگی باشه. همه چیز رو نباید با هم زیر سوال ببرم. همه این احساس ها متعلق به امروزه. شاید خسته ام از بدو بدو ی این روزا. آخر هفته برنامه سفر گذاشتم اما پر شد. بر می گردم توی تخت. فکرمی کنم کاش دنیا توی همین بی تفاوتی تموم شه. یاد کارام می افتم. باید برم. حتی بوی کارامل شامپو بدن هم نتونست کمکم کنه. 

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱, یکشنبه

کمتر حرف زدم 
خیلی کم پیش می آد توی جلسه ها نظری ندم. اما این ماه تمرین مشاهده کردن داشتم. چه سختمه. یه چیزی توم کار می کنه که می گه اگه نگی ویرون می شه. پروسه اعتماد کردن به بقیه توی کار، آشپزی، رابطه، خانواده، خرید کردن و ... توم خرابه. برای همین یه تمرینم این بود بشینم سر جام. نه اینکه نشسته باشم خیلی هم. اما حدا اقل بغل کمتر نظر بده دو تا تیک زدم که حس می کنم خوب یه کاری کردم براش. 

چیدمان از نو 
خریدن وسایلای خونه دختر کوچیک خونه این مدت همه وقتم رو گرفت و تقریبا آخرهای شب برگشتم با فاکتور و هماهنگی رسیدن وسایل به خونه و زندگیش. اینکه برم ببینم کف پوش ها تموم شده و وسایلا دارن می رسن دونه دونه، یه باور تدریجی بزرگ شدن و خانوم شدن و سرو سامون گرفتنش رو توم بیدار می کنه که لازمش دارم. فکر می کنم زندگی ما یک جایی از هم مستقل شد دوباره به هم گره خورد و بعد مستقل شد و حالا یه استقلال واقعی داره که باید به چشمم ببینم و باورش کنم. 


بولت ژورنال
توی پیج اینستاگرامم که کلی مقاومت درونی داشتم برای پابلیک بودنش یه جاهایی برنامه مرتب کردن ذهنمو نوشتم. الان می دونم ای داد بیداد چرا آب نمی خورم. ورزش به اندازه کافی ندارم. خودمو سرزنش نمی کنم برای استقلالم و دور از خانواده وبدن چون به چشم خویشتن دیدم زمانهایی نوشته شده برای حوزه خانواده که براشون بودم. دکمه عذاب وجدان الکی م خاموش شده و این خوبه برام. می بینم پروژه های کاری می تونن با هم به هم دنیا بیان و با هم بزرگ شن. دیشب تا بامداد داشتم برای اردی بهشت برنامه هامومی نوشتم و تقسیمشون می کردم که ذهنم مرتب و تمیز شه. 


سلام پت 
همه بچگیم در آرزوی یک سگ خیالی بودم. مامان نذاشت و بابا هم خیلی رویامو باور نکرد و با جوجه سعی کرد سر و ته قضیه رو هم بیاره. شاید این روزا این رویا به مهر یک موجود مهربون پیوند بخوره. 


سلام کتابم
حس رفتن سراغ آدمایی که قصه واقعی کتابمو می دونن هم خوبه هم ترسناک. رفتم سراغ خانم دال. پیر شده بود و می تونست از نزدیک و نشسته سر جای خودش بغلم کنه. یادش بود خیلی از ناردونه که من برام گردو غبار گرفته بود. این ماه قرارم بر نوشتن فصل یک کتابه. باشد که بشود. 



۱۳۹۸ فروردین ۲۸, چهارشنبه

جالی_خالی به هم پیوسته

همه رفتن و دفتر ساکت و آروم داره پیر می شه. از پنجره هر چند دقیقه یه بار می بینم که همت شرق به غرب خلوت تر و غرب به شرق شلوغ تر می شه. چمران هر دو طرف بار ترافیکی سنگین. 
توی گوشم هدست گذاشتم. توبودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار... با شب من فقط تویی... 
یه لیخند یواش ِ کج می زنم به سمت لُپ راستم. مدتهاست هیچ شعر عاشقانه ای رو برای هیچ کسی زمزمه نکردم. یا پای هیچکی وسط نبوده یا توی هر بیتش یکی اومده و اون یکی تموم شده همون جای بیت. کسی نبوده تا از سکوت موسیقی و شروع شعر به دنیا بیاد و بتونه سلول به سلول شعر رو زندگی کنه. این یعنی خوب یا بد اصلا مهم نیست. مهم اینه زندگی اینجوریه باهام. 
از اون ور یادم میآد صاد برام ویس گذاشته. آخرش اینطوری تموم شده که نمی دونم کی ببینمت اما دوست دارم بدونم تو چجوری با این جای خالی کنار اومدی.
 من؟
 رو به خیابون نگاه می کنم تکرار می کنم جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی به هم پیوسته
این واقعیت که آقای ابی می گن اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار یه جوری هم خوبه هم بد. 
آدم هم دلش گرم می شه هم دلش یخ می زنه. آخه توش "اما" داره. یعنی سروکله ستاره های دیگه هم هست. از اون ور "همیشگی"ش دل آدمو گرم و راحت و امن و آروم می کنه. 

مادرِ آن دختر

مامانِ آدم کسی باشد اهل معاشرت و در دقیقه دوم با هر کسی که می بیند صمیمی شده باشد و دختر ِ مادر کسی باشد که هفت خان رستم را باید رد کنند تا باهاش صمیمی شوند، کار را سخت می کند.
این همیشه جز جاهای سخت زندگی بوده و کسی نمی فهمد چقدر می تواند سخت باشد که هشت سال از یک زندگی خارج شده باشی اما مادرت آدمی باشد که در تمام میهمانی های آنها نه تنها دعوت می شود و می رود بلکه در راه برگشت برایت تعریف می کند آنها خیلی به تو سلام رساندند!
مامانِ آدم کسی باشد که در تمام مهمانی ها خرسند و مهمان هست حتی وقتی نفر اول میزبانی است. می نشیند تا چایی ها بیایند وبروند و شام ها خورده شوند و جمع شوند و دختر ِآن مادر کسی باشد از جنس ننشستن و میز چیدن و شام های جدید و عاشق میهمانی دادن و مدیریت کردن.
مامانِ آدم،آدم را سورپرایز می کند. به طوریکه امروز در واتس آپ دیدم عکسی سلفی در منزل از خودش در استتوس تولید نموده و خندیدم و برایش آدمی با چشمهایی از جنس قلب فرستادم.
مادر آن دختر واقعا چطور می تواند در تمامی جوانب مادر آن دختر باشد در حالیکه فقط پُفِ چشمهایشان شبیه هم است؟

۱۳۹۸ فروردین ۲۶, دوشنبه

پامو توی آفتاب دراز کردم. نشستم نیمه ی غربی خونه. پامو از زیر پیرهن دراز می کنم توی آفتاب و پیرهنمو می دم بالاتر. دم دم های غروب هوا خنک و عجیبه. زیر لب دارم یه چیزی رو زمزمه می کنم که یادم نیس کامل. نگفته های قلبمه انگار. چایی توی دستمو می زارم روی تنه درخت. راحت و ممتد سایه اش توی چشمام می لغزه و کم کم همه اش می شه سایه. آفتاب غروب می کنه و پاهامو جمع می کنم توی پوستی که تنم کردم. 

۱۳۹۸ فروردین ۲۴, شنبه

داشتم می چرخیدم بین رقص که دیدم یکی وارد شد شبیه همسفر جزیره. بلند و درشت و فیت. از اینکه زبون بدن آدماست رقص لذت می برم و می برم و می برم و خواهم برد.
همین طور که مرفین  آرومم می کنه می گم برن. بودن آدمایی که به قول آیدا یک ریز حرف می زنن و نمی زارن نفس بکشی قلبمو تنگ می کنه. باید زمانی باشه برای آرامیدن. حالا دیگه خیلی رُک و روراست می گم با رفتن تون راحت ترم تا جایی باشه برای اینکه کسی باشد از جنس نزدیکی و شکستن تمام نمی خواهم هام.
خبر خوب اینکه راضیش کردم باید تهران نمایشگاه بزاره بعد  چهل سال.
برای با تو بودن
زمان می خواهم
زمین وعده دیدارمان

رهایی؛ امنیت حضور در هزار سال دوم زندگی

برگشتم
صبح خونه رو با یک کوله پشتی و چمدون و کلاه و عینک و دوربین ترک کردم. سفرهای جاده ایی و طولانی آرومم میکنه. وقت دارم برای فکرکردن و دیدن کوه هایی که ایستادن به تماشای مسافران هزار ساله... آسمون هزار تووووو. روز اول سال بهترین زمان برای سفر به جایی برای روزهای آخره.
وسط بیابون یک دهکده که همه اش سفال و هنر و موسیقی بی کلام و صدای باد و بوی سفال و دیوارای کاهگلی و درهای قدیمی عجیب و غریب حتی توی اتاق خوابت،گل طبیعی، غذاهای عجیب،سکوت، کتاب ، بوی خاک، شیشه های عجیب با کارایی عجیب تر،آدمی که هر روز می برتت یه دنیای ناشناخته در رو باز می کنه و می گه بفرما توو... 
جایی که آسمون شبش پر از ستاره ست و هیچ نوری جز مهتاب نداره شب می تونه جایی باشه برای موندن. 
برای همین راهی که شدم می دونستم یک روز اونجا صد سال می گذره. طولانی و عمیق. یادمه اولین بار می خواستم فرار کنم اما این بار می گم یک روز دووم می آرم. اما؟
می رسم یه خونه بهم می ده توی دهکده اش. توی خونه پرنده ها آزادن و گرمایش خونه با هیزم و کرسی. یه نیم طبقه تخت داره با دیوارای کاهگلی و پنجره رو به کوه. اتاق خواب با گلای بنفش طبیعی. هارپ و ساز و کرسی برای شب و کتابخونی و گپ و گفت. اینارو میگه و وقت رفتن می گه تا لباساتو عوض کنی بری دوش بگیری برات قهوه می زارم. 
فرداش و فرداش و فرداش و فرداش .... برنگشتن اش چه خوبه. 
انقدر نرم و لطیف می شم باهاش که شب سوم که توی حموم دارم روی چوب دوش می گیرم و بیابونو می بینم فکر می کنم برم جلوی آتیش بگم لطفا پاهامو با روغن بادوم ماساژ می دی تا بخوابم؟
مهر آرامشی داره انگار از زندگیت سفر کرده باشی به هزار سال بعد و دلت نخواد هیچ وقت برگردی. هیچی باقی نمونده که نگرانش باشی برای برگشتن حتی.