۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه
۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه
۱۳۹۴ تیر ۶, شنبه
۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه
از داستانها: آیا همه گیتی آسمانش همین رنگ است؟
۱۳۹۴ تیر ۲, سهشنبه
۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه
۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه
۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه
روزهای آخر بهار را دلم می خواست اگر سفر نمی کنم لااقل آزاده باشم و کار نکنم. همین طور هم شد و خیلی هم سپاسگزارم. صبح عین مسیج داد از سری آدم هایی هستی که آدم از ته دل دلش برایت تنگ می شود. چقدر هم حالم خوبتر شد. ماگ بزرگم را شستم و شیر قهوه به دست برگشتم توی تخت و تمرین امروزم را خواندم. سین زنگ زد آفتاب بگیریم؟ بگیریم! تا او بیاید فلفل دلمه ای های رنگی را شستم و دلمه و آلو به راه کردم. این دفعه قبل از اینکه کلاه هر فلفل را سرش بگذارم کمی پنیر هم سرشان گذاشتم. سوپ قارچ هم می تواند فکر خوبی باشد که الان تبدیل به واقعیت دلپذیری شده. موزیک دشتی توی خانه ول داده خودش را، سبزی خوردن شسته شده و تربچه هایش چشمک می زنند و ترشی کلم قرمز هم انداخته ام.
۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه
فرصت تولد دوباره نیست
ساعت های ابتدایی بامداد بود و همه ماشین های همراه پیچیده بودند توی آخرین خروجی مقصد. جاده باریک بود و نور هم نبود و گاها راننده ها چراغ ها را هم خاموش می کردند و فقط خاک ماشین جلو دیده می شد. ابتدای جاده جایی بود که آخرین تابلوی وزارت راه نصب شده بود. ایستادیم و راهنمای راه پیاده شد. همه راننده ها را پیاده کرد تا هم هوای خنک استشمام کنیم و هم بگوید مسیر هموار نیست و مراقب باشیم. قول گرفت که چراغ روشن برویم و طبعا عهد پایداری نبود. نشستم دست بردم به تلفن همراهم تا ساعت را ببینم. واقعا زمان آنجا به چه کارم می آمد؟ شاید زمان سنجش از هر زمانی برایم مطمئن تر می بود. صفحه اش روشن بود و کسی داشت زنگ می زد. حالا زمان به کارم می آمد. این وقت شب زمان رجعت است؟ حالا چراغ خاموش گردنه ها را بالا و بالاتر می رفتم و حس زرافه ای را داشتم که دوست ندارد کسی به گردنش دست بزند. در چنین راههایی شاید کسی باشد در خیلی دورترها که خیلی دلتنگ است و مرغ دلش در سینه بند نمی شود. مکانیزم دفاعی من می گوید کمی بگذرد خوب می شود. حتی محتمل است کسی باشد همسفر طور که دلش بخواهد دست های همسفرش را بگیرد و کجا بهتر از رشته کوه های همیشه وصل که بوی فصل نمی دهند؟ کجا بهتر از یک سفر می تواند آغاز دو نفر باشد؟ جایی که میل به پایان را بی نهایت نخواستنی می کند. کجا بهتر از یک سفر برای شروع یک پایان؟ راهنما راست می گفت جاده باریک و خطر سقوط ما فراوان بود.
راستش وقتی کامنتش رو دیدم کمی جا خوردم. نوشته بود اسمت را گذاشتی وبلاگ نویس؟ آیا واقعا من جایی برای خودم اسمی گذاشته بودم جز خانم زاناکس؟
از پله های شهر کتاب رفته بودم بالا تا حالم خوب شود. توی مانیتور نوشتم"خاطرات سوگواری" نوشته بود داریم. قبل اینکه با چشمم سطر قفسه را پیدا کنم یکی از پشت سرم پرسید کمک تون کنم؟ گفتم دنبال این می گردم. برایم پیدا کرد و گفت گروون نیست به نظرت؟ کمی نگاهش کردم گفتم نه به نظرم هیچ کتابی که دلت بخواد بخونیش گرون نیست. گفت می شناسیش. گفتم اره تقریبا. گفت سرهرمس رو هم؟ گفتم اره تقریبا. زاناکس رو هم می شناخت؟ اره تقریبا! اینکه حال کسی با چیزی خوب می شود خیلی خوش به حالش می شود اما اگر حالت با اینجا خوب نمی شود مشکل از اینجا نیست به نظرم. فقط باید راه را عوض کنیم تا خوب تر شویم. من هم کامنت رو پخش کردم و طبیعی است که دوست داشته شوم یا نشوم. حالا چرا کمتر می نویسم؟ یک ریدر خوب روی دستگاه شخصیم ندارم و هیچ چیز مثل کیبرد با صدای تق تق ش حالم را خوب نمی کند.