۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه
۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه
دیوارهای خانه ام را به عکس تو آویخته ام ...
۱۳۹۳ خرداد ۶, سهشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه
وقايع آشكار زندگي يك حبه زاناكس
۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سهشنبه
هیچ نقش دیدی که از نقاش بگریزد؟
تراپیست گفت به جاهایی که حس بی حمایتی کردی فکر کن. حس بی حمایتی. چقدر بی ترکیب و نا آشناست. در بطن که نوشخوارش می کنم و ته سمت راست قلبم چقدر آشناست. وایبر را بستم، نشستم پشت میز و به صدای خانمی که می گفت اتاق شما همیشه نور آفتاب ملایمی دارد و بوی خوب نسکافه می دهد لبخند زدم. در مغزم لبخند نبود، فکر کردن به بی حمایتی بود. آقای ر.میم پیشم نشست. پا را جمع کردم، و تا کارش را انجام دهم برایم وقت رادیولوژی و دکتر گرفت. گفت فردا ماشین میفرستم تا بری. اما در مغزم به بی حمایتی فکر کردم. به اونجایی که همه مهره های زندگیم مثل دومینو ریختن زمین و چندتای آخر به هر دلیلی سرپا موندن. اون چند تای آخر آدمای اول زندگیم بودن. بعدتر فهمیدم اونا هم در بطن ماجرا ریخته بودن. کجا فهمیدم؟ همین دوروبرا. همین نزدیکیا. حالا کجام درد می کرد؟ مهره هام.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه
گفتگوی من و پا
افقی به نشیمن گاه چپ خوابیده ام روی کاناپه. فکر می کنم از رز برای شب تشکری نکردم. پلوی سفید دودی و ماهی برای شام آماده کردم. دوش گرفتم و به حس سوز سوز پای راستم نزدیک می شم. امروز پا منو نبرد تا آفیس دو. مجبورم کرد نشسته مپ ها رو ایمیل کنم و عذر حضور بخوام. پای محترم لطفا خوب شو. می دونم ناز داری و حق داری. ساعتها با تو راه رفتم و ساعتها بی تحرک پشت میز نشستم کار کردم. پا، حق با توست. باهام راه بیا لطفا. بهت نیاز دارم.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
چرا رفتی چرا من بیقرارم...
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه
آیا از دل برود هر آنکه از دیده رود؟
صبح است ساقیا. صبح تعطیلی که از تخت رفته ام و با قهوه بیسکویت و کتاب و دفترچه و جا مدادی برگشته ام به تخت. خانم شیک چسبیده به دیوار و خوابیده. وی وقت خواب خیلی دیدنی است. دهانش باز و زلفش پریشان. چشم باز کرد پرسید چی می خوری و بعد خوابید. آن روز با باشو میخواستیم بریم کافه قهوه بخوریم (دارم دروغ می گم هدف تست و سالاد بود). تا او برسد چرخی دور حوض می زدم که دل بستم به چیزی. یک ایکآیی هست دور حوض که پشت ویترین یک بافت حصیری مربع (سطح عشق ورزی راوی به شکل هندسی مذکور) که یک دستگیره هم سرش بافته بودن، گذاشته بود. از شما چه پنهان نشستن های طولانی طول روز به نشیمن گاهم فشار می اورد پس هی اون پا و این پا کردم. آخ که بافته شده بود برای یک کنجی از خونه که چهار ساله فکر می کنم اینجای خانه با چی پر می شود. هی دلم داده تر می شود بهش.
امید را روز اولی که کلاب را پیدا کردم دیدم. بشاش، پر انرژی و اهل هنر و خلاقیت. امروز نوشته بود روز جهانی رقص مبارک مون. خوشحالم همچین روزی رسیدم به رنگ سفید. به سماع. به همان صلح مکانی و قرارم در روزگار. چرخیدم و چرخ زدم. گیج و اسلو موشن رسیدم خونه. سوشینا بعد از ماهها اومده شام. دوش آب سرد گرفتم. پیرهن روزهای یونان و گل های آفتابگردون رو پوشیدم. ریحون ها رو شستم. ماست بادمجون و ترشی رو ریختم توی کاسه قرمزا. سیب زمینی های خورشت هم ریختم توی ظرف سفال. ساعت سرورهای جدید رو که می زدم یادم موند امروز می شد. سلام می.