۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

رسيديم كنار دريا. ماسه ها را زديم كنار و گود شد. با ماشين جلوي باد را گرفتيم تا سايه هم داشته باشيم. آتش بنا كرديم. كتري آن كنارتر آب را جوش آورده بود. نيم ساعت بعد سوسيس كباب شده و ماهي و چايي داشتيم. دراز كشيده بوديم رو به آسمان؛ باد و آفتاب هم داشتيم. 

ما بيداريم


۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

دیوارهای خانه ام را به عکس تو آویخته ام ...

يك عكس است در شكم بازها كه ماهي قزل آلايي را نشان مي دهد كه چشمش از سرخ شدن سفيد شده و پلو زعفراني و اينها.كجا؟ اروندكنار. توي كيفم يك كرم دست دارم ماههاست. كرمي با بوي تمشك و ميوه هاي جنگلي. لاك هاي پام آبي نفتي خيلي خيلي تيره و براق است كه از مغازه اي در سفر هاي پيش خريدم. ديروز يك كت سبز يواش ديدم با خال هاي ريز و يواش تر سفيد رنگ. امروز توي يكي از شهر كتاب هاي شهر قرار دارم استادم را براي خداحافظي ببينم. شجريان از نوع همايون داره مي خونه. روز تعطيل باقالي پلو به سبك و سياق خودم پختم. ليموي تازه و برش داده شده هم توش ريختم. ملحفه هاي شسته شه بوي سفيد شوي سافتلن مي دن. ديشب يه كفش اسپرت زيتوني ديدم و ازش رد شدم و يك ساعت بعدش خريده بودمش. اون روز زنگ زدم تولد دوستمون رو تبريك بگم هي مرور كرد هي آخ آخ آخ سر دادم. رفته بودم شريني الف واسه خونه خريد كنم، چيز كيك داشت. داشتم زير دوش خودمو مي شستم حموم بوي واكس موي كريستال مي داد. همه اينارو گفتم كه بگم "ديوارهاي خانه ام را به عكس تو آويخته ام". فرار مي كنم از اروند كنار، سافتلن، لاك هاي تيره،پارچه هاي خال دار، شهر كتاب، ليمو، كفش، چيز كيك، عطر، حس شامه. پناه مي برم به تمام اقلام نامبرده. 

پ ن : عنوان قسمتي از شعر شمس لنگرودی است. 

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

والت تخت غذابش مي دهد. دست مي كشد سمت راست تخت جايي كه اسكايلر نيست. بالشتش را بو مي كشد. كتابهاي كنار تخت همه آنچه مي خواسته براي اولين و آخرين حق انتخاب را از او مي گيرد و به جاي حق انتخاب به او جعبه كرم دست اسكايلر را نشان مي دهد. جهان آدمي همين جور است. يك تنه تو را شكست مي دهد و تو مغلوب آنكه دوستش مي داري از تخت خارج مي شوي تا زني را كه دوست داشتي از پشت در آغوش بگيري. اين زندگي خيلي كوچك نيست؟ 

۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

سيزده ثانيه به شي و زندگي نگاه كنيم.


پشت پنجره‌ها


هي فلاني زندگي شايد همين باشد.


وقايع آشكار زندگي يك حبه زاناكس

صبح رفتم زيتون خريدم. باز و تازه. زيتون رود بار. شيريني هم آوردم. خانه خالي شيريني مي خواهد چه كار؟ فيس بوك را ديدم. حتي جايي كه نبايد مي ديدم را هم ديدم. گل هاي لب پنجره را سرزدم. شمعدوني ها رو گذاشتم بيرون پنجره. چايي هنوز بين دو تا دستم روي ميز، روبروي كيبرد است. توي چايي عكس روشنايي هاي سقف افتاده. بايد بروم بانك بازي. در دلم هي گاز هست و ترمز هم هست. ديشب بين باران ها رسيدم خونه. پنجره اتاق خواب و آشپزخانه را باز كردم و بي لباس نشستم به صداي باران گوش دادم. زندگي معمولي است. دلم دمي باقالي مي خواست. دو سال بود هيچ نويدي ازش نبود. از دوش كه در اومدم خانه بوي دمي باقالي و كره مي داد. ته ديگ هم داشت حتي. زندگي يواش بود. برق، آب، گاز هم بود. توي راه حتي يكي بادمجان مي فروخت. 

صبح است ساقيا


هي فلاني زندگي شايد همين باشد


پناهنده


دونفري‌ها


هي فلاني زندگي شايد همين باشد


سلام كنيم به سري جديد عكس هاي "هي فلاني زندگي شايد همين باشد". 

برانچ است ساقيا


گردآوري‌ها- جعبه فلزي


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

تاملاتی زیر دوش حمام

سلام. صبح است ساقیا.

ليمو ترش بزرگ كمك مي كند به تو تا بتواني با يك سري سختي هاي موجود در مانيتورت از جمله كار، عكس، متن و غيره روبرو شوي. انگار يك پناهنده باشد. كم كم تو را مي برد جلو و تمام مي كند اصل را. 
باز آمد و باز رفت. 
بگن شش ساعت وقت داري، كجا ميري؟ چه جوري سر مي كني؟ 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

هیچ نقش دیدی که از نقاش بگریزد؟

تراپیست گفت به جاهایی که حس بی حمایتی کردی فکر کن. حس بی حمایتی. چقدر بی ترکیب و نا آشناست. در بطن که نوشخوارش می کنم و ته سمت راست قلبم چقدر آشناست. وایبر را بستم، نشستم پشت میز و به صدای خانمی که می گفت اتاق شما همیشه نور آفتاب ملایمی دارد و بوی خوب نسکافه می دهد لبخند زدم. در مغزم لبخند نبود، فکر کردن به بی حمایتی بود. آقای ر.میم پیشم نشست. پا را جمع کردم، و تا کارش را انجام دهم برایم وقت رادیولوژی و دکتر گرفت. گفت فردا ماشین میفرستم تا بری. اما در مغزم به بی حمایتی فکر کردم. به اونجایی که همه مهره های زندگیم مثل دومینو ریختن زمین و چندتای آخر به هر دلیلی سرپا موندن. اون چند تای آخر آدمای اول زندگیم بودن. بعدتر فهمیدم اونا هم در بطن ماجرا ریخته بودن. کجا فهمیدم؟ همین دوروبرا. همین نزدیکیا. حالا کجام درد می کرد؟ مهره هام.

دست كار


دورترها


جايي براي روز آخر بسازيم.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

تصوير صدا دارد. گوش جان بسپاريد.


دونفري‌ها


هبوط


دونفري‌ها


پشت پنجره ها


سرسراي دلم


از جنوب که بر می گشتم کنارم یک خانم جوانی نشسته بود. مجله ماهان رو برداشت. تعارف زد. روی مجله نوشته بود"دیدنیهای اسپانیا". مجله را برداشتم و طول پرواز زل زدم به اسب سیاه توی مجله. جایی همتای بهشت که اسب هر چقدر میدوید در مغزم تمام نمی شد. فکر کردم خوب سفر بعدی؟ خوش خوشکان پیاده شدم و به اردیبهشت، پنیرهاش، کباب و رنگها فکر کردم. قبل از رفتن رفته بودم و بعد از برگشتن برنگشته بودم.
رسیدم خونه. پتو مسافرتی ها رو ریختم توی ماشین. ملحفه سفید ها رو جدا کردم و خزیدم روی خنکی تخت. خوابم برد تا نیمه شب. کسی زنگ نزده بود. خونه مثل همیشه مملو از من بود. خوابیدم تا صبح.
عصر رفتیم دور هم و نقشه جای جدید رو دیدیم. خود جا رو پس فردا باید برم ببینم. آینیک گفت اگر خودتون اینجا رو بسازید بیشتر دوسش دارید. دیدم راست می گفت همه سال ها چسبیدم به چیزایی که ساخته بودم. ساختن. ساختن. 

اسالم بر نمی گردد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

گفتگوی من و پا

افقی به نشیمن گاه چپ خوابیده ام روی کاناپه. فکر می کنم از رز برای شب تشکری نکردم. پلوی سفید دودی و ماهی برای شام آماده کردم. دوش گرفتم و به حس سوز سوز پای راستم نزدیک می شم. امروز پا منو نبرد تا آفیس دو. مجبورم کرد نشسته مپ ها رو ایمیل کنم و عذر حضور بخوام. پای محترم لطفا خوب شو. می دونم ناز داری و حق داری. ساعتها با تو راه رفتم و ساعتها بی تحرک پشت میز نشستم کار کردم. پا، حق با توست. باهام راه بیا لطفا. بهت نیاز دارم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

به قدر كفايت به عكس چشم بدوزيد.


دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور شو. دور تر. دور تر. دورتر. دور تر. دور تر. دورتر. دورتر. دورتر. دورتر. دورتر. دور تر. دور تر.

حُسن ديوار


آخرين صحبت هاي قبل از خوابمان اين شد كه چه خوب شد كه اومدي دختر و بعد هيچ كس چيزي نگفت.
در حوالي غرب مغازه اي باشد با شيشه هاي بلند رو به خيابان كه از ساعت شش صبح صبحانه بدهد لطفا. 
سكوتم است. سكونم است. حواسم نيست. 

دونفري‌ها


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

چرا رفتی چرا من بیقرارم...

یه شب که همه اهل محل خوابن پاشم با لباسای تو برم بیرون. ببرمشون از سر بانک صادرات محل و وایسم از پشت شیشه بپرسم کسی با این لباسا اومد قبض ماه قبل رو واریز کنه و بعدش برم دست بمالم به زریح دستگاه عابر بانک شون که می دونم تو با بند های انگشت سبابه ات لمس شون کردی.
از مغازه علی آقا سبزی فروش محل رد بشم و از پشت کرکره های کشیده اش بپرسم آخرین باری که یه نفر با این لباسا ازت سبزی خرید رو یادته؟ سبزی قرمه های توی فریزر کار تو بوده یا خودش خرد کرده؟
فریزر ها و بسته های آماده شون از آدما که جا می مونن آدمو پاره پاره می کنن. از این به بعد سبزی اندازه همون روز به آدما بفروش.
برم حاجی ارزونی بپرسم که چه هیزمی تری فروخته بودی به صاحب این لباس ؟ چرا نمی ذاشتی جدا کنه هر چه میخواست رو؟ چرا یک به دو کردی باهاش؟ برم تیفانی بپرسم هی آقا این خانم رو چند بار توی این چند سال از پشت ویترین تماشا کردی؟ جوون تری هاشو یادته؟
تو رو می برم نشون این خیابونا می دم. واسه خیابونای این محل سخته بعد از چهل سال یهو نباشی. بر گردم خونه. با لباسای تو می رم تو تخت. من هنوز خونه نیومده مثلن.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

آیا از دل برود هر آنکه از دیده رود؟

صبح است ساقیا. صبح تعطیلی که از تخت رفته ام و با قهوه بیسکویت و کتاب و دفترچه و جا مدادی برگشته ام به تخت. خانم شیک چسبیده به دیوار و خوابیده. وی وقت خواب خیلی دیدنی است. دهانش باز و زلفش پریشان. چشم باز کرد پرسید چی می خوری و بعد خوابید. آن روز با باشو میخواستیم بریم کافه قهوه بخوریم (دارم دروغ می گم هدف تست و سالاد بود). تا او برسد چرخی دور حوض می زدم که دل بستم به چیزی. یک ایکآیی هست دور حوض که پشت ویترین یک بافت حصیری مربع (سطح عشق ورزی راوی به شکل هندسی مذکور) که یک دستگیره هم سرش بافته بودن، گذاشته بود. از شما چه پنهان نشستن های طولانی طول روز به نشیمن گاهم فشار می اورد پس هی اون پا و این پا کردم. آخ که بافته شده بود برای یک کنجی از خونه که چهار ساله فکر می کنم اینجای خانه با چی پر می شود. هی دلم داده تر می شود بهش.

امید را روز اولی که کلاب را پیدا کردم دیدم. بشاش، پر انرژی و اهل هنر و خلاقیت. امروز نوشته بود روز جهانی رقص مبارک مون. خوشحالم همچین روزی رسیدم به رنگ سفید. به سماع. به همان صلح مکانی و قرارم در روزگار. چرخیدم و چرخ زدم. گیج و اسلو موشن رسیدم خونه. سوشینا بعد از ماهها اومده شام. دوش آب سرد گرفتم. پیرهن روزهای یونان و گل های آفتابگردون رو پوشیدم. ریحون ها رو شستم. ماست بادمجون و ترشی رو ریختم توی کاسه قرمزا. سیب زمینی های خورشت هم ریختم توی ظرف سفال. ساعت سرورهای جدید رو که می زدم یادم موند امروز می شد. سلام می.

خواسته بودم حد دلم را در حالت میل به بی نهایت گرفته باشم. آخ که تعریف شده بود.