۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

از شما چه پنهان خانم زاناکس این هفته را رسما" خوش بود. یک گروه یکصد و پنج نفری هستند از آدم های چیل. بارمان را بسته ایم و قرار است یک دوره تمرین کنیم با هم که شش روز از آن می گذرد. واگن ِ اول زاناکس می باشد که هعی برای پشت سری ها تعریف می کند حالا که چمدان بسته ایم به نا شناخته ها و بازی اراده ها از دورتر ها دود خوش بختی و خوش حالی می بینم و بوق را می کشد که صدای بوق قطار را شما تصور کنید الان و بعد همه پشت سری هایی که خود را شُل کرده اند جیغ و دست و سوت و هورا می کشند. آخ چه قدر حالم خرِ خوبی است. یک یوهوی بلند در درونم دارم. کتونی توسی ئه با جین کم رنگه پامه و فرز راه می رم و پشتم رو صاف نگه می دارم. این نشون حال خوب داشتنه و هعی هم بلند می گم وای که چقدر های ام. 
اینطور براتون بگم که دیروز بود اون صندوق پستیه خالی؟! بگو خوب! آهان همون. داشتم می روندم که سرمو گرفتم بالا با رفیق شفیقم آخدا حرف مشتی زدم. دو کلوم حرف حساب واقعی. که می دونم جفتکم انداختم و تو دیدی اما دل که این چیزا سرش نمی شه. صبح از همون جایی که فکرشو نمی کنی خورشید زد بیرون. این روزها فاصله خواستن ها تا توانستن هام کم و کمتر شده. دیروز دست خودم رو گرفتم بردم شهر کتاب محبوبم رو عوض کردم و به شهر کتاب خیابان الف تغییر مکان دادم. آیا زندگی واقعی تر از اینست که بشینی روی کوسن قرمزه بین اون همه کتاب و فقط نگاه کنی؟

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

یک بسته سبزی کوکو در آوردم و برنج دودی خیس شده را کته کردم. تخم مرغ  شکستم روی سبزی ها. تَق تَق... فِرت. زرد در سبز.
رفته بودم شیشه بُری و دست رد به بُرش طرح آینه ام زده بودند.  پارچه دلخواهَمَم پیدا نکرده بودم. کوکو هم غذای روزهای اسمشو نبر بوده برام. کمی هم مایع لوبیا پلو ریختم بعد از کوکو روی کته تازه دَمَم تا ته دلمم نرم تر شود. 
منتظر نامه ای، بسته ای چیزی باشی و توی صندوق پست نباشد کجا را می گردی؟ نامبرده حتی اسپم میل باکس رو هم گشته و فقط نامه های منقضی شده از شرکت ها یافته. 

۱۳۹۴ تیر ۶, شنبه

خامه را با علاقه نه چندانی به خود خامه ریخت روی مرغ. من همان طور پای کانتر این پا و آن پا می کردم. بعد ترش نشستیم در مسیر باد برج های آسمان خراش. داشتیم حرف می زدیم. تلفن زنگ خورد و من با بی اطلاعی از آن که چه کسی است که می خواهد مرا بشنود، پاسخش را دادم. کمی بعد  تر رفته بودم توی اتاق. نه نیستم. بیرونم. بعدا تماس می گیرم. که چی؟ نه سعی می کنم سالهای دور را فراموش کنم. در مسیر بادها آدم های دور آدم را می برند. من سخت به ریشه درخت بی برگ و بارم ایستاده ام تا باد بگذرد و طوفان تمام شود. 

۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

از داستانها: آیا همه گیتی آسمانش همین رنگ است؟


جواب آزمون دکترا اومده بود و من باید بین رفتن ها و ماندن ها یکی را انتخاب می کردم. حالا چند قدم از بالا که نگاه می کنم از رفتن ها گذشته. اشتوتگارت با من و من با او زندگی می کنم. وقت هایی که خودم را می برم راه برود و فکر کند حالم بهتر می شود. دورترها را دیدن کیفم را کوک می کند برای همین روز تعطیلم را با بچه ها می روم کنار دریاچه بین سبز ها زندگی را پهن می کنم و پشت لنز دوریبینم لحظه ها را ثبت می کنم. چیزی در درونم انقدر بزرگ شده که از بیرون با بچه ها بازی کردن به تعادلم می رساند. یک جایی از جهان هست بین کتابها، بلاگها و تصویر های ثابت مانده شده از آدم ها و لحظه ها که همه چیز از حرکت باز ایستاده که "تنهایی خوشحال" مثل من زیست می کند. 

پی نوشت: ارادت خاص دارم به این مخاطب عزیز که اینجا را می خواند و اینکه خیلی صبور بود برای نوشته شدن و خیلی هم قانع. بین کار، من لای جرز یک پروژه نیمه تمام گیر کردم و نشد خیلی هم را بشناسیم اما ته دلم مانده بود که چقدر دوست خوش ذوق بود.

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

وارد ساعت های شروع فردا شده بودیم. ما کمی وقت داشتیم تا یک خداحافظی دوست داشتنی بکنیم. چه کار کرده بودیم؟ نشسته بودیم به شمارش. معکوس؟ نه جانم. به شمارش انگشت نشمار تمام خاطرات خوب. تمام دو نفری های مطلوب و مطبوع. به عه یادش بخیر اون بیکینی خوشگلت رو با هم خریده بودیم، چقدر شب یلدامون خوشگل طولانی بود، اون آهنگه رو فعلا گوش نکنی یه وقت دلت جمع نشه، اگه رفتم دکتر برای کتفم پس به کی بگم چی شد؟ ... صبح آروم آروم خودشو پهن کرده بود توی خونه و چشم ما رو به جای خواب، آب برده بود. خداحافظیه دیگه، نمی شه چیزی گفت. 

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

یک اتاق مربع شکل بزرگ. شاید چهل متر. من هستم و من. همه چیز سفیدِِ تمیزِ یک دستِ عجیب است. یک پنجره قدی کمی کوتاه تر از ارتفاع دیوار. ارتفاع؟ یک کلمه غریب است که خیلی با هم دوست نبودیم. کتری برقی که برای سفر راه دور خریده بودم هم اینجاست. استوانه ای کوچک که سفید با دو خط طوسی. من اینجا وقت دارم کمی خودم رادر آینه ببینم و بعدش دیگر هیچ نبینم. اینجا همان جایی است برای روزهای ِ آخر. چند روز مانده به آخر است اینجا. بیرون درخت هست زیاد. درخت هایی نزدیک پنجره که نامشان را نمی دانم که از شاخ برگ های لَخت و رها و آویزان پر هستند و انگار ریشه از ازل داشته اند و بعد از من هم کمی رنگ برگ هایشان تیره خواهد شد. یک جایی هم دارد برای لَم دادن های طولانی. زمان؟ نه زمان ندارد اینجا. کتابی که الف برای تولدم خریده بود پارسال هم روی لَم گاه است. یک روانداز سبک و خنک و سفید هم هست. می توانم روی خودم بکشم و بخوابم یا دور گردنم بپیچمش و از پنجره اگر باران آمد آویزان شوم یا روی کتف هایم را بپوشاند. کسی بوده که می دانسته چقدر گل انار و یاس و ارکیده را دوست داشتم که نرسیده آفتاب پنجره را برایم پر از گلدان کرده است.اینجا جایی ست برای چند روز مانده به آخر. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

گلدون سفید و خاک گرفتم که بنفشه رو جابه جا کنم. غنچه های لیلیوم هم گرفتم برای خونه تا کم کم صبر کنم و باز شدنشون رو ببینم. نه برای باز شدن. برای صبر کردن را یاد گرفتن. برای باز شدن را دیدن. شیر هم توی راه گرفتم تا برای قلبم که در سینه دمایش بالاتر از حد معمول است نوشیدنی خنک درست کنم. تصویر صبح از چشمانم نرفته بود هنوز. زیر شاخه های یاس نشسته بودیم و من اعتراف می کردم که گره خوردن دستی در دست دیگری برایم معادله چند مجهولی سختیست. رسیدم خانه دیدم چقدر خوب است کفش پشت در باشد وقتی ته دلت خالی ست. با حوصله بنفشه را بردم توی خانه جدیدش و لیلیوم را توی گلدون بلور اندازه اش کردم. از مراقبه برگشته ام و حالا با حوصله لاک هایم را پاک می کنم. حالا رفتن بهار را راحت تر باور می کنم. 

برگرد



۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

روزهای آخر بهار را دلم می خواست اگر سفر نمی کنم لااقل آزاده باشم و کار نکنم. همین طور هم شد و خیلی هم سپاسگزارم. صبح عین مسیج داد از سری آدم هایی هستی که آدم از ته دل دلش برایت تنگ می شود. چقدر هم حالم خوبتر شد. ماگ بزرگم را شستم و شیر قهوه به دست برگشتم توی تخت و تمرین امروزم را خواندم. سین زنگ زد آفتاب بگیریم؟ بگیریم! تا او بیاید فلفل دلمه ای های رنگی را شستم و دلمه و آلو به راه کردم. این دفعه قبل از اینکه کلاه هر فلفل را سرش بگذارم کمی پنیر هم سرشان گذاشتم. سوپ قارچ هم می تواند فکر خوبی باشد که الان تبدیل به واقعیت دلپذیری شده. موزیک دشتی توی خانه ول داده خودش را، سبزی خوردن شسته شده و تربچه هایش چشمک می زنند و ترشی کلم قرمز هم انداخته ام.

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

نوش دارو


فرصت تولد دوباره نیست

ساعت های ابتدایی بامداد بود و همه ماشین های همراه پیچیده بودند توی آخرین خروجی مقصد. جاده باریک بود و نور هم نبود و گاها راننده ها چراغ ها را هم خاموش می کردند و فقط خاک ماشین جلو دیده می شد. ابتدای جاده جایی بود که آخرین تابلوی وزارت راه نصب شده بود. ایستادیم و راهنمای راه پیاده شد. همه راننده ها را پیاده کرد تا هم هوای خنک استشمام کنیم و هم بگوید مسیر هموار نیست و مراقب باشیم. قول گرفت که چراغ روشن برویم و طبعا عهد پایداری نبود. نشستم دست بردم به تلفن همراهم تا ساعت را ببینم. واقعا زمان آنجا به چه کارم می آمد؟ شاید زمان سنجش از هر زمانی برایم مطمئن تر می بود. صفحه اش روشن بود و کسی داشت زنگ می زد. حالا زمان به کارم می آمد. این وقت شب زمان رجعت است؟ حالا چراغ خاموش گردنه ها را بالا و بالاتر می رفتم و حس زرافه ای را داشتم که دوست ندارد کسی به گردنش دست بزند. در چنین راههایی شاید کسی باشد در خیلی دورترها که خیلی دلتنگ است و مرغ دلش در سینه بند نمی شود. مکانیزم دفاعی من می گوید کمی بگذرد خوب می شود. حتی محتمل است کسی باشد همسفر طور که دلش بخواهد دست های همسفرش را بگیرد و کجا بهتر از رشته کوه های همیشه وصل که بوی فصل نمی دهند؟ کجا بهتر از یک سفر می تواند آغاز دو نفر باشد؟ جایی که میل به پایان را بی نهایت نخواستنی می کند. کجا بهتر از یک سفر برای شروع یک پایان؟ راهنما راست می گفت جاده باریک و خطر سقوط ما فراوان بود.

راستش وقتی کامنتش رو دیدم کمی جا خوردم. نوشته بود اسمت را گذاشتی وبلاگ نویس؟ آیا واقعا من جایی برای خودم اسمی گذاشته بودم جز خانم زاناکس؟
از پله های شهر کتاب رفته بودم بالا تا حالم خوب شود. توی مانیتور نوشتم"خاطرات سوگواری" نوشته بود داریم. قبل اینکه با چشمم سطر قفسه را پیدا کنم یکی از پشت سرم پرسید کمک تون کنم؟  گفتم دنبال این می گردم. برایم پیدا کرد و گفت گروون نیست به نظرت؟ کمی نگاهش کردم گفتم نه به نظرم هیچ کتابی که دلت بخواد بخونیش گرون نیست. گفت می شناسیش. گفتم اره تقریبا. گفت سرهرمس رو هم؟ گفتم اره تقریبا. زاناکس رو هم می شناخت؟ اره تقریبا! اینکه حال کسی با چیزی خوب می شود خیلی خوش به حالش می شود اما اگر حالت با اینجا خوب نمی شود مشکل از اینجا نیست به نظرم. فقط باید راه را عوض کنیم تا خوب تر شویم. من هم کامنت رو پخش کردم و طبیعی است که دوست داشته شوم یا نشوم. حالا چرا کمتر می نویسم؟ یک ریدر خوب روی دستگاه شخصیم ندارم و هیچ چیز مثل کیبرد با صدای تق تق ش حالم را خوب نمی کند.