برای تک تک اونایی که اومدن و می خوان بیان یه کاسه سفالی آب پر کردم و گل های خشک ریختم توش. شمع روشن کردم روی میز و پنجره ها رو باز گذاشتم و به گلدان ها آب دادم.
وقتی حرف می زنند من انگار دارم راه می روم و بی هوا زیر پایم خالی می شود و من پرت می شوم در حفره خاطرات زندگیم که خاک آنها را گرفته. بین حرف هایشان نمی پرم و می شنوم کجاها درد کشیدند و کجاها تنها گذاشته شدند و ترسیده اند و زخم خورده اند. گاهی آروم می گم اوهوم و گاهی سرم رو تکون می دم و حتی گاهی پلک هامو به نشانه می فهممت چقدر بلند و طولانی بستم. وقتی می روند دم در بغلشان می کنم. اینها زن هایی هستند که چه درد کشیده اند و با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته اند و هیچ وقت نتوانسته اند دستشان را بگیرند جلوی مردی که به بهای زمینی دست برده به حریمشان.
هر کدام رفتند، در را که بستم دلم خواسته ساکت باشم. چند خطی توی دفترم نوشتم و بعد آروم موندم توی خونه. یک جایی انگار می خواهی تسلیم همان چیزی که هست بشی. تسلیم ِ بودن. دستت را از جلوی سوراخ آب بر می داری و اجازه می دهی دیوارهای سد بشکند و تو فقط دراز بکشی آرام روی آب. آروم ِ آروم.
حالا اونطوری می گذره روزها.