۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

صبح است ساقیا


درود و دو نقطه ستاره به شما چشم بادامی ها:)

از محاسن اردیبهشت این بود که سَرَک کشیدم توی دنیای ژاپن. فایو اس ارزشمند را برداشتم به زور فرو کردم توی خونه و توی اتاق کارم. اما یک جا نه ! در توانم نبود آن همه بهم ریختگی را یک جا از جانم بیرون کنم. کم کم شروع کردم و کیسه کیسه زباله و کیسه کیسه فیلم های دیده شده را جمع کردم گذاشتم پشت در. میز سفید کنار کاناپه رو ناردونه آبی یواش و شمع های آبی یواش و سنگ آبی معدن و اینها رو چیدم. دیروز که پرده های خانه را کشیدم و خانه تاریک شد خانم همسایه پایینی آمده بود و بی مهابا ار رنج از دست دادن و ترس دل کندن می گفت. چرا فکر کرده بود در همسایگی اش کسی است که اینها را داشته قبلا؟ چقدرنوشتنِ " قبلا " به جان و دلم نشست. گفتم می خواهی بیایی داخل؟ خیلی دلش می خواست و انگار خانه برایش از عجایب شگفت انگیزی بود که مدتها بود آرزوی دیدنش را داشته. مثل دل من و بورابورا! 
گفت چه پنجره ها تونو خوب رنگ کردید، چقدر خانه روشن است. چقدر همه چیز سفید و توسی و آبی یواش است. نشست روی کاناپه و من برایش فقط گفتم نترس. بعد که رفت داشتم با گلدانهایم حرف می زدم که آن روز هاید داشت راجع بهشان فلسفه ارسطو می بافت. هاید معتقد است این قسمتی از بهشت است و گل های خانه در خوشحال ترین وضعیت موجود هستند و چون خانه معنای "خانه" را قلبا باور دارد اینطور گل می دهند و سبز می شوند. می خواستم شب سالاد و فیله و کنجد و روغن زیتونِ محشرم که از رودبار خریده بودم و سیر تازه در جانش ریخته ام بخورم اما فهمیدم تنها نخواهم بود. ماهی سفید و نمک و فلفل و لیمو و کته ایرانی. دوش گرفتم و در آخر شمع و خوشبو کننده خانه. فایو اس کنیم. 

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

عشق یک کار تمام‌وقت است. با نیم‌توجه و نیم‌نگاه و نیم‌خوردگی به هیچ‌جا نمی‌رسد. و مگر از این برزخ‌تر هم وجود دارد؟ یا هست یا نیست. اگر هست چرا اینجوری؟ اگر نیست خب برو دنبال زندگیت. من که حرفی ندارم. هزار بار بهش گفته بودم من یک آدم نصفه‌نیمه نیستم و متنفرم اگر نصفه‌نیمه به حساب بیایم. درد خواهی کشید اگر نصفه‌نیمه دیده شوی و گاه اصلاً دیده نشوی. درد دارد. دیده‌ای؟ میلیون‌ها نفر هر روز و هرشب با هم آشنا می‌شوند رفاقتکی به‌هم می‌زنند و حتا می‌رسند خانه‌ی آخرشروز بعد هم همدیگر را لزوماً نمی‌شناسند. اما عشق حسابش سوای تمام انتخاب‌ها و رابطه‌ها و حسابگری‌ها و قطره‌چکانی‌ها و نیم‌سایه‌هاست. در روشنی و روراستی و تمام و کمال دل را به داو گذاشتن است. آدم وقتی دلباخته‌ی آفتاب باشد دیگر نور هیچ چراغ و شمعی را نمی‌بیند چه رسد به این که بخواهد در گرمای هیزمی گرم شود. 

تلفنم زنگ می خورد و من داشتم حوله می پوشیدم. تن خیس تن خیس رسیدم به حال و دیدم روش نوشته هاید. هاید نزدیک بود. گفت بریم قهوه؟ گفتم باشه بزار یه چیزی بپوشم. دامن مشکی راحت و نیم قد و خنک وارم رو پوشیدم و موهامو شونه زدم به دوشم. کمی این شونه و کمی اون شونه.  هاید را چند روز پیش که دیدم خیلی از زندگی خسته بود و فقط گفت سخت نفس می کشم. من فهمیدم اینجا همانجاست که باید سعی نکنم احیاء کنمش و باید دستم را بگیرم بالا و تکون بدم که بای بای. چرا؟ چون می دونیستم باید بره به خلوتش. چه همه جا دردم اومده بود قبلا که می چسبیدم به آدمه؛ که تروخدا نفس بکش... همون نفس منو بگیر خانوم گوگوش... اما این بار گفتم اوکی هانی بای و تیک کر و تمام. رفتم پاساژ به خرید و بعدش برگراتور. بر که می گشتم خونه دیدم تلفن زنگ زده نوشته هاید. بر داشتم و گفتم توی اتوبانم. گفت من بر می گردم خانه... یک بار زیر گوشش زمزمه کردم هر وقت خسته بودی برگرد خونه... 
اومد نشست به خوردن لوبیا پلو... آروم و نرم. من؟ گفتم عصر بهار است. سایه ها می دانند که چه بهاریست. رفتم توی تخت. زیر باد کولر و توی خنکی ملافه ها ( درست شد آیدا؟). گذاشتم رد بشه غم. بره توو موهام. 
رفته بودیم تا سر شبش چای ماسالا و کیک گردو خورده بودیم. داشت می گفت از روزی که دلش می خواد کمد لباساشو از نو بچینه. اشک می شد ذوقش می رفت توو چشماش. 

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

دست ها


همه ی ماندن ها در خانه بر خلاف " بیا کمی تنبلی کنیم" بوده برایم به جز مواقع استثناء. چقدر هم که این دوره با این موضوع درگیر هستم که چرا در خانه مندنی نیستم من. کمی می چرخم برای خودم و کمی بوی پودر تازه و نوی زندگی و شستشوی لباسها و کمی آشپزی و الباقی در تخت. بقیه را بلد نیستم باید چه کار کنم. چرا؟ نمی دانم. شاید چون از خیلی زود بیرون رفتن از خانه و کار کردن را یاد گرفتم وفکر کردم اگر کار نکنم دیگر مفید نیستم و دنیا را تکان نمی دهم. شاید چون فکر کردم مادرم که خانه دار است هیچ کار خاصی نمی کند اصولا و پدرم وقت هایی که خانه می ماند به نظرم خیلی خوشحال نمی آمد. 
وقتی در خانه هستم احساس می کنم دارم عمر را از دست می دهم. احساس می کنم دارم هدر می دهم همه زندگی را. می فهمید؟ احساس می کنم به جز گلدانها که بی آب می مانند اگر من نباشم، دیگر کسی یا چیزی در خانه منتظرم نیست. آهان، شاید همین است ...آفرین به خودم ... نوشتن همیشه منِ پنهان مانده در خودم را رو می کند. مساله اینجاست که خیلی وقت است در خانه کسی منتظرم نیست و این من را از مفهوم در خانه ماندن و به خانه برگشتن نا امید می کند. 


۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سه ساعت رفتم و برگشتم طول استخر را. کتفم افتاده بود از خستگی و نفسم کم کم داشت دیگه بند می آمد. برگشتم دیدم صاد از بند زند زده به سین. دلم ریخت. موهایم را تم دار جمع کردم و از سالن شنا خارج شدم. هوا ابر و غم داشت. تعطیلات نزدیک بود و گرگ به گله زده بود. به سین گفتم می شود با ماشین خودم مرا به خانه ام برسانی و مرا ترک کنی؟ سوییچ را گرفت و تا خانه من با دستم راهی را که صد بار تا حالا آمده بود نشانش می دادم. آدم گاهی یادش می رود بعضی ها چقدر درون من خانه دارند... چقدر ساکن اند... 
باد و طوفان شد غذای مختصری زدیم و سین هم مرا ترک نکرد و با هاید شهر را ترک کردیم. خانه باغ امن ترین جاست. حالا که هوا هم ابر دارد و هم غم ... حالا که اردیبهشت از روی من تاخت و گذشت بهتر است خودم را ببرم توی بهشت جا دهم. هوا گرگ و میش است که می رسیم. صاد از بند به سین زنگ زده باز. چرا گاهی هیچ صدایی از پشت هیچ میله ای رد نمی شود؟ چقدر زمانه بی خبر آدم را از روی تاب پرت می کند پایین. من فقط می دانم اینجا سرسرای درخت های گردو و رز های سفید و سرخ و جیگری و آلو و سبزی و سبزی و سبزی است. پرده ها را پس می زنم و توی تراس زغال روشن می کنم. صندلی غولم را هم با خودم برده ام. لم می دهم روی آن و کتابم را باز می کنم و به تمام سطرهایی که دست هیچ ناشری به آن نرسیده فکر می کنم. بوی زغال و چوب تازه گردو و بارون می آد... شب زده؟ آره زده. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

وقتی که پروسه بخششم رو مرور می کنم می بینم که اونجایی که خودخواهی مو گذاشتم کنار و بی افسار شدم و از موضع جنگیدن با همه برخورد نکردم و دستامو بالا گرفتم و تسلیم و عاجز بودم و اصلا به اینکه بعد بخششم چه پلنی باید داشته باشم با اون آدم، محیط و ... فکر نکردم ... اونجا بوده که تونستم زخم های روح کسی که فکر می کردم به روحم زخم زده رو ببینم . اونجایی که با جون و دلم درک کردم این آدم زخمی بوده که من لکه دار شدم ... قصد و هدفش این نبوده و روح بزرگواری بوده که درس بخشش رو یاد من می خواسته بده متوجه یک حقیقت بزرگ شدم که وقتی که زخم بقیه رو می بینم و بر می گردم به خودم متوجه می شم که دیگه زخمی روی تنم نمونده و تیمار شدم !

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

ده ثانیه عکس را ببینید


با حوصله شمع روشن می کنم. عکس های روی یخچال رو بر می دارم. ده تا کارت می چسبونم به ترتیب با مگنت ها روی یخچال. هر روز یکی. سیب زمینی ها را آب پز می کنم، دوش می گیرم، کاهو قارچ می شورم و پیاز های نگینی رو طلایی می کنم. روی سیب زمینی های مخلوط شده با پیاز کنجد می پاچم. شلوارک جین کوتاه مشکی مو می پوشم و لباس رنگ تن کوتاه و گشادم رو تن می کنم. موهامو صاف می کنم و هندونه می برم برای روی میز. کمی بعد تر مهمانم می رسد. نان تازه گرفته و خسته ست. خانه ی آدم باید جای آدم هایی باشد که گرمی و صمیمیت خانه را دوست دارند و فکر می کنند جایی هست که برگشتن را آسان و دلپذیر می کند. 
دلم چه خوش است به همین کوچک های ناماندنی. که میز سفید مربع قشنگم را پر کنم از خوراکی های سبک، از کار برگشته باشم و تنم سالم باشد و حسابی دوییده باشد، بنشینم روبروی تی وی... اووم بوی تمیزی بدهم و بدهد زندگی و آدم هایی را داشته باشم برای دوست داشتن و آدمی باشم برای دوست داشته شدن. 
 همین که امشب هوس چلوکباب دارم و آدم هایی که با من شریک باشند از تمام دنیا برای من بس است.
داشتم شهرزاد می دیدم. شانه هایم را فشرد و صحنه را برگرداند. کجای فیلم؟ آن قسمتی که شهرزاد می رسد به وصال و فرهاد برای رسیدنش صبر کرده است. با حوصله فیلم را نگاه کردم ببینم چرا من را می برد به عقب که دو بار این رسیدن را ببینم؟ 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

تنها تو ماندی باقی



یازده روز زمان دارم تا بپرم. حس کردم دارم با خودم بار بی خود جمع می کنم. کتاب پانصد صفحه ای آیا حالم را خوب می کند؟ حتی اگر هم بله اما الان نه! چمدان را می گذارم زمین و دستهایم را می برم بالا. 
نتیجه هر چی باشد من تلاشم را می کنم. بهانه نمی آورم، غر نمی زنم، روبه رو را نگاه می کنم، تا جایی که نفس دارم می دوم، نا امید نمی شوم و غرق نمی شوم... غرق نمی شوم... غرق نمی شوم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

پزشک تکرار می کند مزمن ... صدا توی گوشم می پیچد...مُزمِن...مُزمِن.......
زنگ زد به خدافزی که کجایی؟ گفتم آفیس هنوز. گفت چه جات خالیه و الان ما از جلوی آفیست رد شدیم. دلم از صبح کنده شده با یک حجم توسی ِ خونی ِ غریبی توی هر دو پهلو و قلبم مواجه ام و یک حجم اضافی در گلو. آدمی آخ از آدمی. 
تصور می کنم رسیده اند و بی تو رفتن و بی تو ماندن تصوری است که آدم را از ادم هایی که بی تو قرار است تنها بمانند می ترساند. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

در باز شده بود و من خیره مانده بودم. آدم های خیره به نظرتان دلتنگ هم می توانند باشند؟ 
این بار کسی پشت در ها ایستاده بود که می توانست از نگاهم تشخیص دهد نمی توانم به سمت و سوی هر آزمایشی قدم بردارم. نمی توانستم ... هنوز از آمبولانس می ترسم و از مرفین دردم می گیرد. چقدر دردهای آدمی را کسی نمی تواند جز خودش لمس کند.