۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه


مامان زنگ زد. غروب جمعه بود. فقط تونسته بودم زنگ بزنم به میم. گفته بود بپرسم چیزی ازت؟ گفتم نه اصلا. گفت پس بیا اینجا. جلوی پنجره قدی خونه میم وایساده بودم رو به کوچه و می گفتم وقتایی که بارون می آد بمون خونه و نرو سرکار. اون می پرسید خودوس درست کنم یا گل گاو زبان؟ خودوس عزیزم... مامان زنگ زد گفت دارم می رم امامزاده. گفتم عه چه خوب. عصر جمعه است کاش برای منم 14 تا نمک بگیری بزاری اونجا. خیلی جمعه بود. 
به علی که باور دارم وقتی می گفت خیلی سخت جایی گیر کردم و چشماش پرآب شد. تونستم فقط بگم می فهمم و اون یه نفس راحت کشید که چه خوب که می فهمی. اما اونم می فهمید؟ 
وقتی می رفت یهو برگای خیابون ولیعصر شروع کردن به ریختن. خیلی واقعی وسط پاییز برگا می ریختن. 

بیچاره

همونجایی که از گوشه ی چشمت می بینی طرف داره می آد سمتت همونجا دقیقا می خوای بزنی دنیا وایسه. نچرخه. چرا؟ چون نمی دونی اگه بهت برسه باید چی کار کنی؟ نمی دونی اگه بخواد بره باید چیکار کنه؟ نمی دونی برسه کاش زودتر یا کاش نره و بمونه همیشه؟

۱۳۹۶ مرداد ۲, دوشنبه

وقتی با خودت صحبت می کنی تو را می بینم

اولین غذا پختن و اولین باری که طولانی و تنها تصمیم می گیری بمونی خونه یه حالی داره.  با کتاب می رم توی تخت. خوابم می بره طولانی جای همه شبایی که پریدم از خواب یا دیر خوابیدم. بعد سینه مرغ و جعفری و کمی نعنا و پودر سیر و رب انار می ریزم توی قابلمه غولم و دو پیمونه برنج ایرانی دم می کنم و می رم زیر دوش آب گرم. 

زیر دوش آب گرم همون جاییه که خود واقعی مو بردم همه ی اینروزا. وقتی بدنم درد می کرده، وقتی ترک آغوش کردم، وقتی خسته بودم نیمه شب از کار، وقتی دلم می خواسته توی بخار حموم از شونه چپ به شونه راست بشم. امروز از امور حقوقی اومده بودن آفیس می گفتن شما چقدر وزن از دست دادید. از اینکه متوجه شد نترسیدم از "از دست دادن" ترسیدم. گفتم آره . 
زیر دوش فکر می کنم خونه تمیزه و گلای سفید گلبه ایی الستر که بلندن بیرون توی گلدون چشم به راهن. بعد فکر می کنم  خوب یک بار برای همیشه سعی ام رو بکنم که برم . نتیجه اش مهم نیست. از نتیجه کلا خسته ام. از اینکه چشم بدوزم برای نتیجه حتی مهربون باشم خسته ام. ترجیح می دم ساعتها توی خلوت خودم هر چی ام با خودم باشم. 
می پیچم موهامو توی حوله. همه لباسای پشت در رو جمع کردم. همه جا خلوته. شیخ مرادی زنگ زده که بریم با هم شهر کتاب کافه کنیم ندیدم. مال چند ساعت پیشه. خونه بوی مرغ و جعفری می ده. زنگ می زنم وکیل. خیلی کوتاه و مختصر. مدارک.. مدارک... خوب خدافز. 
توی کاناپه می چپم غذا می خورم با ماست به قدر کافی. ماست دلم رو نرم می کنه. همینطوری که ثابتم کرات و سیارات و ستاره ها و زمین داره حرکت می کنه. به اینا فکر می کنم تا خوابم ببره. 

۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

گاهی ما فکر می کنیم او رفته است و باید باز گردد ولی  نمی دانیم او مانده تا ما دنبالش بگردیم. مثل پسر بچه ای که زیر میز پنهان شده.
ساعت رسیده به بامداد. هنوز بیداریم. چند بار شنیدم که تو بهترینی.. ایده آل ترین... اما چقدر برای خواستن و داشتن و نگه داشتن  ایده آلها تلاش کردی عزیزم؟
توی نمی دونی خواستن تو چقدر درد داشته که نخواستنت آدم رو پودر کنه ؟ 

خودم را مرور می کنم


جای خالی بابا اندازه همه دنیا بزرگ شده و هر لحظه حس می کنم شاید کره زمین منفجر شود از این جای خالی. از اینکه در را باز نمی کنه و نمیگه که خوب بابا چه خبر؟، قلبم از جا کنده می شه.
یه روزی بی هوا یک شنبه هم می رسه. روزی که فکر نمی کردی بیاد. خیلی معمولی میای دفتر کارت. در رو از پشت قفل می کنی. تا از دستت بر بیاد هم  صورتت رو پاک می کنی. نزدیک ظهر حوالی دور بینی و چشم ها سه لایه از پوست برداشته شده و تو عادت کردی به فین فین. انگار که تازه فهمیده باشی یعنی الان کجاست؟ 

۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

۱۳۹۶ تیر ۲۷, سه‌شنبه




من را به من بخواهانید 
من، من را نمی خواهد.
گفت هیچ چیز بدتر از اون نیست که یهو خودت از درون به خودت بگی چه خوب شد، خلاص شدم! اما روت نشه اینو به هیچکی حتی خودت با صدای بلند بگی. 

دو نفری ها بهترین دستاورد زاناکس است


دو نفری ها خرترین تایتل زاناکس است


کاش صبح ابد بود

ساعت دوازده و نیمه شبه که می خوام برگردم خونه. ه می گه قول می دی تا پنج شنبه بری پیشش؟ با سرم تکون می دم که آره. همه جای خوندن نامه خیلی روون خوندم انگار دارم ابلاغیه وزارت محترم رومی خونم اما اونجاهایی که توم جاش سوراخ بود اول صدام گرفت، بعد صدام لرزید، بعد مردمک چشمام انگار ورم کرد، بعد یک کم دنیا رو تارتر از قبل دیدم و بعد سُر خوردن پایین در حالیکه به خوندن نامه ادامه می دادم... دارم ادامه می دم به تمام تلاشی که نمی دونم بیهوده است یا نه. 
 ساعت دوازده و نیمه شبه و حس می کنم قلبم قُر شده یه جاهاییش. زورم نمی رسه فوتش کنم درست شه. احمقانه دارم تلاش میکنم. دیدم میخوام خلاف جریان همیشه یعنی منتظر بودن تلاش کنمو می خوام دیگه اون آدمی باشم که منتظر نیست برای همینه که دارم سعی می کنم عجله کنم که نکنه یهو کیش ومات بشم و باز همونی بشم که منتظر موند و آخرش به خودش گفت بازم خاک بر سری شدی. 
ساعت دوازده ونیمه شبه خیابونا هنوز خیلی شلوغن. می رسم خونه مثل یه ربات می رم کولر رو روشن می کنم می رم توی تخت. نور گوشی رومی گیرم توی اتاق فکر می کنم الان چه وقتشه آدم بفهمه چرا همه ی عمر آهنگ "برادرجان نمی دونی ..." داریوش رو چه دوست داشته. بعد بغضم می گیره. میم مسیج می ده چرا ساعت دو ونیم صبح بیداری. می نویسم هنوز نمی بره خواب مرا... بر می گردم آشپزخونه و به پشتوانه زاناکس بر می گردم توی تخت تا صبح.  
آن روز دوشنبه بود.

۱۳۹۶ تیر ۲۳, جمعه

هیچ مگو سکوت کن... دم مزن از نگاه او

رقصنده طناب را از این سو گرفت. چرخید و تابید. انگار که نخواهد و بخواهد. بین دادن و ندادن بود. بین نبستن و بستن. تا به جایی که رفت و سر آن ور طناب را بست جایی. آخ از بستن... 
کمی بعدتر که به صحنه برگشت تاب خورد... پیچ خورد... 
درد؟ اومد... 
خوش؟ اومد... 
تا به اونجایی که می دونی باید از بندی که خود به دست خویشتن بستی برهی... درد؟ بیشتر هم از قبل... تا جایی که نمی شود مستانه بگریزی... باید بروی قصه ی طناب را از سر و از ته بشکافی... همه آنچه ریسیده بودی را باز کنی .. 
این بار کشش به سمت نخواستن و باز نشدن و از طرفی خواستن و رهیدن بیش و بیشتر می شد... می رفت و بر می گشت... می پیچید به خودش... اوضاع به کامش نبود... زانوهایش خم می شد و می خورد به زمین و باز روی پا می ایستاد و افتاد و خیزان همه آنچه خودش بود و همه او بود را باز می ستاند... درد به دور خودش می پیچید و خودش به درد می پیچید ...آخر قصه؟ همان ابتدای بند بود که گره گشایید و از درد رهید ... 
آیا این پایان رندی است؟ که نیست بالله... از او سایه ای می ماند به پرده... یادی خاطره ای با همه ی بندها ... اما سایه ها که آزادند و در نهایت به عروج می برند او را . 
در پایان نمایش نوازنده تار می زند ... او مدت زمانیست که اشک از دیده اش رفته و خودش از اشک دست شسته.

در تفسیر نمایش تار و دیوار
رقصنده:سروش کریمی نژاد 
آهنگساز: پیمان خازنی 

۱۳۹۶ تیر ۲۱, چهارشنبه

آیدا راست می گه 
از وبلاگ آدم که نباید بفهمی الان توی برک آپم یا رابطه. از قلب آدم از مردمک چشم آدم باید بفهمن. 

باید برم برای خونه کمی گل بخرم. خونه رو جان تازه ای ببخشم. اگه نبخشم کی ببخشه؟ 
باید برم برای غوره ها و آلبالوها قصه رو تعریف کنم. منتظر نمونن. کپک نزنن. 
دو تا دست دارم به علامت نه ، نکنید لطفا گذاشتم روی دوشم که هیچ بار اضافه مسئولیت نگیرم. نمی خوام. مهر زده شدم. نمی خوام واقعا.  به سوشی انا گفتم کاراشو بکنید فقط بگید کِی بیام برای امضاها. چه اهمیتی داره واقعا. 

اینروزا به اون کتابخونه توی اینستلرر فکر میکنم. کدوم کتاب می افته؟ چه معنی ایی داره؟کی میخواد بهم چی بگه ؟ 
اینروزا دلم می خواد یواش برم اما تند بگذرن. روزای بایدِ بودنم تند بگذره. 
اون روز ب می گفت کجاها دوییدی و پنج سانتی متری خط پایان وایسادی و موفق نشدی... یهو همه کره زمین به سرعت نور چرخید جلوی چشمم.. دیدم عه عه چه همه جا! توی تیم که بودم دقیقه آخر توی آخرین بُرد رفتم که رفتم... توی زندگی توی آخرین دور مسابقه وقتی داشتم می رفتم که تموم کنم نسبتم رو با دنیا یهو همه چی رو یا فرو ریختم یا فرو ریخت اما مهم اینه که رفتم که رفتم... سر کنکور درسای آخر خسته شدم و احمقانه خوابم گرفت و رفتم که رفتم... برای اسیست کردن مرحله اخر رفتم که رفتم... همه جا همین بوده... کاری کنیم که لطفا دیگه نباشه. 

۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه

صبح که بیدار شدم دیدم قدم هنوز +170 هست و اینکه 6 کیلو وزن کم کردن آرزو و سعی خیلیهاست. شکمم کاملا تخت و پاهام بسیار زیبا هستن. دارم می رسم به وزن ایده آلم. موهام مشکی با چند تا تار سفیده و سالمه . دندونام همه سالمو سفید و مرتب. انگشتام کشیده و بسیار سکسی هستم. همه اینا یه طرف. مهم اینه باور کنم باید روی پا نگه دارم خودم رو باید روی ریسکی که کردم بمونم. به نظرم آدم وقتی بخواد به چیزی برسه می رسه. 

همینطوری که دارم پیرهن سورمه ای گل صورتی ریز ریز رومی پوشم  و موهامو سشوار می کنم فکر می کنم زندگی چه احمقانه ادامه داره 
یه تِرَکی از آقای ابی هست که می گه وقتی دلگیری و تنها... بیست دقیقه فقط همینو می گه... وسطش می گه زنده باشی... بعد می گه خستگیم در رفت.... بعد تر می گه آخیش... وایمیسه همه باور کنن که بابا توی این حال باید زنده باشی.. وایسی خستگیا بره...
آدم بره بوسش کنه.

۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

بالاخره پیدا کردم اونجایی که می تونی داد بزنی آهای خبرداد خوابی یا بیدار ؟ کسی هست مثل من پهلو درد داشته باشه مثلن بعد اونایی که پهلوشون درد داره می آد می گه بله بله من بودمو یا منم الان مثل تو پهلوم درد می کنه. همونجایی که یه روز نوشته بودم بعد از دیدن فیلم برف روی کاجها که کاش ادمایی که توی سینما این درد رو داشتن بشینن توی همون تاریکی با هم بگن چه بر سرشون اومده و چطوری رد شدن از این ماجرا. اینطوری ام الان که توی این سندروم پرش از ارتفاع آدما می نویسن می فهممت. منم همینطورم الان. من کمکت می کنم. اگه خوبی کمکم کن. 

۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

انقدری با خودم روراست هستم که بدونم دلتنگم، و یک تکه از روحم را از دست داده ام اما می دونم که رابطه برای من یواشکی کار نمی کنه. یعنی تا وقتیکه یک نفر نمی دونه احساس مطلق دوست داشتن اصلا قابل پنهان کردن نیست من بیخود و بی جهت می مونم توی رابطه. 
اینروزا از خواب که بیدار می شم دستامو قلاب می کنم دور شونه هام و از خودم قدردانی می کنم که یک بار دیگه فقط من موندم برای من توی این پیچ و تاب. بعد به طور طبیعی حس می کنم توی دلم ماشین صد کیلویی رخت شویی روشن شده و می گم بهش می دونم که یک روز از همین روزا تو هم خاموش می شی.
 شب تعطیل خودم رو بردم تئاتر. نه که خیلی خندیده باشم چون ذاتا من در مقابل خنده خیلی مقاومت درونی دارم. بابا هم همینطوری بود. سعی می کرد همه توانش رو بزاره که نخنده اما یک جاهایی خنده از چشماش لو می رفت. تئاتر تموم شد دیر وقت رسیدم خونه و دیدم به پلک بر هم زدنی روزگار آدمی عوض می شه. انگار که طوفان نوح اومده باشه و همه آدمها و سرخوشیهات رو ببره و بگه بازی از سر و از صفر شروع کن. 
در چنین احوالاتی آدمی که هر کسی باشد به نظرم تا مدتی گنگ و گیج است تا سر نخ خودش رو پیدا کنه و شروع کنه به ادامه. یادمه همیشه کتابم رو که مرور می کردم برای نوشتن یک جاهایی هاید می گفت چه پایانش خوشه آیا خودش می دونست می خواد فقط یک فصل باشه ؟ می دونست من می تونم و تحمل دارم این قصه رو ادامه بدم ؟ حتمن یه فکرایی با خودش کرده بوده چه می دونه آدم. 

۱۳۹۶ تیر ۱۰, شنبه

فعل ِ بی خدافظی رفتن خیلی فعل است

قشنگ مثل این دیونه ها شدم. اما حسابی خوش استایل تر. نه توی لباس. بی لباس. هنوز حوصله ام نگرفته لباس با لباس ست کنم. هر چی دم دستم باشه می پوشم می زنم بیرون. حسابی جمع و جور و لاغر شدم و فکر می کنم فراق هر چی داره چربی پروری نداره.
صبح که بیدار شدم غلتیدم به راست. سمت چپ خالیه لعنتی. مثل این دیوونه ها خیلی بی هوا دیدم دارم گریه می کنم. بعدش بلند شدم شروع کردم زومبا. اصلا ربط داره حالم؟
همونطوری یک لحظه فکر می کنم عه عه دارم خوب می شم می بینم وای رسیدم ته کوچه ی بن بستی که دستم هیچ جا بند نیست. مثل بیچاره ها می شینم کف زمین. همین که همه ی این پروسه داره می گذره حالم رو جا می آره. آدمه دیگه. اگر رفت رنگ تعلق گرفت باید حواسش باشه فکر زمستونشم باشه. من نبودم. مثل یک دیوانه ی آشفته آزاد رسوای رها فقط تازیدم و خاطره ساختم. همون خاطره های خوب مثل یه خونه چوبی درختی جلوی چشمام می سوزن و من نگاهشون می کنم.
این صبح که می اومدم دیدم میم نوشته به خودت بگو رفت که رفت. گفتم باشه رفت که رفت و یاد تموم ِ فعل ِ رفتن خیلی فعل است های زاناکس افتادم 
می ترسم سر بزارم روی شونه تو
یه وقت خراب شه سقف خونه ات 
حافظ پیغام فرستاده دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده .
میم زنگ زده که یک جا نبودن مقد را مجزا می کند.
مون نوشته اولیت جانم ، اولویت!
ه نوشته بالاخره که می تونی.
میم می گه این درد مال زمینه. کار زمینه.
خودش هیچی ننوشته. هیچی نگفته.
من دهنم باز مونده.