بیدار که شدم فهمیدم امروز روز میز نیست. روز تخت است. در پنج دقیقه اول که اینستا می کردم یک قلب سیاه و سفید دیدم با شاهرگ ها که موشکافی شده بود. نمی دونم چرا اما فکر کردم این قلب باید ارسال شود. آن را در پاکت نامه ای گذاشتم و با اینکه می دانشستم این نامه هیچ وقت جواب داده نخواهد شد یا شاید حداقل فعلن، آن را فرستادم و رفت. هفت و ده دقیقه صبح و بعد کمرم را فشار دادم به تشک تخت. که راحت باش. آسوده. هیچ جایی نیاز نیست بری. همین که قلب را نامه کردی خیلی کار است. "نامه فردستان خیلی فعل است" واقعا!
۱۳۹۶ اسفند ۸, سهشنبه
۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
گذر این روزا حتی ثانیه هاش، مثل ذره ذره تکون خوردن آسیاب بادی می مونه. من سنگینم و می بینم نمی تونم حتی راه برم. حس می کنم تشنه ام اما کی انقدر قوی هست که بتونه بره آب برداره بریزه توی لیوان و اونو بخوره؟ انقدر برام همه چی سخت و صقیله. دلم می خواد برگردم خونه متل قو. کتونی زرد و سبزم رو بپوشم برم توی خیابون پشت خونه و توی پیاده روش توی هوای نم راه برم و هر وقت دلم خواست برگردم.
دیشب که رسیدم خونه خیلی دیر بود. خیلی دیر یعنی ده گذشته بود و از اینکه شبا دیر می رم خونه خوشحال هم خیلی نیستم. با خودم فکر می کنم که خونه اصلا اون طوری یواش که دلم می خواد نیست. قبل از رسیدنم بعد از مدتها خواهر کوچیکه رسیده و چراغ خونه رو روشن کرده. چراغ خونه ی روشن یک روز از آمال و آرزوهام بود الان و تقریبا این روزها، برام شبیه یک مبله که دارم باهاش کنار میام. حالا روشنم نبود، نبود.
تموم کردن گذشته ی نیمه تموم خیلی انرژی می گیره. شاید مثل یه فنر جمع شده باشه که بعدها انرژیش آزاد باشه. روزهای اولش آروم بودم و با حوصله گوش می کردم و حالا این بار خسته بودم و فکر می کردم فریاد هم دارم. وسط حرف تراپیست می پریدم و الان نیمکره سمت راست مغزم می گه عزیزم دفتر تموم شده رو ببند و بسوزون که بره و نیمکره ی احمق ِ سمت چپم می گه نکنه اگر...
دلم می خواد آسمون بشکافه یک ندایی بگه ماجرا از این قراره و تموم. اما خوب این خیلی کارتنی و فانتزیه. اون روز داشتم توی خونه چرخ می خوردم و شلختگی های میشا رو که به شلختگی های خودم اضافه شده بود رو سر و سامون می دادم. میم مسیج داد سلام صبح بخیر بیا با هم صبحونه بخوریم. کلا هر چیزی با بیا با هم شروع میشه من سریعا جوابی دارم درخور و با یک نمی تونم جانانه تمومش می کنم. البته که لباس ریخته بودم ماشین بشوره و از دست میشا هم عصبانی بودم و خاک گلدونا رو که برگردونده بود رو تمیز می کردم و حس می کردم واقعا چرا؟ میم یک شعر فرستاد که اگر اینجا بودی برات مولانا می خوندم. جمع کردم گفتم می بینمت نیم ساعت و وقتی رسیدم گفت هیچ وقت مثل قبل شاد نیستی.
این همین جمله ایی هست که از پا درم آورده. که حس می کنم مثل یه هشت پا کم کم از مغزم یه گیاه که سر منشا لامصبش ترس هامه جوونه زد و اومد نشست روی چشمام... گوشهام... موهام... گلوم(آخ گلوم)... دستام... ترقوه ام... سینه هام... شکمم... رونهام... همه جا ... تا روی پاهام. امروز از خواب که بیدار شدم دیدم روی تنها سرزمین باقی مونده رو که قلبم هست رو داره می گیره. ترسیدم و بلند صدا کردم "کمک"...
میم راست می گفت و چقدر خوبه میم توی زندگی من زیاد هست این روزها. کسی که امن و به اندازه است و وسط هر جایی که نباید باشه، نیست که نفسم بند بیاد.
دیشب وقتی داشتم با صدای بلند می گفتم اصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم، از خودم پرسیدم آیا کسی چنین به کشتن خود برخاست؟ نکن خوب! خود پروژه که به قدر کافی سخت هست چرا با یک پروسه دردناک تر شه. چرا وقتی یکی صد در صد نیست توی یک ماجرایی ، من باید دویست درصد باشم که طرف مقابل احساس شادمانی کنه و متوجه بشم من تلاشمو کردم؟
به میشا شب بخیر گفتم و رفتم توی تخت. خواهر کوچیکه دیده این روزها رو که حرف نمی زنم. پرسید اون روز غروب هم برای همین ها توی خودت بودی؟ فرو رفتم زیر پتو و گفتم نمی دونم.
شب بخیر.
۱۳۹۶ اسفند ۲, چهارشنبه
در خونه رو بستم و رفتم تا با حرف های تو سرم و دلم کنار بیام. هنوز وقتی مرد رانندگی می کند فکر می کنم پشت جت نشسته و همه چیز امنه و هیچ وقت سقوط نمی کنه. مثل همیشه با مرد، زنِ شاد واقعیم بودم که حرف می زنه و می خنده و داستان برای تعریف کردن داره. یک جایی داشت می رفت همون راه همیشگی رو. اولا از بلد بودن راه خوشحال بودم و دیدم چقدر حوصله ندارم تا به یکی بگم از اینجا برو و از اینجا بیا چه در رابطه به توان بالاتری دارم این موضوع و وسواس رو. داشت مسیر قبلی رو می رفت پرسیدم کجا داریم می ریم و بعد با صدای بلند گفت اصلا کجا هستم ؟
با بعضی ها واقعا یادت می ره کجا هستی گفتم نزدیک خونه تونی. گفت اره چه یادم رفته بود. فیلم کوه بین ما رو دیدید؟ نشسته بودیم روبروی کوهستان برفی و داشتم می گفتم توی یه فیلمی کوهستان برفی... گفت هوم... کلبه هه گفتم هوم... خدافزیه گفت هوم... . چی می موند بگیم واقعا؟
یادمه یه روز می گفت برگشتن از سفر براش همیشه درد داشته و فکر می کرده رسیدن غمگینه اما اینکه ما همیشه با هم میرسیدیم و سفرمون توی خونه ادامه داشت خوشگلترین قسمت ماجرا بود. این بار اما قرار بود من پیاده شم و اون بره.
۱۳۹۶ بهمن ۲۹, یکشنبه
برگشتم به سالها پیش. سر مغازه دار بد اخلاقی می کنم که انقدر بی مسئولیتی و می زنم از مغازه بیرون. حالم ازخبر خوردن به کوه دنای همکارا خرابه. صبح می رن فرودگاه و دیگه بر نمی گردن. روی تلگرام آخرین مسیجامو چک می کنم که اونقدری که باید سخت نگرفته باشم حالا که دیگه نیستن !
می شینم توی ماشین صدام می ره بالا. از بی تعهدی، تکلیف ناروشنی آدما خسته ام . فردا که هوا کارت پستالی بشه یعنی یادم می ره که نرم و نمونم سر تعهدم با این همه سست عنصر؟
۱۳۹۶ بهمن ۲۵, چهارشنبه
تهران داره بارون خیلی شدیدی میاد. امروز دفتر سبزآبیه همراهمه. این دفتر رو وقتی هاید تموم شد نوشتم. می خوام امروز بخونمش و ببینم کجاهاش رسشه هایی داره تا بتونم تمومش کنم.
دیشب وقتی رسیدم خونه خیلی دیر بود اما از اینکه پروژه این ماهم عالی رفت جلو خیلی خوب بودم و خوابم نمی برد.
خیلی زندگی معمولیه اما هیمن که می دونم یه چیزی توم افتاده مثل یه جنین سقط شده خوشحالم. اینکه می دونم چیزی که دیگه بند نبیت همین روزا سقط می شه.
۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه
دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست دادن است.
یک حس منحصر به فرد هست در دیدن کسی که یک روز
دوستش داشتی. شبیه شکوه راه رفتن روی خرابههای رم باستان است وقتی با خودت فکر میکنی
آهای آدمهایی که این کاخها برایتان ستونهای جهان بود، کجایید که ببینید من روی
خرابههایش نفس میکشم بیکه آب در دلم تکان بخورد. تناقض با شکوه زندگی روی خرابیهای
بوی نا گرفته، از این شکوه حرف میزنم.
یکجور بیپردگی تلخ هست بین شما و آدمی که همراهش
هم دلباختن را یاد گرفتهاید هم دل کندن را. نقش بازی نمیکنی. تظاهر به خوبی و
خیرخواهی نمیکنی. قول و قراری نمیگذاری. اگرم گذاشتی نگهش نمیداری. ترسناک هم
هست. شاید برای همین آدمها از دیدن عشقهای قدیمی طفره میروند. از دیدن کسی که یک
روز آنقدر نزدیک بوده که همه حسهای زندگی را همراهش تجربه کردند و امروز حتی از
دایره روزمرههای هم پرتاب شدهاند بیرون.
حس منحصر به فردی هست در حرف زدن با کسی که میشناسدت،
نزدیک است، اما دلبسته و وابسته نیست. وجود آن آدم، حتی اگر هیچ حرفی نزند و فقط
تماشایتان کند مرهم است بر زخمهای بی درمان زندگی. مرهمی نیست که دردی را دوا
کند. مرهم است چون خودش یک داستان تمام شده است. چون یادت می آورد که چطور آن همه
عشق گذشت، آن همه غم گذشت، آن همه خشم گذشت، چطور برای هم تمام شدید و حالا روی خرابههایش
قدم میزنید و در چشمهای هم نگاه میکنید.
دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست
دادن است.
++
تمام جلوه های جان چو آرزو به خواب شد
خیلی وقت بود کارت شناسایی نداشتم. اسم دارم اما خیلی مطمئن نبودم این اسم متعلق به تصویر توی آینه است. برای همین توی ترافیک که عکاسی دیدم تصمیم گرفتم پیاده شم و برم بپرسم آقا شما عکس سه در چهار هم می ندازید؟ شال گرم و نرم طوسی یواشمو بپیچم دور صورتم و چیلیک و تموم!
از مغازه بغل بوقلمون بخرم و برگردم خونه و توی تهرانی که گزارش شده شب قراره برف بیاد برم پای اجاق و چند تیکه گوشت بندازم توی ماهیتابه و روشون نمک و گرد غوره بپاچم و کره و درش رو بزارم. برنج ایرانی دم کنم و برم دفتر لیست کارمو ورق بزنم و لیست کارای این هفته مو مرور کنم.
کاف نمایشگاه داره و قراره یک روز همدیگر رو توی گالری ببینم. باید برای آیدا ایمیل بزنم. باید برم اعظم خانم مستاجر قدیمی ناردونه رو توی شهر پیدا کنم و ازش بپرسم واقعا ناردونه کی بوده؟ باید حواسم باشه نقاش ها خونه ی بابا رو ده روزه تحویل بدن. باید برم دکتر رو ببینم که برای پروژه باهاش حرف بزنم. فی الواقع مثل گربه ای که دنبال دمش می چرخه دارم می چرخم.
دفتر رو مرور می کنم و بو می کشمکه گوشت ها سرخ شدن و بعد از مدتها که مطبخ راه افتاده حقمه دو قاشق کته و ماست و بیفتک بخورم. میشا نشسته توی خونه ش داره خُروپف می کنه.
هنوز خوابم نمی بره. توی تخت بیدارم و فکر می کنم به اینکه یک روز یک جایی می رسد که آدمها مراجعه می کنند و آیا بازمانده همان آدم سابق است؟
خوابم نمی بره و فکر می کنم حتمن این زندگی هر روز قرار است از خودش بِه بنماید.
یک روز کافه به کافه را از هشت صبح داشتم و وقتشه خودمو بغل کنم و بخوابم. حتی اگر برف نیاد من ذهنمو پارو می کنم.
۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سهشنبه
ساعت های آخر کاره. دارن کم کم جمع می کنن کافه رو. سردمه از پا. جین تیره و مانتوی تیره و نیم بوت زارا که میم پارسال تر برام گرفته بود رو پوشیدم. خسته نیستم از فکر کردن.از نخوابیدن خسته ام اما. به میشا فکر می کنم که خونه منتظره. به تختم که بغل پنجره تک و تنها سرما رو بغل کرده. پشیمون می شم برم خونه. دارم فکر می کنم توی این شهر هیچ چراغی دلم رو روشن نکرد. حتی گردسوزه دیشبِ کاف. حتی بخواب عزیزم میم. فکر م یکنم آدمها یک جایی مثل ترن بی ریل اگر رها بشن و ریل قطع شده باشه، نمی دونن کجا برن. سرگردونن.
اشتراک در:
پستها (Atom)