*نفهمیدم چقدر از زمان گذشته که نشستم و دارم روی سنگها نقاشی می کنم. کیف رنگا رو جمع کردم و رفتم کمرمو پهن کردم روی تخت. از پیش کاو برگشتم و کاو بهم گفت هر وقت می خوای بری از خودت بپرس که می خوای در بری؟ اگر پاسخ آری بود نرو و اگر خیر بود برو.
وقتی داشتم براش تعریف می کردم سلسه مراتب از دست دادنهام رو متوقفم کرد و گفت دیدی که داری انگار برام یک جلسه رو تعریف می کنی؟
من ؟ انگار با ماهی تابه کوبیده باشن توی صورتم. فهمیدم اینهمه نوشتن و خوندن و حرف زدن مهم نیست، مهم اینه من خود رو تاچ نمی کنم. نمی زارم غم بیاد بشینه وسط جونم یا شادی بشینه روی قهقهه خنده هام. از کجا اینطوری شدم ؟ از خیلی خیلی دورترا...
روی تخت خوابم برد و صبح خودمو زیر دوش آب گرم پیدا کردم. چطوری میشه دوش آب سرد گرفت صبح ها که من نمی تونم ؟
*دکتر زنگ زد اگر می خوای بری کامل برو و قتی می خوای بمونی کامل بمون من می خوام باشی. دیدم چه توی زندگیم رفتم اما نرفتم و یه جاهایی نرفتم اما رفتم! و انتقام این واقعی نبودن ها رو سر مساله بعدی از خودم گرفتم و باعث شده وقتی نباید برم بیشتر برم اتفاقا!
اینکه همه اتفاقای اطراف شدن نهضت زاناکس آموزی اینروزها باعث می شه چَک بخوره توی گوشم و بیدار شم. درد؟ بله دارد.
*میشا رو فرستادم دکتر و گفته می خواد برای همیشه با تو باشه و برای همینه دلش درد می کنه. با خودم فکر می کنم اینم فهمید نمی خوام بره اما می خوام بره؟ فکر می کنم چطوریه که یه حیوون خونگی هم وقتی می خواد من باشم نمی تونه بگه خودش و باید دکترش به آدم بگه؟ پس کِی و کی قراره بتونه بگه می خوام بمونم، می خوام بمونی، می خوام بری، می خوام نباشی، می خوام باشی و ...
* شب رفتم پروژه نیمه تموم خونه مامان رو دیدم. حالا دیوارا خوشگل رنگ و کاغذ شدن. خونه خلوت تره و میزان مبل ها کم شده. پرده ها دو لایه دارن حریر و مخمل. نور یه جاهایی کم و یه جاهایی به وفوره. مامانِ خونه آدم رو دعا می کنه اما بابای خونه نیست که حرفی بزنه!