آدمی که در زمانی اعلام کرده چهل درصد خوشحال است از مجموع زندگی و حالا بدون ناخونک کردن کسی می گوید هفتاد و نه درصد اوضاع با خودم خوب است دارد اینجا از یک حادثه می نویسد.
روزها با صدای ساعت بیدار می شدم و غذا برای طول روز بر می داشتم و به روزنه ای برای امیدواری و خوشحال بودن در طول ساعت های پیش رو فکر می کردم. روزنه مثلن می شد قرار ته چین بادمجان آخر هفته یا دیدن یک دوست یا رقص پلاک یک. مکالمات ختم به خوبم، خبری نیست، تو چی؟ می شد. تا پشت پنجره ها صدایی گفت هی فلانی زندگی شاید همین نباشدها. آدم به صدا گفت برو خر بازی در نیار؛ همین است. میوه درخت نمی خورم. همین بهشتم کافیست. بهشتم؟ لابد! وقتی می خندیدم تهش یک یاس موزی بود که داری می خندی واقعا؟ و خنده همانجا خشک می شد. در صورت آدم ها یک فلش نامرئی می دیدم رو به وضعیت خطر. یک موسیقی متن ترسناک داشت زندگی که خیلی خوشی ها هست ها فلانی. فلانی به موسیقی: فالش نزن. دهنت را ببند.
تا یک روز همه دیوارها تَرَک خوردند. و نه به آرامی بلکه به یکبارگی فرو ریختند. مشاهده گر کمی آن ورتر صحنه نبود. درست در مرکز محور صحنه بود و تا خود را نجات دهد از بین آوار چند دنده خودش را فدا کرد و بعد تر فهمید مُهره های گردنش تمایل به عدم بهبودی دارند. گردن از یک زاویه ای به بعد نچرخید. چرا؟ چون نمیخواست پشت سر را ببیند. چون پشت سر درد داشت. درد وقت هایی که یاس آخر خنده ها را خفه کرده بود. آدمی برای باورهایش بها می پردازد. از زیر آوار که اومدم بیرون وایسادم و کمی نگاه کردم. خودم را تکاندم و روی زانوهایم خم شدم. خوب همه حداقل ها برای شروع دوباره وجود داشت. فقط من باید باورم را از میل به سمت باخت باز می داشتم. اطرافم پر از چشم هایی بود که نه برای تشویق بلکه برای تشویش آماده ی دست و جیغ و سوت و هورا بودند. آدم هایی که یاد نگرفته بودند جلوی پای خودشان را آب و جارو کنند و متاسفانه خیلی ها از هم خون های زمینی هستند. چشم ها اگر نبودند همانجا کنار آوار کمی دراز می کشیدم تا حالم جا بیاید و انقدر زود و مصنوعی ریکاور نمی کردم. به هر حال اینجوری بهتر بوده حتمن.
صدای پشت پنجره ها نزدیک شد. از نزدیک شدن می ترسیدم. صدا، سایه ی خودم حتی. کم کم دوست داشتم دوباره اما یک جاهایی مثل تونل وحشت شد برام. بی خیال ماجرا شدم. چهار جفت از چشم های مشاهده گر ذکر کردند که باید مصالح ساختمانی را جمع می کردی و می ساختی. گاهی فلش بک زدم که آیا واقعا باید؟! گیج شدم. یاس آمد از اول. به آوار کسی دست نزده بود و نزده. متاسفانه و خوشبختانه اش رو نمی دانم. شاید اگر جمع می کردند و می دادند شهرداری تا به حال آنجا را پارک کرده بود. اما حالا بین مسیر مرا با بیل مکانیکی می برند جلوی ماجرا. چشم هایم را می بندم و گاهی که میل به همیشه دارد، اینطور است که همه پل های روبرو را خراب می کنم و می دانم که نمی توانم معمار خوبی برای اون ماجرا باشم. همیشه دل چرکین خواهم بود که این دیوار از آجرهای شکسته باز سازی شده و تهران روی گسل است. آدم هایی که باز سازی غیر از خود بلدند بسیار خوشا به حالشون. من بلد نیستم. فقط تونستم روی زانو خم شوم و بدوم. هنوز نتوانستم زیبایی آن بنا را از یاد ببرم و از سرم طوفانی که خانه را تکاند را بیرون کنم. سلول های خاکستری و سیاه و سفید مهندسی مجدد این بنا در من زندگی نمی کنند. جایشان را داده اند به انسولین ورونیکا می خواهد بمیرد. به مسخ محض ماه تاب بودن. به سر به کویر خشک زدن. به دلدادگی خوف شب های جنگل. به خنده های بی یاس. چطور صدایی که از پشت سر می گوید بازگرد، فرش اعتمادت را همین کنارها پهن کن و تو از من هنوز نرفته ای را باور کنم؟