دورت بگردم را بسط دهیم به سطح بزرگتر می بینیم که سیاره ها می چرخند و زمین می چرخد. گالیله شده ام این چند وقت و هی فکر می کنم دارم می چرخم. خارج از اینکه سماع همیشه برایم لذتی بوده و هست و حینش حس می کنم نوک قله زمین ایستاه ام و لباسم را موج حرکت زُحل دارد می برد. چرخ دنیا داره می چرخه که خیلی عامیانه است و در عین حال خیلی صادقانه است، داره یه چیزایی رو می گه که هر چقدر می شینم بهش فکر می کنم یک کم خُل تر و خوبتر می شوم. سبک تر می شود بار دنیا روی کولم. اون روز بعد از سماع نشستیم دور میز و آّب هویج سفارش دادیم. توی آبمیوه گیری همه چیز داشت می چرخید. نون گفت مولانا بچه بوده می چرخیده توی بیابونا تا سر کسی آورا نشه. سرش رو بگردم آخه.
۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه
۱۳۹۳ دی ۹, سهشنبه
سبد خرید پر شد. یک ظرف سوشی هم خریدیم. نشستیم توی ماشین. چوب ها را با دقت و ملایمت و مهربانی دست گرفت و از دست راست ترین موجودیت خوشگل و خوش مزه دنیا در سویا سس فرو کرد و جلو لب هایم گرفت. دهان باز کردم و دیده بر دنیا فرو بستم و صدای اوووومم بلند شد. خداحافظی کردیم.
برنج ایرانی تنها گل برنج بهشت است. برنج خیس کردم و سبزی خورشت کرفس را تفت دادم و بعد گوشت تازه به مخلفات اضافه کردم و فلفل سیاه را مثل برف سیاه سابیدم روی سرزمین کرفس های توی زودپز. میز را چیدم. دستمال هایی که درخت سبز کریسمس و جوراب های قرمز و گردالوهای رنگی داشت. لیوان های قرمز. کوک برای او. زیتون توی کاسه کوچک قرمز شهر دلم. بورانی اسفناج توی ظرف قرمز خوشگله. ماست سبو توی سفال نارنجی. سبزی خوردن تازه هم کمی کنار تر. ته دیگ را هم گذاشتم کنار دستمان. حالا او رسیده خانه و لای پنجره را باز گذاشته. من حمام کرده ام و موهایم را کشیده ام بالا و تی شرت توسی اَبِر و شلوارک توسی ال سی مو پوشیدم. خانه بوی زن می دهد.
۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه
شاید سختش است دور بودن. اما الان از بایدهاست. یک روز خودم در دفتر نوشته بودم لطفا سرم شلوغ باشد و حالا که سر شلوغ بود به قدر کافی نشسته بودم به بازی؟ تصمیم گرفتم نه خیلی اما قدر کافی کار کنم تا برسم به جایی که باید برسم. جلسه ها بیشتر باید می شدند و ساعت های کار بیشتر شدند. باید کمتر می رفتم بین آدم ها. باید حالا خودم را محک می زدم که بی انها هم بتوانم سر پای شادی خودم بایستم. کمی هم لجباز شده بودم و این خیلی پر واضح است. یک روز توی مسیر رفت، لو دادم که عادت به سرمشق نوشتن دارم شاید اسم اینجا را هم گفته باشم و او خودش پرسون پرسون اینجا را پیدا کرده باشد. اما باید طناب های عادت را باز می کردم. هر از گاهی تند تند این کار را می کنم. آدم روتین شدن نبودم و نیستم. هی خودم را می برم پرت می کنم وسط یک چالش. کند و کاو. کشف چیزهای جدید. می دانستم احوالپرس و جویام از اطراف هست اما یک روز گفتم این را هم نباش لطفا. می خواهم خلوت باشم. می خواهم تنها باشم. کمی مکث کرد و بعد گفت باشه. یک باشه واقعی!
۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه
نامه ای برای فتح بی نهایت
امروز دوشنبه است. صبح، زود تر از بیدار شدن من رسیده بود. دیر رسیدم دفتر چون دلم می خواست دیر برسم. قدر مورچه کار کردم و بعد رفتم برای خودم شکلات گرم درست کردم و به همکار گفتم یادم رفته قهوه و فنجان و گلدان تازه را بیاورم. دفتر کار را بستم و وبلاگ تو را باز کردم تا بخوانمت. این بار با حوصله تر از همیشه. نوشیدنی هنوز خیلی گرم است و تو از قصه تارت ها نوشته ای. آرام و با حوصله نوشتی که آسمانت نیامد پایین. با چشم های باز تصور می کنم تو را که کتاب گرفته ای دستت و روی تنها مبل خانه که ملحفه کشیده ای نشسته ای. رو به پنجره. نور کم بوده به نظرم. یک لحظه تصویرت آمد در نظرم وقتی از اتاقت خارج شدی و موهایت هنوز به قدر علاقه من کوتاه بود و یک شال دور گردنت پیچیده بودی. چقدر دوست داشتن آدم های دور خوب است. حداقل برای منی که همیشه تابلوی "لطفا از این نزدیکتر نشوید" داشته ام. نه تو می دانی من تو را به چه نگاهی دیده ام و نه من می دانم تو مرا. آن روز هوا سرد بود و من با مکث زیادی روی تابلوهایی که به دیوار آویخته بودید ترمز می کردم و فکر کردم چقدر از آنچه را تا به حال خوانده ام بین این دیوارها نوشته ای. چقدر بوبن داستان ژیسلن را خوب نوشته است. چقدر خوب عشق را بزرگ کرده و از در قلب های کوچک خواننده ها رد کرده داخل. خوش به حال تارت. خوشا به حال زندگی که ما را دارد.
هنوز در کلبه چوبی بین برف ها مانده اند. می خواهند همه خواب های زمستانی را آنجا چال کنند و با الکل گرم شوند. بین پنجره ها با سوز سرما سوت بکشند و آغوششان را به رُخ جاده های پشت کوهها بکشند. جوراب های پشمی تپل پا می کنند و عصرها لیوان چای خود را در دست می گیرند و کنار شومینه به تق تق صدای آتیش گوش جان می سپارند. شب ها با هم روی تخت یک نفره می خوابند. از شهر استعفا داده اند. آنها برای گنجشک ها نان ریز می کنند. چه خوش پیشه اند !
۱۳۹۳ دی ۶, شنبه
قله ها و دره ها
فکر کنیم به قله ها و دره ها. به لزوم حضورشان. به اینکه کجای زندگی در قعر دره بودم و آنجا برای خودم صفا می کردم و کمی بعد تر در قله ای بودم و دره قبلی را چقدر دور و غریب دیدم. خیلی قصه است قله ها و دره ها.
نور خانگی
برای هیچ کاری در عمرم به اندازهی "نور خانگی" وقت و احساس و اشک صرف نکرده بودم. رمانی که به اندازهی مجموعهی رمانهام براش نفس زدم، و دلبستهاش شدم، از دستم رفت. رمانی که همهی امیدم بود. انگار دو سال و نیم قطره قطره لحظه لحظه به ذهن و جانم میریخت که یک روز ناگاه در امواج رودخانهی بزرگی ناپدید شود. و حسرتش به بزرگی دلشکستگی روی سینهام چنبره بزند، بیقرارم کند، تا جایی که معنای زمان مثل بال پروانه آتش بگیرد.
در شهر واشینگتن، روی پل بلندی بالای آن رودخانهی خروشان داشتم راه میرفتم، و داشتم در ذهنم مینوشتمش که ناگاه از هراس صدای آژیر آتشنشانی انگار از این دنیا پرت شدم به آن دنیا، تعادلم را از دست دادم، چرخیدم. بند کیفم از شانهام سُر خورد و تا آمدم بفهمم کجا بودم و این صدا از کجا آمد، کیفم با تمام محتویاتش از آن بالا به رودخانه افتاد. وقتی از لبهی نردهی پل خم شدم هنوز توی رود نیفتاده بود.
وقتی آدم همهی تخم مرغهاش را توی یک سبد بگذارد که همهی تمهیدش را برای مراقبت آن به کار گرفته باشد، که همهی هستیاش را به جانش بسته باشد، یک اتفاق کافی ست که بدانی دیگر کاری نمیتوانی کرد. هم لب تابم توی کیف بود، و هم هارد همراهم که رمان را روی آن ذخیره کرده بودم.
تنها اثری بود که در طول این دو سال و نیم در حضر و در سفر مدام مینوشتمش. نه، نمینوشتم، میبافتمش. اصلاً زندگیام رفته بود در سایهی این اثر. تنها چیزی بود که با دنیا هم عوضش نمیکردم. بهترین تکههاش را هم در لس آنجلس و تورنتو و برلین و پراگ نوشته بودم.
از خواب که بیدار میشدم، مثل هیجان، مثل شادی، مثل چشمه در من میجوشید. و موقع خواب آنقدر با کلماتش خیالپردازی میکردم که در خواب ادامهی همان خیالپروری و همان آدمها و همان ماجراها محاصرهام میکرد، و من سیر نمیشدم.
حتا زمانهایی که دستبهکار چاپ و صحافی و کارگاههای آموزشی یا هر کاری بودم، ذهنم در "نور خانگی" میچرخید. میدانستم کار بزرگی ست، و میدانستم وقتی منتشر شود سروصدا میکند. برای همین دار و ندارم را گذاشته بودم برای آن. هر راه دور درازی را میرفتم تا حتا یک کلمه بهش بیفزایم. سر از پا نمیشناختم، از هیچ چیزی دریغ نداشتم، هر چیزی را پس میزدم که از "نور خانگی" غافل نشوم. گاهی میشد که سه شبانه روز چشم بر هم نمیگذاشتم، و همینجور مینوشتم و مینوشتم. در خواب مینوشتم، در بیداری مینوشتم...
بیدار بودم خیال میکردم در خواب است که مینویسم وقتی بیدار شوم همه از یادم خواهد رفت. خواب میدیدم که دارم مینویسم، بیدار میشدم میدیدم نوشتهام. دلهره داشتم. خیلیها میدانستند که ذهنم مشغول یک اثر است. حرفش را اما نزده بودم که بعد وقتی امضاش کردم خبر را انتشار دهم. هیچ رمانی اینقدر اذیتم نکرد، و برای نوشتن هیچ رمانی اینهمه لذت نبردم؛ لذت کشف، لذت نابی که جادوی کلمه به دستهای یک نویسنده میبخشد. هیچ کاری اینهمه سرشارم نکرد، سرشار از تازگی و بلوغ نثر، سرشار از رنگارنگی آنهمه تصویر. احساس میکردم همهی تجربهها و پختگیام را دارم در این اثر پاکنویس میکنم. وقتی میخواندمش به راستی پر از غرور و شادی میشدم.
موضوعش با کارهای دیگر فرق داشت. خب همه چیزش فرق داشت؛ نو بود، هزارویک شبی، و ناب. اثری که تمام مرا بلعیده و در جانم خانه کرده بود. لحظهای از آن غافل نبودم. یک بار میخواستم عنوانش را بگذارم "وجدان شمارهدار" به این خاطر که در این دنیای دروغ و بیوجدان، شخصیت اصلی رمانم با وجدانش تیک میخورد و از بقیه سوا میایستد. این را گذاشته بودم که خواننده خودش کشف کند، و متقاعد شدم که اسمش همان "نور خانگی" ست.
بهار امسال به دستانداز افتاد، پیش نمیرفت. تابستان صداهایی در سرم میریخت که زبانم را مختل میکرد، صداهایی مثل وَهم، مثل ترمز خشک قطاری در بیابانی غریب، یا صدای ترکیدن طبل در خواب، یا صدای بوق ممتد آمبولانسی که درست روی کاغذهای من میراند. داشت مچالهام میکرد، تا جایی که سینهام پر از درد و گریه میشد، اما مینوشتم و مینوشتم. میتوانست شاهکارم باشد. میتوانستم مثل آرش شیرهی جانم را در چلهی کمان بگذارم و مرز تازهی برای سرزمین رمان بسازم؛ در قلب بلوطی پیر. میتوانستم در گوشهای آرام جمع و جورش کنم، بیدغدغه یک دور درست آن را بخوانم، و بعد زیرش امضا بگذارم و انتشارش دهم.
آخر، رمان با داستان کوتاه فرقهای اساسی دارد. یکیش این است که برای نوشتن رمان، نویسنده به یک گسترهی زمانی ممتد نیاز دارد، و فضایی بی دغدغه که بر کلمات و تخیلش نفس بزند. و من برای "نور خانگی" بجز دو سه موقعیت مناسب، هرگز این فرصت را هم پیدا نکردم. دغدغهی کار، روزی چهارده ساعت کار جان آدم را فرسوده میکند. پس من کی فرصت مناسبی پیدا میکنم که که آرزویم را بریزم روی کاغذ؟ امیدوار بودم این بار در سفر واشینگتن فرصت و رخصتی دست دهد تا بتوانم تکلیفم را باهاش روشن کنم. با هیجان دار و ندارم را برداشتم و راه افتادم.
هیجان این که بتوانم جمع و جورش کنم، داشت مرا میکشت. همه چیزش بهاندازه و ناب و ویژه بود، طوری که گاهی فکر میکردم آفریدگار جهان به پاس یک عمر زحمتی که برای ادبیات و معلمی کشیدهام، "نور خانگی" را به من هدیه داده است. موقع نوشتن، کلمه و لحن و تخیل ناب مثل الهام، مثل سرنوشت از انگشتهام فوران میکرد. و این چیزها یعنی خوشبختی.
اما هر نویسندهای کم و بیش تلخی تجربهی از دست دادن را مزه میکند. من هم تجربهی از دست دادن چند داستان کوتاه و یکی دو رمان را در کامپیوتر و لب تابم چشیدهام. خب پیش آمده که نوشتههایی را از کف دادهام. یکی دو بار هم حتا "نور خانگی" به خطر افتاد. یکبار یادم رفته بود لب تابم روی صندلی است نشستم روی آن و لب تاب به کلی سوخت. خوشبختانه "نور خانگی" را در هاردم داشتم. این تجربهها هشیارم کرده بود که حواسم جمع باشد، و برای همین میدانستم که باید مثل چشمهام مراقبش باشم.
اما وقتی قرار باشد بلا سر آدم بیاید، میآید. وقتی قرار باشد رمانی با آنهمه مراقبت و دقت و تمهید ماندگار نباشد، کاری از دستت ساخته نیست. هربار که باز یادم میافتد همهاش از دستم رفته، چیزی مثل روح تنم را مسح میکند، و از سرم بیرون میرود. هربار که فکر میکنم بجز چند پاراگراف از آن نمانده، آن هم در ای میل دوستی، یا کلماتی که اینجا و آنجا یادداشت کرده بودم... به خودم میگویم لابد عرضهی نگهداریاش را نداشتهای و باید تا آخر عمر بسوزی. انگار معشوقت را کشتهاند، بی آن که پیکرش را به تو نشان دهند، انگار داغش تا ابد باید در دلت بماند.
گاهی فکر میکنم ممکن است کسی کیفم را از آب بگیرد و به من خبر دهد که بیا "نور خانگی" ات را ببر. و این چیزی نیست مگر امید واهی... و من چقدر امید داشتم.
نمیدانم چکار کنم. این روزها اگر خستهام، تلخم، بدم، یک خط در میان گزندهام، تحملم کنید. به خصوص بعد از افتادن از نردبام و شکستن شانهام، دردی در بازوی راستم جا مانده که شبها هر نیم ساعت دو بار با ناله از خواب کنده میشوم، پهلو عوض میکنم، باز بی اختیار در "نور خانگی" غرق میشوم. بعد باز از خواب میپرم. این روزها دیگر درد بازوی راستم بهانه است که برای درد سینهام ناله کنم.
نمیدانم چکار کنم. اما تأسف نخورید، تسلیام ندهید، به قول آن دوست که میگوید «دستم نزنید، خوبم.» من میگویم کاری به کارم نداشته باشید، خرابم. و نمیدانم تا کی. همینقدر بگویم که لذت نوشتن آن در طول این زمان، برای من همه چیز بوده. برای یک نویسنده هیچ لذتی با لذت نوشتن و کشف برابری نمیکند، حتا لذت انتشار.
در تاریکی ماندهام. "نور خانگی" من خاموش شده. دلم میخواهد باتری ساعتها را دربیاورم تا زمان از کار بیفتد، ولی هرقدر هم که در اتاق تاریک بمانم، نور صبح از پنجره جوری هجوم میآورد که خیال میکنم سونامی شده، و من در امواج نور به در و دیوار میخورم. ذهنم مغشوش نیست، دلم مجروح است. آنقدر تلخم آنقدر افسردهام که چارهای جز غرق شدن ندارم. باید در کاری غرق شوم که این درد را از یاد ببرم. میخواهم همهی حس و غم و دردم را بردارم و برگردم به فضای "مدهآی ایرانی". با تهماندهی تخیل و نیرویم، میخواهم پختگیام را صرف این رمان کنم؛ رمانی که مزهی زهرمار میدهد.
یک روز سیمین دانشور به من گفت: «نویسندگان ایران دلشان میخواهد یک رمان شاد عاشقانه بنویسند، بعد بمیرند.» شادی به ما نیامده. به جای این که در "نور خانگی" کودکانه شادی کنم و بنویسم، ناچارم در گریهزار "مدهآی ایرانی"جنون بگیرم. غمانگیز نیست؟
بیستم دسامبر 2014 واشینگتن
عباس معروفی
۱۳۹۳ دی ۵, جمعه
تا ثریا می رود دیوار کج
اتاق را نور آفتاب صبح ساعت ده گرفته بود. نیمه بیدار بودم که دیدم بالای تخت صورتم را بوسید. تخت ارتفاع بلندی ندارد و قاعدتا او روی زانو خم شده بود. چشم هایم را باز کردم و بدنم را در حالت مماس با تخت به سمت دیوار و آفتاب بردم تا او هم بنشیند. اتاق حوالی ساعت یازده هم ،آفتاب خوبی دارد. سرش را بین گونیای بازو در آغوش گرفتم و پرسیدم امروز چندم است؟ اولین باری که باید سعی می کردم باور نکنم امروز همان روز موعد است و عشق صدای فاصله ها نیست. گاهی باید به دستهایت فرمان ننویس دست دلبندم بدهی تا روزی را که به رسم مهر و دوستی بارها تبریک نوشته ای و کف زده ای و گل دادی را یادت برود و دستهایت مثل روزهای معمولی به زندگی شان ادامه دهند. امسال آن روز را ماندم خانه و رفتم جاده و کباب خوردم و شبش تا دیر وقت کافه بودم. بعد از سالها گاهی اولین بار را برای خودت واجب می دانی.
سی ری
وقتی خورد زمین دور بودم. داشتم می رفتم که زودتر برسم پایین که یک جا از مسیر منحرف شدم و پرت شدم در فضای بکر پا نخورده و تا گردن به طور نشسته فرو رفتم در برف. دست ها به مقدار لازم از پا دور بودند و تنها می توانستم گردنم را به راحتی تکان دهم. هیچ کس را نمی دیدم و هیچ کسی من را نمی دید. سرم را بالا گرفتم و در فاصله نه چندان نزدیکی آدم های بالای سرم را از کابین های شیشه ای می دیدم که می خندند و می روند. سرم را خم کردم رو به عقب و آن را هم تکیه دادم روی برف ها تا جایی که دیگر فروتر نرفت. حالا جایی بودم که هیچ کس حتی خودم هیچ تصوری از موقعیتم نداشت. یک صفحه آبی برنامه نویسی داس اومد در نظرم که روی آن فرضا نوشتم ور ام آی؟ هو نوز؟ و اینتر را زدم و چشم هایم را باز کردم و آسمان را آبی و آبی تر از قبل دیدم. چقدر دور شده بودم از همه جا. نمی دانستم امروز چندم ماه است و چقدر تا پایان تعطیلات باقی مانده. باد تیزی می آمد و گاهی روی پوست صورتم دانه های ریز برف را می نشاند. از همان جاهای دنیا بود که فقط خودت هستی و خودت. باید دست ها را بالا بزنی و بند پاها را باز کنی و روی ادامه مسیر حساب باز کنی.
۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه
۱۳۹۳ آذر ۲۵, سهشنبه
در مسیر در باب کیفیت شب یلدا حرف می زدیم که به نظرم باید بیرون شهر بود و جایی دور آتیش جمع شویم و سرمان گرم باشد و دانه انار را زیر دندان مزه مزه کنیم. در هر حال دورهمی های یلدا یا تنها بودن های یلدا همیشه برایم دل ریز بوده. یک واژه ای باید باشد به نام " دل ریز" که آدمهایی که دل ریختگی را تجربه کرده اند بی هیچ توضیح منظوری آن را می فهمند. آدمهای پشت گیت فرودگاه و خداحافظی ها، آدم های خبر های پشت تلفن دم صبح، آدم های هر چی.
یلدا ضمن بلندای شبش برایم یک دل ریزی عجیبی داشته همیشه. چند سال پیش از اولین یلدای پس از جدایی که گذشتم یک دور افتخار زدم. همان یلدا، هم پس از جدایی بود و هم اولین یلدایی که ناردونه نبود تا انار یلدا را دون کند و به قول خودش آجیل مغز کنیم و تولدش را جشن بگیریم.
۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه
۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه
۱۳۹۳ آذر ۱۸, سهشنبه
کز کرده قناری
یکی از همین روزها دیدم ماگ چای خوری محل کارترک برداشته. از بیرون اما نه. از درون. آروم و یواشی جوری که حالا حالا ها نمی شکند. چند دقیقه خیره شدم و بعد یک عکس گرفتم. چند دقیقه بعد عکس با کپشن" آدمها هم مثل لیوان ها از درون ترک بر می دارند اما کسی نمی فهمد چون آنها هنوز هم ماتیک قرمز می زنند و می خندند" در اینستا بود. همین الان چند دقیقه قبل یک پستی دیدم در یکی از وبلاگهایی که دوستش دارم. مساله اینست که گاهی سراغ هم درد ها نرویم چون چیزی بر ما اضافه نمی شود. قرار است همگی یک سری داده شبیه هم را با هم رد و بدل کنیم. تا حالا هم همین بوده. اما گاهی هم اگر کسی شما را نفهمید هر چند هم دور و هر چند هم نزدیک شما ناخودآگاه گارد می گیرید و جمع می شوید درون خودتان. شما را نفهمید یعنی چی؟
بهناز سومین جلسه شیمی درمانی اش را می رود و هشتاد درصد موهاش ریخته. پریروز جلسه قبل از درمان از حامد خواسته بود برایش بستنی بخرد چون فردا و پس فردا تا یک هفته تعطیل می شود و مزه ها را نمی فهمد. من و شما بهناز را نمی فهمیم. از جایگاه خودم حرف می زنم. مثلا کاری که برایم شبیه ادای درک کردن بود این بود که دسته گیس کوتاه شده ام را وصل نکنم به ادامه موهام تا به گودی کمرم برسد. جای آن یک سر بروم محک. یاد فیلم قهرمان های عاشق امیدوار که فقط کمی سرطان دارند افتادم+.
آدم هایی هم هستند که همه جای پوستشان مثل کرگدن می شود و اما یک جاهایی هم دارند که مثل پوست زیر شکم قناری است. نازک زیر پرهای رنگی. هیچ لزومی ندارد دلمان برایشان بسوزد اما گاهی هم تیر کلام و رفتار شما می رود زیر پرها و آنها با زخم های کوچکشان کوچ می کنند. نمی روند که بر نگردند. فردا و پس فردا بر می گردند اما این بار کمی صدایشان در سینه گرفته. کمتر دانه می خورند و گنجشک های شاد روی سیم برق را که می بینند پشت می کنند به آنها و ترجیح می دهند تصویر خودشان را که در قفس مانده اند را ببینند توی آجرهای دیوار یا شیشه های پنجره.
۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)