۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه
کلید پشت در نیست؟ مهم نیست...
این سبک برای عموم زوجها رایج است. همانطور که در تصویر ها دیده می شود غالبا" نر، ماده را از پشت در آغوش می گیرد. بی اینکه به مسائل شهوانی فکر کنند طرفین و اکثر مواقع در فرکانس های ابتدای خواب و ابتدای بیدار شدن اتفاق می افتد. این گونه است که باید حواست باشد و هزار البته که بی حواس این کار را کردن خیلی دلنشین و خواستنی است. من اسمش را بغل امنیتی گذاشته ام چرا که فکر می کنم همیشه کسی هست که در روبرویت نمی بینی اش اما می دانی پشت تر حواسش به توست. کسی هست که همه هست ها متعلق به اوست و خط بطلان بر همه نگرانی ها می کشد.
۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه
زنگ زد که خانم پول را واریز کردم. حساب را دیدم که اشتباه فهمیده و خیال کرده همه را سرمجموع داده ام این قیمت. زنگ زدم که آقای ِ من، اشتباه کرده اید. خواست که خیلی ببخشمش و پول را برگردانم به حساب و شماره کارتش را فرستاد. نام فرستنده قوی دل بود. چند لحظه به نامش نگاه کردم. دل قوی دار که سحر نزدیک است؟ زنگ زدم گفتم آقای ِ من، بیایید ببرید. گفت خانم ِ من شما ضرر می کنید. گفتم نه، شما بیایید. آمد و وقت بردن اثاثیه خودش برایم قصه گفت. تعریف کرد که دو بودند و از هم جدا شده، تک شده بودند. حالا می خواهند آشیانه از نو بسازند. داریم کمک می کنیم خوشگل لونه ای داشته باشند. دست هامو توی جیبم مُشت شده فرو کردم. فشار دادم تا نبارم. از ته گلو از خودم صدای اوهوم تولید کردم و بعد گفتم چه خوب. چه اشتباه قشنگی کرده بودید آگهی را اون جوری که دل تان خواسته خوانده بودید. ما آدم ها قصه خودمان را داریم. من، شما، ایشان. اسباب و اثاثیه از فصل خسته شده بودند، کوچ کردند در قصه وصل ِ دیگری. چه کوچ قشنگی.
در سرم تعدادی حشره موذی راه می رفت. کنار پرده لاجوردی روی زمین نشستم. چه چوب های خوشگلی دارد. قدی و بلند. چقدر این پنجره دیدار طلبکار است. این پنجره را ساخته اند تا آدم های عاشق که از لبه پرتگاه عشق و دلهره رد شده اند، هم آغوش هم شوند.
روی سنگ های مربع شکل زمین که برق می زنند از بس تمیز شده اند، نشسته ام. کُتم را بر تن دارم و مقداری اندوه سرد و نمناک. بیرون پنجره هوا بغضی است. این طور باید باشد که مرد این لاجوردی غریب را کنار بزند و زن را از زمین جمع کند و با ضریب زاویه خیلی کم موربی تکیه بدهد بر خودش. آخ که تکیه بدهد بر خودش. چقدر دوست دارم این حالم را که وقتی کیبرد می کنم( مینویسم) و موزیک گوش می کنم ناگهان اشک از گوشه گاه چشمم سُر می خورد و می غلتد پایین. شاید چیزی که می نویسم اصلا اشک نداشته باشد اما دلم وقت نوشتن نازک می شود. رنگش رو به همه رنگ های مات و آرام می رود. خودم را ندیده ام اما همان زن زیبایی می شوم که پشت همه علف های بهاری شعر های فروغ نشسته و ساز می زند.
داشتم می نوشتم که باید پشت این پنجره ها شانه های یک مرد را که نمی گفته اما می خواسته تکیه گاه باشد را تصویر کند. زن؟ موهایش کوتاه است. چشم هایش از امید برق بزند. هر وقت دلش خواست پلک هایش را ببندد و هر وقت خواست چشم باز کند.
حالا اینطوری است اما که یک سکانس از آنچه باید گذشته و ماجرا به این شکل هست شده که این چارچوب و لاجوردی جور این قصه نشدند. روی سنگ از نشیننده خالی است. سنگ ها سخن نمی گویند اما قصه ها دارند. برای همین بر روی سنگ می نویسند.
۱۳۹۳ اسفند ۵, سهشنبه
ای آدم هایی که در پلاس زاناکس را برایم مرور می کنید بوس بهتون . و اینکه الان پلاس میم را می دیدم که چشمم خورد به این. خواستم بگویم سایه ام قرار گرفت. می روم و پهن می شوم جای دیگر زندگی. قصه جابه جایی واقعیتی بیش نیست.
هشت پا را قورت دادم. نزدیک پایان ساعت کار بود که برگشتم دفتر. موسیقی گوش دادم و چند کار را سرو سامان دادم. یک بار سنگین بالون شده بود و الان در آسمونا براش دست تکون می دادم. چه خوب.
یک قورباغه هم دسر بود. مقداری از وسایلم همچنان ته مانده گذشته مانده بود خانه. پله ها را رفتم بالا و بین راه همسایه های قبل را دیدم. می گفتند چقدر یادت هستیم. آقای قاف تعریف می کرد چند روز پیش دم پختک داشتیم یادت کردیم. داستان دم پختک این بود که یک روز وارد پارکینگ شدم دیدم بوی پلویی می آید مدحوش کننده که دارچین هم دارد. حیا را قورت دادم و از لای درز خانه ها بو کشیدم و خانه متهم را پیدا کردم. زنگ زدم و خانم آقای قاف در را باز کرد. سلام خوشحال طوری کردم و پرسیدم ببخشید غذا چی دارید؟ دو نقطه دی! پاسخ آمد دم پختک. گفتم لطفا یک بشقاب همراه با چاشنی غذا بدهید که دارم میمیرم برایش. این را بسط دادم در زندگی که هیچ جا مدیون اعضا و جوارح قلبی و شکمی ام نباشم. هر که و هر چه را دوست داشتم بگویم. بادا باد. آقای قاف زنگ زد خانم قاف در را باز کرد و من را با شوک و خوشحالی توامان دید. رفتم بالا و کارتن ها را مرور کردم. چند تا دفتر دست نوشتم را برداشتم و الباقی را گفتم ببخشید برود نمی خواهمشان. همه تاروپودهایی که سالها گمشان کرده بودم را هم دادم بروند. آنی که به تنم سالها دوخت نشد، زین پس هم نشود به! پله ها را پایین می آمدم که خانم شین را دیدم. چشم هایش خیس شد وقت خداحافظی و گفت همیشه تو را پشت سر مرد می بینم در خیالم که داری پله ها را بالا می آیی. کاش درها قفل شوند و هرگز نروی دیگر. آغوشش کشیدم و از درهای بسته گذشتم.
۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه
از قصه ها
روز اول را رفتم خانه مادر ِ پدری. همه بچه ها بزرگ شده بودند. چند روز پیشش با هم حرف زده بودیم. دریا کنار بود. خواسته بودم با هم تا جایی برویم اما نبود. حالا زنگ زده بود. خواسته بود بار و بندیلش را از دریا کنار بردارد بیاید نزدیکتر. گفته بودم می روم سفر. پرسیده بود با کی جواب داده بودم همسفر طبعا. او هم نبود تنها می رفتم. سالها بود دلم می خواست بین ماسه ها راه بروم و سکوت شنزار ها را بشنوم. گفت شب می رسد و بار و بندیل جمع می کند برای همراه شدن. همین که انقدر نا خواسته می خواهد، آدم را می میراند.شب زنگ زد که رسیدم، چی بیارم؟ خودت و اسباب راحتی ات را. خدا حافظی کردیم و قرار شد صبح، طلوع را بیرون خانه ها ببینیم. هر کسی طلوع خودش را دید و هر کسی خانم و آقای دالوی خودش بود. هوا سرد بود و باد عجیبی می وزید. پوست را می سوزاند و کمی بعد تر هوای گرم مطبوع پشت پنجره ها دلت را روشن می کرد. بین راه می ایستادیم و هیزم روشن می کردیم و چای ذغالی و املت بر پا می کردیم . لذتش برایم آنجایی رنگی رنگی تر می شد که نقشه باز می کردم که راه را بجورم و پیدا کنم از کجا داریم می رویم و کدام جاده را باید بپیچیم. به الباقی تلکس می کردم و جواب می آمد در راه روانند. حال دیدن نا دیده ها دلم را جلا می داد. رها بودم و فکر رسیدن در سرم نبود. غروب رسیدیم به جایی که خودمان اسمش را رسیدن گذاشتیم. کلاهش را داد کشیدم سرم. یک کنده بزرگ آوردند تا بین دو چادر روشنش کنیم تا صبح شود. نوشیدنی های گرم و لذت تماشای آتش و باقی همه سکوت. چه می خواستم؟ همین را. چه می خواهم؟ آن همه رهایی را.
۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه
«وقتی میداند خیلی دوستش دارم و آسیبی بهش نمیزنم چرا فرار کند؟» اما گفتم: «این یک راز ناگفتنی ست بین من و پرندهها.» +
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
الف را نشان داد که کارش را عوض کرده و نون را که بعد از تعطیلات می رود سر کار جدید. بین شان من نشسته بودم. من را که کلا می روم جای جدید. از محیط که خارج شدم زنگ زد که می خواهی نروی؟ دارم می میرم از عذاب وجدان جا به جایی ت. برای اتفاقهایی که با اصرار در زندگی دیگران رقم می زنیم، نمیریم لطفا. به قدر کافی وقت داریم قبل از تصمیم گیری به همه چیز خوب فکر کنیم. بعدش اما مسئول باشیم و بایستیم. خودم شاید نبوده ام خیلی جاها که این آدم هی رخت می کشد و جوانه میزند. به هر حال.
بعد از ظهر دیروز را بعد از مدتها ماندم خانه. بیرون نرفتم. باران دل سیری بارید. چایی ریختم و به "بیدار شدن و رویا دیدن" فکر کردم. دراز کشیدم روی تخت و سقف را دیدم که چقدر سفید است و رد چشم در آن نمی ماند. می خواستم بروم افتتاحیه گالری. جاش دوش گرفتم و خودم را در خانه پرستاری کردم.
۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سهشنبه
داشت می دوید که پاش گیر کرد به مرد و با صورت خورد زمین. اولین چیزی که در صورتش دیدم چشمهایش بود. درشت و زیبا و پر اشک. انگار کسی را یافته بودم که دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست پا به پایش اشک بریزم. دلم می خواست صبر کنم تا بزرگ شود و معشوقه اش شوم. صورتش را گرفتم رو به بالا و بین ترس از خون صورتش تنها توانستم بگویم تو چقدر زیبایی. اشک هایش بند آمد و من نفسم. آدمی به آغوش های گنگی پناه می برد که خیال نمی برد.
۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه
خانه پدری محتمل یک راز بزرگ مدفون در زیرزمین خانه بود. بعد از بی حال نوشت دیروز، فهمیدیم که وقتی یک رازی را از درون با خودت حمل می کنی و نمی خواهی به کسی یا کسانی آن را بگویی از درون آن را به سان طب سوزنی در راستای بردار ایکس و ایگرگ و زد بر خودت با ضریب زاویه های متفاوت فرو می کنی و ناگهان از درون خالی می شوی. طب پزشکی فوق را خودم به تنهایی کشف کردم. به درمانگری که رسیدم تصمیم گرفتم سوزن ها را بیرون بکشم و دستکش را در بیاورم و آدم های فرضی را به صورت حقیقی بنشانم روبرو و تنها به یکی از حالت های ممکن این بار را زمین بگذارم. عواقب؟ بله دارد. هر دارویی عوارض دارد. دو پاره تن را نشاندم و گفتم اینجوری کردم. نمیدانستید بدانید. آنها گفتند آهان و بعد شیون ها سر دادند و جامه بدریدند. نتیجه؟ کمی بعد آرام شده بودند و من آرامتر. توانسته بودم دوازده ساعت بدون اینکه خواب تعریف ماجرا را برایشان ببینم بخسبم. الان؟ بهترم.
۱۳۹۳ بهمن ۱۸, شنبه
یک کم چیز های بی ربط می خواهم بنویسم. خوب همین جا اگر حوصله ندارید با بوس از هم خداحافظی کنیم.
دلم از آدم ها خالی است. گرم نیست. چند روز طولانی می شود این حس. آن روز خواستم توضیحش بدهم واسه کسی اما نتوانستم. توضیح دادنی نشد. سرم هم یک حفره تخم مرغی دارد که خالی است. هوای زمستان دارد شانه خالی می کند به بهار. از بهار که انقدر زورش رسیده به زمستان خشم دارم. وقتی موزیک می خواند یک هو کلافه می شوم. حوصله صدا ندارم . جنس موهایم خشک شده. ناخن هایم را از ته گرفته ام. حتی دارند بر خلاف همیشه لایه لایه می شوند. داشتم معروفی می خواندم. یک لحظه مکث کردم و یک جمله ای سر در کله پوکم نوشته شد که " چقدر آدم کسی را ندارد که به او بگوید کسی را ندارد."
خیلی بی رمق چند دقیقه پیش میزم را ترک کردم و رفتم تا بانک. بانک ها برایم همیشه نشان روزمرگی و دنیای بی شور و حال هستند. از درون رفتم به درون. بی شور و حال رفتم به بی شور و حال. همیشه از این روزها ترسیده بودم. الان شجاعانه می دانم که این روزها ادای ترس دارند و من این ادا را باور کردم و کمی افت کردم. آدم های اطراف در این حال تاثیر می گذارند. نباشند خودت روی خودت تاثیر می گذاری. بله! مثل همیشه رسیده ام به آنجایی که دلم می خواهد بعضی ها نباشند. دلم می خواهد ساعتها زیر آفتاب کش و قوس بدهم خودم را. دلم می خواهد هیچ کسی هیچ کاری نکند. دلم را آشپزی هم خوب نمی کند الان. انگار سُرنگ انداخته باشند و خالی کرده باشند همه ام را. چرا فکر می کردم همه ام را گم کرده ام؟ همه ام را کشیده اند. انگار خودم نیستم. چقدر خوب نیست که دارم غر می زنم.
۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه
دارم فسنجون زندگی ام را می پزم. نه گردو دارم نه رب انار. هیچ دستور طبخی هم نیست. فسنجون روحی می پزم. این طوری که پای حرفم با همه سختی ای که ممکن است در راه باشد، پس نمی گذارم و یک بار دیگر پهن نمی شوم روی زمین که بروم خواب زمستانی. بیدار با موزیک آرام بی کلام می رانم تا بانک و می گویم آقای بانک لطفا برس حساب ما را که دیر زمانیست باید رسیده می شده و کال مانده. بعد تر فاز بندی می کنم پروژه را و با اسبم قاه قاه به ماجرا می خندیم. اینطوری که اول همه چیز را می فروشم بعد الباقی را بار کامیونک می کنم و بعد با اسباب اثاثیه راه می افتم توی خیابانها خریدم را کامل می کنم و بعدش توی خیابانها با بلند گو داد می زنم یک جایی می خواهم. جدید، نو، آرام، نور مناسب، جایی بریا روزهای آخر، جایی که از آن کوچ کنم و به آن کوچ تر کنم. جایی برای دو نفری ها، جایی برای هی فلانی زندگی شاید همین باشد ها، جایی فرای ترس آدم ها، جایی ماورای باور همه و همه و همه.
اشتراک در:
پستها (Atom)