۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

دست خط دروغ نمی گوید. نوشته هنوز خواب طورم. مگر می شود؟ نوشتم میفهمم. نه از آن شعار طورهاش. جور درد دار واقعی لمس شده اش را. میدانستم زمان میبرد تا ترس هایش از همه جا بزند بیرون. ترس بی او چطور؟ ترس شمردن های بالای تعداد انگشتان یک دستش از تمام آغوش هایی که از کفش رفته. مرگ داستان جدایی عجیبی است که آدم میداند کسی که همیشه فکر می کرده هست، حالا برای همیشه نیست. باورهای آدم پودر می شود. همه ما آدم هایی را در زندگی داشته ایم که رفته اند و ما مسیر رفتنشان را حداقل تا سر کوچه متصور بودیم. اما این داستان عجیب آدم را گیج میکند. نمیدانی طرف از کدام ور رفته. چرا رفته. چه می کند. و هی خودت را آرام میکنی که او از بالای سقف دارد تو را می بیند.

۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

چه كسي به پنير من چشم دارد؟ خانه اش ويران باد.


پنير تحريكم مي كند. از همه جا هم قدرت نفوذ دارد و هيچ چيز جلو دار شهوتم نمي تواند باشد. آخ چقدر ضعيفم در برابرش. شب هايي كه دارم خسته و تقريبا دنبال بهانه مي روم خانه يك ظرف پر از گوجه فرنگي ريز شده  با پودر پنير پارمزان كه توي روغن زيتون قلت مي زنند، جلوي چشمهايم توي لاين وسط اتوبان تصوير مي شود و به تناسب افزايش وضوح تصوير سرعتم بالا مي رود. پنير خيلي اروتيك است. 

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

دواير خوشمزه


كاسه‌ِ‌ي برتر شهر دلم


مبارك فصل دامن


دورهمي‌ها


هر قايق اشارتي ست به زندگي


هر قايق اشارتي است به يك زندگي

مرد در ميدان مركزي انگلستان يك خانه داشت كه از هر حالي مي ارزيد. يك روز دست مي كشد از كار كارمندي و كت و شلوار و كراوات و آداب و معاشرت و مي فروشد خانه را. يك قايق مي خرد و يك خانه اجاره مي كند حوالي شهر. كت و شلوار را هم مي گذارد بري روز مبادا.
سلام مي كنيم به مجموعه جديد عكس هاي هر قايق اشارتي است به زندگي.

صبحِ سرد است ساقيا


هوا را پنجه مي سايم


خواب ديدم نمايه وبلاگ را فعال كردم با يك عكسي كه چند شب پيش ها از سر سرمستي از شخص حقيقي بنده گرفته شده بود. توي خواب فكر مي كردم كه حالا ديگر همه مي دانند زاناكس را.

هشت ثانيه به صداي نفس اسب گوش كنيد


برگزيده اي از كاسه هاي شهر دلم


۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

سين مثل ساختن


پلنگي خوشحال


سلام صبح بخير ما بيداريم


هي فلاني...


روياي يك رقص بي وقفه از شادي


كاسه شهر دلم


صبح است ساقيا


your dreams are stonger than your fears


يكي از واحد هاي خانه بعد از گذشتن از حياط با صفا يك درب خوش رنگ زرشكي براق بود. خانه منحصرا سه ديوار و يك در و يك ديوار شيشه اي روبه پنجره داشت. گل ياس و انار زير افتاب توسط صاحب خانه بسيار لوس مي شدند و ديوار هاي خوب طيف آبي رنگ، زمانت را از دست مي بردند. مبل؟ نداشت. فرش؟ نداشت. تخت؟ نداشت. يك ميز توي يك فرو رفتگي يك متري بود كه ميز تحرير و محل قرار گرفتن دمبل و دستك بود. دمبل و دستك ساعت، مويابل، انگشتر و تسبيح مهره چوبي صاحبخانه بود كه يك ميم ازش آويزان بود. يك ظرف حصيري قرص و محكم روي يك صندلي چرمي مربع بي پشت  و پايه كه هميشه پرتقال و كيوي داشت، هم توي خانه زندگي مي كرد. كتاب، فيلم و موسيقي از اهالي پايه اي و اساسي خانه بودند. خانه، خانه نبود؛ سوييت بود. وقتي داخل مي شدي 58 كيلو بودي وقتي خارج مي شدي به فاصله زماني 2 ساعت  وزن خيلي چشم گيري احساس نمي كردي و محاسبات g و گرانش به هم مي ريخت انگار. 
روز آخري كه نمي دونستم روز آخر است يك دوشنبه‌ي پاييزي بود كه به قرار سالسا رفته بودم اونجا. خصوصي. بعد از ورود فضا همين فضاي پيش رويتان با بوي ته مانده خوب علف و عطر بود. چاي هم تازه دم. سالساي عالي اي كرديم و موقع خداحافظي گفت يادت باشد آگوست راش را ببيني. يادم بود اما به دلايل مختلف هي نشد كه ببينم. از آخرين سالسا يكي از خيلي چيزها كه يادم ماند همين بود. ديشب سر دوره هم فيلم بيني به قرار نا مشخصي فيلم را ديدم. ضربان قلب به ريتم دوره هاي خيلي خيلي خاص زندگيم بازگشته بود. خنده‌هاي خاص اوان وقت هاي لذت مبسوطش را در زندگي بارها و بارها خنديده ام. عكس هاي جا مانده در ساز را از هم خوابي و آغوش بارها بارها پشت پلكي از آنها شات ديده ام. صداهايي كه از جهان مرا كَنده اند را شنيده ام. قلبم هنوز همانگونه مي تپد. برگشته ام به همان دوشنبه، به همان صدا و همان لذت و بو. 

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

هي فلاني زندگي شايد همين باشد


كاسه‌هاي شهر دلم


كسي كه مديتيشن مي كند، مي رقصد و سخت كار مي كند و سوزن در ثانيه هايش جا ندارد هم وقت هاي زيادي دلتنگي سايه مي اندازد روي همه ثانيه هايش. حتي بيست و چهار ساعتش چهل و چند ساعت مي گذرد و كسي هم خبر و نشونه اي هم ندارد. 
بين كاري كه روزها برايش زمان گذاشته و حالا بايد فقط صبر كند تا يك ساعتي نتيجه كار را خرم و خندان بدهد به آقايان، صبر نمي تواند بكند. جمع مي كند مي رود فروشگاه. بين قفسه‌ها راه مي رود و چرخ خريد را هُل مي دهد. قسمت لوازم برقي و تكنولوژي تپش قلبش را بالا مي بَرد و مي بَرد و ميبُرد تا جايي كه دلش مي خواهد بنشيند زمين و دست از چرخ بكشد. نامبرده رفته فروشگاه عطر سر نبش ورودي چرخ ها و پرسيده چنل بلو داريد؟ گفتند نداريم... آنجا هم خواسته بنشيند و دست از چرخ كبود بكشد. اما دسته چرخ را فشار مي دهد و به راه ادامه مي دهد. حس مي كند شايد اينجا باشد كه قلبم انقدر دارد آلارم زلزله طور مي دهد و حواسش را از قفسه ها پرت مي كند بين آدمها. بين آدمهايي كه به اشتباه هر كدام را شبيه او ديده.
 تا حالا شيشه ترشي ديديد . از طمع نه، از خاطره چشمهاتون بهتون فشار بيارن؟ نكتار پرتقال چي؟ دنت؟ مغز؟ پنيرپارمزان؟ كيك آشنا؟ غوره؟ سوسيس پنيري؟... زندگي خيلي بي رحم انتقام همه چيزهايي كه دوستشان داشتي را از تو مي گيرد. فروشگاه را با لباس‌هاي رئال مادريد و صداي پيجر فروشگاه كه اعلام مي كند كودك هفت ساله اي گمشده و تو كه نمي داني كجا دلت را پيج كني تمام مي كني. اگر باورش سخت و ترسناك است دلتنگي، نترسيد و باور نكنيد. 
خودم هم خوب نکردم. خودم هم مثل بازی پنج شنبه های قدیمی آقای مجری شبکه سه حسینی و احمد زاده دست حریف را گرفتم تا حلقه همه چیز را از روی سیم پیچ جسمی به نام من رد کنیم. طبیعی ست دست هر دو لرزیده باشد و دینگگگگگ صدا داده باشد و ما سوخته باشیم.

شي و زندگي


ز‍ندگي شايد همين باشد.


۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

رفتن


كاسه‌ي شهر دلم


كيفيت زندگي


از پا دوستت دارم


امروز از ديروز، ديروز از هر روز گذشته بيشتر دلتنگ تر ...

تنها ولي خوشحال


lucky one


فعل رفتن خيلي فعل است


از پا تنها نبودن را اينجا گوگل كنيم

از پا تنها نبودن براي من اينجوري است كه شب توي تخت بتوانم با يك زاويه سي درجه بخورم به كسي كه دوستش دارم تا بفهمم شب روي كره زمين به سمت شمال  يا جنوب يا هر وري كه هستم، تختي دارم كه در آن تنها نيستم. از پا تنها نبودن برايم در ناحيه لگن و خاسره هم معناي عميقي دارد. يعني دم دم هاي صبح وقتي گنجشك ها دارند شلوغ كاري مي كنند و هوا خنك ملسي مي شود و آفتاب از لاي پرده خودش را جا مي‌كند توي اتاق و تاريكي را مي دزدد بتوانم از سر تخت هي خودم را از پشت هُل بدهم توي بغل كسي كه دوستش دارم و او را بچسبانم به ديوار و خيالم راحت باشد بين من و ديوار كسي است كه از قسمت لگن اين احساس خوب را به من مي بخشد. حواس بيشتر از پنج گانه بوند از اول. ما قانع شده بوديم بيخودي و نرفته بوديم كشف كنيم. از پا تنها نبودن يعني سرت را روي پاي كسي بگذاري كه نشسته يا خوابيده باشد. هر چيزي كه با خودت همه سال ها حمل كردي اينور و اونور دنيا رو بگذاري روي پاي كسي. خيلي خلاص شوي. بداني اين پا، همين پايي كه عزيزش مي داري سرت را زمين نمي زند. حتي اگر خواب برود. آخ. چقدر حالت دارد كه آدم از پا تنها نباشد. 

از پا تنها نباشيم


چوب قهوه


دونفري برويد


۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

هنوز چشمم دنبال آن شعر است
که در خلال یادت از سرم
پرید...

آي...آي

چرا واقعا؟ مگر جدایی تاریخ دارد اصلا؟ جدایی از یک جایی آغاز می شود و تا یک جایی می رسد که  دیگر فقط پیش تر نمی رود و همانجا متوقف می شود. جدایی که تکمیل شدنی نیست. هست؟ چطور شد که تاریخ دارد؟  آن امضای طلاق است که تاریخ دارد نه جدایی و پایان یک رابطه... این هم دارد سیستماتیک می شود. این هم دارد فرمولهای دیت هالیوودی به خود می گیرد که در دیت اول دستش را می گیری و در دیت دوم ماچش می کنی و میگذاری دستش را بگذارد روی باسنت ولی دعوت به قهوه نمی کنی چون دیت سوم را برای همین ساخته اند... .اه...دلم آشوب شد

۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه


پشت پنجره‌ها


كسي جايي منتظر است

چند روز قرار بود كشور تعطيل باشد و ما شبِ پيشواز تعطيلات نشستيم پشت كانتر به هندوانه خوردن. يكي از ما نبود. به شهر دورتري رفته بود. طبعا آدم نخ و سوزن شده به او من بودم. گرم هم بود. شب هم بود. حرف مي زديم كه حواسمان پرت شود. خوئان مردي است كه الان مرد دور است و با نخ و سوزن و من رابطه اي نداشت. دوست بود. خيلي دوست. گوشي را گذاشته بوديم روي پخش و خوئان داشت با آن ور خط حرف مي زد. كه چرا رفتي و بودي و دور هم تر و بهتر. يك لحظه زدند به برنامه كردن كه پاشيد شبانه جمع كنيد. سه ساعت ديگر باغ. نيم ساعت بعد توي جاده بوديم. به قول وشرط و شروطها. كه من توي جاده و شب نشينم پشت فرمون؛ خوئان هم گفته بود قول. بين جاده ايستاديم وصورتم را موازي آسمان گرفتم. پر از ستاره. ستاره هايي كه انگار عكسشان افتاده بود توي چشمهايت و نورش خيس مي كرد چشمهايت را. قولمان را بين راه شكستيم و خوئان رُل را واگذار كرد. خيلي با عضلات سفت رانندگي مي كردم. هر وقت منع شدم از كاري و حتي اگر كسي ديگر جاي من قول داد، سفت و سخت گذشت همه چيز بهم. تا رسيدن راهي نبود. نيمه تر از شب رسيده بوديم . كسي جايي منتظر ما بود. با هندوانه و قلبي كه مي تپيد. حتي درد قول خوئان هم يادم رفته بود. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

پناهنده‌هاي دونفري


فعلي از جنس رفتن


دونفري‌هاي پناهنده


غرار نَظار

چندی دیگر بهار تمام میشود. این شبهای ساکت خانه که با موهای از حوله درآمده پهن می شوم سروته روی تخت و روبه پنجره و شمع زرد یا چراغ قرمز سایه بدنم را روی دیوار انداخته،تمام میشود.
عصر مهدی زنگ زده بود. بین کارهایم که پنجاه میلیون ناقابل را تراز می کردم زنگ زد. مهدی های زندگی من اصولا آدم هایی با خلقت خاص در زندگیم بودند. این گونه مهدی را برایش هاویشام بودم. حالا گونه جالبی از زندگیش شدم که کارمان با هم تمام شده و دوست ماندیم. گفت دلتنگیش بوده و زنگ زده. گفتم برای شامم خرت و پرت خریدم و میرم خونه. توی راه گفت توورو دیتکتیو ببین، گفتم خوب نفر دیگری هم گفته. از فیلم و هم فیلم بینی آخر هفته و سفرهای نخود سبزیم رسیدیم به اینکه آدم قرارهای اول نبودن چه یک جوری است. هم خوب است، هم بد. هم بد نیست، خوب هم نیست. شب بخیر.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

کیفیت زندگی

پیازها را به حالت رشته های بلند و باریک تندتند ببرید و بریزید توی روغن زیتون تا روی حرارت خوب طلایی شوند. گوشت تازه چرخ شده را به آن اضافه کنید و خلالهای فلفل دلمه ای قرمز و سبز را برای طعم عالی ای که با گوشت می سازند را به امان خدا در محتویات رها کنید. حالا نوبت خلاقیت است. رزماری،ادویه،نمک و فلفل سیاه تازه روی مواد بسابید. قارچ های ورق ورق شده را نیز اضافه کنید. کمی از کره گیاهی کاله حواستان را حین خوردن جمع میکند. حالا برگردید به میزان ورود و خروج افراد در طی روز به آشپزخانه. شب دیر می رسید خانه؟ با نودل و معجزه ای که ساخته اید و سویا سس و ریحان تازه خودتان را به اوج ببرید. بین روز گرسنه می شوید؟ با پنیر ورقه ای زرد یا سبز(پستو)کاله و هر نان باب طبعی و معجزه ای که ساخته اید کار خودتان را بسازید. خانه را مطبوع به مواد حاضر در یخچال کنید.

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

خیلی دارد باد می آید. جوری که پنجره پشت بوم شکست. فکر می کنید می ترسم؟ از این بادها زیاد آمده و من زیاد ترسیده ام. از ترسیدن نترسید. سوت می زنم حین ترس از باد.

وقت خواندن خودم بين نوشته هاش، مي توانستم آب شوم، گم شوم، نيست شوم بين كلمات. انگار كه خواننده ي بعدي فكر كند چيزي از متن كم است.