سفر را انداختم برای بعد تر. دلم میخواست بروم کمی خلوت کنم. برعکس نیاز بوده حتما؛ رفتم خیلی هم شلوغ کردم. آنجای ماجرا را یادتان هست نوشته بودم دور همی ها همیشه یک داستان در انتهای سفر دارد؟ قرار داستان از این قرار است که بهترین خاطره سفرت را بگویی. بهترین خاطره ها همیشه بخش شنیدنی ماجراست و آنجاییست که هر کس درونش را برای شما کالبد شکافی میکند. نگاهش به آنچه بر او گذشت. حالا این بار جمع شده بودیم دور شومینه و ساعت به عمود آفتاب نزدیک بود. چای و شیرینی می خوردیم. اول های سفر بود. یک جایی را یادم است که گفتم بهترین خاطره در زمین برایم تولد این بچه بود. جایی که پشت در اتاق زایمان خبر دادند بچه دختر است برایم سوت پایان پسر سالاری در خانواده بود. آنجا که توانستم کم کم موهایم را در آینه روی شانه هایم ببینم و مچ پاهایم را زیر دامن توی خنکای بهار احساس کنم. شاید همیشه برایم داشتن شلوار آرمی و پلیورش از بهترین ها باشد اما یک جایی دلم دیگر آنها را به زور نمی خواست. حالا بچه بزرگ شده و برایم زن بودن اتفاق زیبایی است. میان ماجرا تعریف کردن دیدم داستان جدایی را هم تعریف کرده ام و دارم قصه را به خوبی و خوشی می بندم . آدمی است دیگر. گاهی بی هوا قصه اش را تعریف می کند و همه بعدش می روند تنفس. خوشحالی ام از اینکه نه چانه ام لرزید و نه دستم را در تراس بزرگ با دانه های باران قسمت کردم. من؟ خیلی دور شده ام.
۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه
دو: دور شدم
ساعت به سحر نزدیک. حوله ام را برداشتم و زیر دوش آب گرم کم کم بیدار شدم. موهایم را زیر باد گرم سشوار رها کردم و کوله ام را بستم. حالا باید چکمه هایم را می پوشیدم، خانه را ترک می کردم و دور می شدم.
خیابان ها خیس باران روزهای بهارند و ساعت هنوز به سحر نزدیک است.
یک: نزدیک شدم
ملنگ بودم. ساعت از صبح گذشته بود. دلم می خواست ناشناخته ای ببینم، بشنوم. هجای آواها بلند تر از حد معمول بود و من بین دیدن و ندیدن تاب می خوردم. انگار کن آویزم کرده باشند از یک میخ و هنوز خانه ام را پیدا نکرده باشم. قارچ خام را نمک می زدم و زیر نور دانه های ریز نمک را می ستودم. چه الماس شکل. چه من مانده بودم در نگاه کردن. در من زمین خانه کرده.
۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سهشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه
ایست و حرکت ممنوع
یک پک بزرگ کارهای ناتمام دارد. کتاب های ناتمام کنار تختش را جمع کرد توی یک کارتن. ورق های بیمه بی سرانجام را گذاشته زیر کیبرد. برنامه های نا تمام و اصلا شروع نشده دارد. در ذهنش یک کار را کلید زده اما آیا واقعا آن کار حقیقی است؟ قرار گذاشته آدم ها را ببیند. ندیده اما. آرزوهایش هم یادش می رود گاهی. فقط جاهایی که گیج و خسته می شود از خودش می پرسد همین را می خواستم؟ این را واقعا؟
با امروز می شود نُه روز که وسایلم را در وسط خانه رها کردم. خانه را باور نکرده ام هنوز. برایم اینطوری جا افتاده که گاهی عکس های خانه قدیم را می بینم و یادم می افتد خالیست دیگر. بعد نشانه ها را دنبال می کنم و پیدا می کنم نشانی جدیدم را. خودم را اما درش جا نداده ام هنوز. اطرافیان هم می بینند که جا زده ام، دست کشیده ام، وا داده ام. مرثیه "چرا کاری نمی کنی، چرا؟ ما بی قراریم!" می خوانند و به وضوح معلوم است دلم نمی خواهد چیزی بشنوم. همه چیز دو راهی شده است. انگار درخت زندگی رسیده آنجایی که بازیش گرفته. برود یا نرود؟ این یا اون؟ بسازم یا آماده اش را بخرم؟ می رسد یا نمی رسد؟ می خواهم یا نمی خواهم؟ بزنم یا نزنم؟ بگم یا نگم؟ ببینمش یا نبینمش؟
۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه
۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه
داستان از این قرار است همیشه جایی داشتم برای از خودم نوشتن. دفتر های زیادی تمام شدند. در چند دفتر بعدی آنچه در چند دفتر قبلی ساخته و پرداخته بودم محقق شدند. سال ها پیش همکارم مردی بود خوش سیما که زود ازدواج کرده بود و صاحب فرزند. ناسازگاری هم داشتند اما دور جدایی خط قرمز کشیده بود. چند روزی بود که حس می کردم لب های درشتش خشک می شود و ساکت تر از همیشه توی کارگاه کار می کند. وقتی نشسته بود پشت صندلی زرشکیه صدام کرد و پرسید از کجا می دونی که همیشه قراره اوضاع خوب بمونه؟ جوابش دادم تا وقتی خوبه که خوبه، اگر جایی راهمون از هم جدا بود مثل دو دوست خداحافظی می کنیم. برای اگر جایی که گفتم، زمان هم تعریف کردم و درست در همون زمان همون جا بودم.
حالا برای چی؟ سری جدید نامه ها در وبلاگ منتشر می شود.
چقدر راه مانده تا رفتن؟
معاون شعبه کارت را گرفت سمت صورتش و از زیر عینک از راه دور منی را که با دست نشان می دادند دید زد. گفتند خودم نیستم. تلفنم زنگ می خورد خانم ما منتظر شما هستیم. بالاخره راضی شدند خودم هستم. کیف را بستم و شروع به دویدن کردم. دو تا کوچه، سه تا کوچه تا رسیدم. نفس نفس زنان. عین یک اسب که برای همه نوازشهایی که شده با اطمینان از رسیدن می دود. کار تمام شد. آمدم بیرون. تلفن مامان رو گرفتم. نتونستم بهش بگم. چرا همیشه از گفتن چیزی که بقیه را شاد می کنه ترسیدم؟ از چیزی که بقیه رو غمگین می کنه هم ترسیدم! تمام بزرگراه فکر کردم برم یا نرم تا اینکه تصمیم گرفتم بیام دفتر به کارام برسم. فکر می کنم باید همه روزای سخت رو سخت تر از همیشه کار کنم. فکر می کنم میشه نرفتن رو به بعد ها موکول کرد؟ آیا بعدی هست حتمن؟
۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه
باز کن از سر گیسویم بند
تمام این روزها در یک محوطه بسته دویده ام. انگار اسبی را بخواهند رام کنند در محوطه بسته. عضلاتش بزند بیرون. بخار از نفسش بلند می شه. گچ و چوب بریده شده را بردند و بردیم بیرون. در کدام جعبه بسته پنهان شده حضورت؟ دارم پهن می شوم زیر یک سایه. کم کم. نم نم هم نمی بارم.
۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه
از در پارکینگ عقب عقب اومدم بیرون. برای اولین بار داشتم می رفتم توی چراغ برق. برای آخرین بار بود از آستانه ی این در رد می شدم. حواسم کجا بود؟
... اون سه صبحی بود که لوک در ماشین را باز کرده بود تا به راننده بگوید دارد می خورد به تیر چراغ برق. بعد نگاهش را انداخت بالا و از پنجره من را دید که نگاهش می کنم و دستهایش را رو به آسمون تکون تکون داد و تلفنم زنگ خورد و دیدم نوشته لوک ایز کالینگ! یس لوک؟ لوک گفت برو پشت بوم و ماه و ستاره ها رو نگاه کن تا ویدت از سرت نپریده. اون شب آُسمون خیلی ستاره داشت. خیلی...
... اون روزی رو که بارون خیلی زیاد می بارید و لوگان از در رفت و از سر نرفت...
... اون روزی رو دیدم که پشت مزدا رو از بالا پشت پنجره ها می سوکیدم. اون روزی که از این همه فاصله صدای قلب اسبا رو شنیدم. اون روزی رو که مداد ها همه رنگی بودند...
... اون روزی رو که توی راه پله ها مرد را دیدم و بدون حرف با سبک ترین دنده ها تا دورترین خانه ها راندم ...
... اون روزی رو که دیگه هیچ روزی برای تصور نمی شد...
نگم دیگه!
تیر چراغ برق رو رد کردم و سرم رو خم کردم تا طبقه آخر و بلند گفتم خداحافظ خاطرات خوب و تلخ. توی ماشین بنفشه آفریقایی بود و گل قاشقی.
۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه
پیچ...
آقای عین آمد مبل دو را هم برد. حالا خانه خالیست. چراغ روشنایی اش هالوژن های سقف است. هنوز تابلو ها را جمع نکرده ام. هنوز عاشق سنگ های کف هستم. تخت اندازه تنم برای خواب جا دارد. صدا می کنم خودم را در خانه. صدا می پیچه. پیچه. پیچ ...
اشتراک در:
پستها (Atom)