۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه
سفر خواب
۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه
و من تنها غریبهی این خانهام
یادداشت هایی برای خودم
دورهمی ها
۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه
۱۳۹۳ آذر ۴, سهشنبه
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
بهم فرصت بدید. همه چیز را مدتهاست فراموش می کنم کجا می گذارم و هر بار که زیر تخت یا ته یک کشو گمشده ای را پیدا می کنم یاد بعد چهارم خانم کنار کارما می افتم. انقدر اتفاق گم کردن تکرار شد تا پیشنهاد دادند بروم جایی خودم را توضیح دهم. ماجرا از این قرار است که سعی در از یاد بردن یا همان به یاد نیاوردن یا بهتر بگویم همان انکار کردن، حافظه نزدیکت را به چخ می دهد. اونروز داشتم شلوارم را توی باشگاه عوض می کردم و سوییچ ماشین دستم بود و یک لحظه بی اینکه فکر کرده باشم آن را گذاشته بودم توی جیب پالتویی که آویزان بود. دو ساعت بعد طبعا پالتو دیگر توی رختکن آویزان نبود.
باید سعی کنم به یاد بیاورم. از به یاد آوردن نترسم. فکر می کنم زاناکس باید یک سری جدید با عنوان "از یادآوری ها" بنویسد. تمام تمرین امروزم حین رانندگی منتهی شد به دیدن تابلوی حکیم شرق و کمی جلوتر همت غرب اتوبان باکری. پاییز بود. هوا هم سرد بود. دلم نمی خواست شب تمام شود. بند چرمی نازک آبی آسمانی و آبی لاجوردی از شهر کتاب گرفته بودم. به هم گره زده بود برایم هر دو را.
انگار آب خورده باشم و وسطش سرفه ام گرفته باشد و آب جایی میان حلق و دماغم گیر گرده باشد؛ اونجوری ام. یعنی برم لحاف تشک باز کنم پنبه بزنم؟
۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۷, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
ناگهان کسی می گوید من اینجا هستم و لطفا با تمام سلول هایت من را ببین. در را باز می کند و درون هم می شوید.
می توانی کنار کسی باشی که همیشه پیشش هستی و هر کسی در هوای خودش باشد. می توانی تنها در دقیقه های کوتاهی حس کنی این دوست موندگارت بوده چه.
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
هیچ نقش دیدی که از نقاش بگریزد؟
تراپیست گفت به جاهایی که حس بی حمایتی کردی فکر کن. حس بی حمایتی. چقدر بی ترکیب و نا آشناست. در بطن که نوشخوارش می کنم و ته سمت راست قلبم چقدر آشناست. وایبر را بستم، نشستم پشت میز و به صدای خانمی که می گفت اتاق شما همیشه نور آفتاب ملایمی دارد و بوی خوب نسکافه می دهد لبخند زدم. در مغزم لبخند نبود، فکر کردن به بی حمایتی بود. آقای ر.میم پیشم نشست. پا را جمع کردم، و تا کارش را انجام دهم برایم وقت رادیولوژی و دکتر گرفت. گفت فردا ماشین میفرستم تا بری. اما در مغزم به بی حمایتی فکر کردم. به اونجایی که همه مهره های زندگیم مثل دومینو ریختن زمین و چندتای آخر به هر دلیلی سرپا موندن. اون چند تای آخر آدمای اول زندگیم بودن. بعدتر فهمیدم اونا هم در بطن ماجرا ریخته بودن. کجا فهمیدم؟ همین دوروبرا. همین نزدیکیا. حالا کجام درد می کرد؟ مهره هام.
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
یادداشت های معمولی خانم زاناکس
۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه
۱۳۹۳ آبان ۱۳, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه
این شب معمولی نیست
اگر در درون خودم روم آنی را میبینم که هیچ نمیبیند. آنی که در همه دیده ام و میبینم. حالا با چشمهای باز باید یاد بگیرم در غار نیم متری ام بنشینم و خودم را به تمامی بغل کنم. خود خسته ی تمام سال ها را. خود خوشحال مارکوپولو ام را، خود شش ساله با موهای پسرانه ام. خود به بلوغ رسیده زشتم را. اویی که از تجاوز ترسیده و می ترسد و با موسیقی هیس دختران نمی دانم چی چی هاق هاق بدتر از واق واق گریسته و یادش نیامده چرا و از کجا ترسید از تجاوز. خود صبور همه لحظه هایی که آنان که عاشقشان بودم سازشان با دلمان نزد و نزد. خود سالیان سال کارمندم را. خود رقصنده ام که محو می شوم از خود در آوای با کلام و بی کلام. خود آشپز مادرزادم را. خود همیشه در آرزوی کمد مرتبم را. خود حسودم را. می روم نشسته و چشم باز رو در رو خودم را بغل کنم. ساعت دو بامداد است و خانه از آدمها خالی شده. باید فکر کنم. خالی و پرم. پر و خالی ام. شب در من آغاز و شده و تمامی ندارد. به گمانم اگر دلت میخواهد بروی و بنشینی گوشه ای چشم ببندی و مشاهده گر باشی بهتر آنست بروی و چشم ببندی به انچه تا به حال کنارت می گذشته. بی آنکه ترازوی دیجیتالت را به شاقول ذهنت میزان کنی.