۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

چون قلبش درگیر او شد

نوشته بود اولین دوست داشتن درد دارد اما داشت چشمهایش را نگه می داشت که با اشکهاش حالیم نکنه که همه ی دل کندن ها اما درد دارد. می دانم که نمی خواهد حرف بزند، هر از گاهی وقتی دلش آتیش می گیره یک جمله ای چیزی میگوید و من فقط آروم از ته گلو می گم اوهوم. بعد می بینمش که رفته توی اتاق من، نشسته روی تختم و داره خیلی آروم دستش رو می کشه روی اسکرین گوشیش طوریکه انگار دلش نمیاد بزنه بره یا داره یه لحظه ای، یه صورتی یا یه حالی رو نوازش می کنه و صورتش خیس آب می شود. دلم؟ کارد می خورد اما طاقت می آرم تا خودش باشه و راحت باشه و نکنه که از غم من اشکش را نگه دارد. بالاخره یک روزی یک جایی اشکهایش تمام می شود. برایش یک بشقاب شام سبک می برم. یک تکه فیله که با آب نارنج و روغن سیرو فلفل و زیتون آروم سرخ شده و مقداری جوانه. بشقاب را نگاه می کنه و اشاره می کنه به سمت گلوش و می گه نمی ره پایین. منم اصرار نمی کنم. می گه قدیما تموم شدن آسون تر بوده، نه عکسا دم دستت بودن همیشه، نه تلگرامی بوده که هی ببینی بوده یا نبوده و ... . چه راست می گه. همه ی آدم ها در زندگی باید دادرس کسی باشند و کسی را داشته باشند تا دادرسشان باشد. 

۱۳۹۵ مرداد ۵, سه‌شنبه

یادم هست خیلی از بعد از ظهر که می گذشت و یک جایی نزدیک گرگ و میش هوا و دم دمای غروب وقتی می رسیدیم نزدیک خونه ی عزیز و آقا جون از جلوی یک مدرسه پسرونه ای رد می شدیم که نمی دونم از کجا من فکر می کردم این مدرسه ی باباست و بابا رو می دیدم وقتی بچه بوده و نمی دونم چرا همیشه کچل تصورش می کردم و طوریکه سردش بوده و توی دلش غم داشته و یک بغض گنده ی قورت داده داشته و با کسی دوست نبوده. بابا اون موقع ها قهرمان من بود. هر بابایی که بود قهرمان بود... اما حالا بین مان بتن بتن دیوار کشیده ایم. کارگرانی که مشغول کار بوده اند من و بابا و مامان بودیم و تا تونستیم از محکم کاری کم نگذاشته ایم. این چند باری که هیلینگ کرده ام می دانم خیلی از ماجرایم با باباست اما شستمش رفت. بی هوا یاد مدرسه و قهرمان اون موقع هام افتادم. 

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

جانم به فدای پروازهای ورودی در سراسر دنیا

روی بُرد نوشت لندِد. آدم قلبش هم لند می کند به یکباره و فرو می ریزد توی سینه. قربون این تکنولوژی که نشون می ده کسی که آدم دوستش داره لند کرده و خاک بر سرش وقتی می نویسه پرید. پشت شیشه ایستادم تا پایین آمدنش را خوب ببینم. تکلیفم را با خودم مشخص کنم. بالاخره راه راه ریز آبی و جین خوشرنگ ِ جانم پیدا شد. لطفا همون لحظه ریپیت تا ابد. وقتی یک لحظه ای شبیه آرزوشه عادت داره لبش رو گاز می گیره و نگه می داره. انگار داره با همه وجودش رکورد می کنه صحنه رو. خوب ایستادم به تماشا. قلبم و مقداری دنیا فراموشی که از نظرم هورمونیست که کاش بی وقفه ترشح شود تکلیفم را روشن کرد و خلاص. من او را دوست داشتم. 

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

داشتم از زیر کلاه ِ بلندم نگاه می کردم که از این ور ماجرا زیر آبی رفت تا اون ور. نَفَسش چه بلنده. نفسش بلنده که منو هر بار آورد فرودگاه و به یک بغل اکتفا کرد و راهیم کرد. من کِی بتونم از این کارا. همیشه یا خودم بودم و اگر یکی دیگه اومده دیگه خودم نبودم! این جمله رو با عسل اصل باید بنویسم روی کیکی چیزی که شیرین بشه به کامم. من میزان خودخواه بودنمو خواستنم و جاه طلب بودنم بالاست جانم. بالا! والسلام. 

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

از جنگ برگشته ام. 

نازلی سخن بگو

آخ از لحظه ی جدایی و شروع لعنتی ی دوری. دستش را گذاشت پشت شیشه و من از این ور دستم را مماس کردم به خطوط کف دستش. بعد چشمهایش را دیدم که سدش شکسته. بی مهابا و وحشی و معصوم. بعد مشتش را کوبید روی بطن چپ سینه اش. کجا؟ روی قلبش... ماشین راه افتاد و من را از آنچه دوستش می داشتم دور کرد. فردگاه بی رحم است و شیشه عقب ماشین واقعیت یک خداحافظی سخت را نشان می داد. 
موقع راه رفتن کمی آرام و با دقت بیشتر نوک انگشت هایم را لمس می کرد. در کلید واژه تن من این یعنی دوستت دارم. 

گالیله

تلفن اتاق زنگ زد، دیدم فارسی گفت سلام من جواب دادم اومدم اومدم. موهامو نصفه براشینگ کرده بودم. پیرهن سفید خال ریزم رو با شلوار گلبه هی ( چه دیکته ش سخته) پوشیدم و دوییدم لابی. دم ریسپشن نبود. چشمم افتاد بهش نشسته بود اون کنج. دوییدم سمتش. چه خوبه زمین گرد هست و آدما می رسن به هم. 

۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

دیالوگ

تنهایی غذا خوردن غمگین است.
دراز کشید کنارم. پرسید ابر داری؟ بی که انکار کنم گفتم اوهوم سه هفته است ابر هست و شرایط اینطوری ست که در قسمت معده احساس خالی بودن و دل ریختگی دارم و در قسمت قلب احساس سنگینی و آوار و در قسمت گلو بغض. با همه ی اینها سه هفته خوابیده ام و نیمه شب پریدم و با تو و با همه حرف زدم و گفتم شما می توانید ادامه دهید همه چیز عالی است اما الان همان جایی است که دلم می خواهد بگویم به سه لایه اتمسفر درونم شک و گمان دارم. سعی کردم کمی بیشتر توضیح دهم اما فکر می کنم در نهایت پشیمان شدم . بحث دراز کش از روی تخت شروع شد و به طور نشسته روی کانتر آشپزخانه در حالتی که من داشتم می گفتم باور سادگی مطلب انقدر سخت هست برای همه که به یک ناگفتنی حقیقی خودتان را راضی می کنید. دل ِ تنگ ِ آدم را کسی نمی خرد. اینطوری سر به شانه و خیس صورت به پایان رسیدم . احساس کردم آن همه سنگینی سینه را کسی شاید نتواند به دوش بکشد. 

ابری


الان اونطوری شده که از سر بعد از ظهر تا غروب مطلق آفتاب می خوابم روی کاناپه و سیزن ها رو فقط عوض می کنم. راضی ام؟ به خدا اگر باشم. در اسارت جعبه احمق ها هستم. نه به خواست و اراده خودم بلکه به خواست تنهایی و نداشتن آرزویی.
آدم ها عادت می کنند و این دخلشان را می آورد. اگر هیچ حافظه ای در کار نبود همیشه عطرهای جدید می خریدیم، آدم های جدید می دیدیم، آرزوهای تازه داشتیم، شبها خانه های جدید می خوابیدیم، عشق های تازه داشتیم. راحتتر نبودیم که بودیم. همین حافظه دخل آدم را می آورد. 

۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

حقیقتش اینه خیلی خوب نیستم. نه فارغ از مسائل اطرافم و نه وابسته. بُرس موهام خیلی خشنه. دوازده ساله دارمش. چه موهایی با چه رنگایی رو به خودش دیده. همین برس موی سفید هم دیده و آخ نگفته. کمرش نشکسته. موهامو به سمت راست بر خلاف فرق اصلی ماجرا شونه می کنم و اصل ماجرا اینه که خیلی چیزی هم فرقی نمی کنه. فرقی نمی کنه چند روز هست بابا رو ندیدم و در خونه رو فقط برای رفتن به آفیس باز کردم. تراشیدن همیشه سخته. وقتی حاضر می شی بتراشی باید وسط کار جا نزنی. من تراشیدم و دیدم اوه اوه چه خرابم. حالا برای تیمار که باید برم حسابی خسته ام. می شه اینو از من بپذیرید؟ 
موها رو بدون فرق جمع می کنم سمت راست و خیس خیس می بافمشون. از نون می پرسم میشه بعدا ببینیم همو؟ می گه آره. از میم مساج دارم که بریم کافه برات خوب باشه؟ می گم نه لطفا باشه برای بعد می گه باشه. ه دو چشم مساج زده چه به فکرتم و نوشتم مرسی. آخ که سین زنگ می زنه که لطفا بگذار بیشتر ببینمت که اون طور توی چارچوب در وقت بغل کردنت بغضی نشم، خوب؟ من گفتم خوب و بعد دراز کشیدم که چه هجوم آدم های دور و نزدیک را در این دوره از زندگی دارم. بیخود است؟ هرگز. 
حالا یکشنبه ها می رم دعا می کنم. مثلا این یکشنبه گفتم کاش یاد بگیرم فراموش کردن را برای بخشش، نه برای انکار، نه برای فرار.  میم زنگ می زند میشه دعوتم کنی برای قدم زدن. گفتم باشه. فهمیدید که من به همه گفتم باشه؟ این اذیتم می کنه. نه قدم زدم نه هیچی. فقط گفتم دور بزن من را ببر خانه ام. اقای داریوش چه خوش گفت مرا به خانه ام ببر که یار غمگسار نیست و اینا. 
صبح دیرتر می رم آفیس و برای قول هایی که شکستم یک ایمیل می زنم که می شود فقط قول بدهم که بنویسم مثلا؟ 

۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

بعضی وقتها حواس را با هم قاطی می کنم. مثلا دم دم های صبح حس کردم سردم است، اما در حقیقت من ترسیده بودم و به این فکر می کردم زن های ضعیف هم می توانند دوست داشتنی باشند و من هم زن ِ ضعیف ِ درون دارم. حتی ضعیف تر از بغض های مادرم و خیلی وقت ها حتی پشت خاکریز حمله ها هم پنهان نمی شوم بلکه میدان را ترک می کنم. با خودم روراست بودم، تنها و سرد. 
ترس تنهایی همیشه هست. نیمه شب ناگهان پهن می شود روی قلبت و همه جا را تاریک می کند. آدم های تنها می دانند چه می گویم. 

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

خوف و رجاء

نشستم پشت کانتر و مدارکم رو دادم. خیلی از آدم ها تا به حال از این پشت شیشه رفتن پشت میله؛ خیلی ها هم رفتن خونه شون. من نمی دونستم کدومشون ممکنه باشم. خواهرم دور شده بود و شهر را ترک کرده بود. با سوشی هم حرف نمی زدم و هاید هم جواب تلفنش را نداد. مساله واضح است کسی نبود که اطلاع دهم اگر بر نگشتم لطفا مرا بازگردانید خانه ام.
تمام ترسم از پلیس را گذاشتم توی دریچه اول قبلم و رفتم که کار را یکسره کنم وخودم را از این چه کنم چه کنم خلاص. اسمم را زد روی کیبرد و همون موقع من سرم را چرخاندم تا ببینم آیا پلیسی اطرافم هست که اگر ممکن شد من را منتقل کند قبل از متهم بودن ببینمش؟ خواستم خیالم راحت باشد که او مهربان است اما هیچ کسی اطرافم نبود. اسم را زده بود و حالا رسیده بود به شماره تشخیص هویتم. خودم را بررسی کردم که چرا لباس مناسب نپوشیدم اگر ماندنی شدم، بعد گفتم خوب حالا بگیر بشین سر جات و جای من درست همون صندلی تردید بود. صندلی تردید را انتزاعی در روح و جانم انقدری حمل کرده بودم که بی جان افتاده بودم گاها. حالا دلم برای خودم سوخته بود از این پا و اون پا کردن و فکر کردم اینجا همون جاییست که باید بایستم روبروی این صندلی تردید. اسم را و شماره را زد. هیچ تپش قلبی نداشتم و بعد گفت همه چیز مرتبه. من یک نفس سبک کشیدم و خیلی با وقار با لباس لاجوردی و رو انداز توسی آسمونیم از پله ها اومدم پایین و فکر کردم بگم کتابهامو از تمام افرادی که برای متفرق کردن ترس هایم کمکم کردند پس بگیرم. خودم را ببرم آرایشگاه، ناخن ها را لاک جیگری بزنم، خودم را دوست داشته باشم و چمدون ببندم. نکنیم با خودمون. دو راهی جانکاه است.