۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه
تقويم برايم خيلي وقت است مرده. شده اين جوري كه بعد از خواب هميشگي دونه انار. بعد از جدايي. قبل از اون باري كه رفتم شهر بازي و اون دستگاه خركي رو سوار شدم و از ترس مُردم. روي صورتم يك جاي بخيه دارم. هر وقت هيچ نشانهاي از هيچ كدام از اتفاقها يادم نيامد تا بگم قبل از اون و بعد از اين، زخم كمكم ميكند. چه جوري؟ عكس را زوم مي كنم. اگر رد خط را يافتم ميگم قبل از زخم يا بعد از زخم. اگر نيافتم به زخمهاي ديگري كه خوردم و جا ندارند حواله ميكنم داستان را. منكر هم نميشوم كه عكسها حق مطلب را ادا نميكنند. شما؟ سوت بلبليتونو بزنيد.
۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه
از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند
تراپيست زن است بر خلاف هميشه. به خوش و بش نميگذرد داستان. تعريف وقايع. با دهان باز نگاه ميكنم مرد را. دهان باز، نه كج! هميشه من برداشته بودم آدمها را كه بياييد برويد تراپي كنيد. حالا اين جاي داستان يكي دستم را گرفته مرا برده تراپي! چي فكر كرده با خودش؟ كه اين آدم حرف نميزند با من؟ حرفهايش را جاي سالاد يوناني ميخورد روزي هزار بار؟ فكر كرده دوستش ندارم؟ برده دستم را بخواند؟ من ورق را پنجاه و چند برگي بازي ميكنم آيا؟ يك دست مخفي دارم اون زير ميرها كه ميخواهد دستم را بريزم و اعتراف؟ چه شوخي سنگيني!
تمام كه شده دم ميز خانم منشي وقت گرفته براي جلسهي بعد. خيلي برايم غريب است اين محتوا. حس ميكنم گول خورده باشم. آخرين بار كه گفتم دستام بالا ميخواهم تراپي كنم خيلي دور نيست (سلام باشو). دم در گفتم من روز موعود ميروم جاي تراپي براي خودم لباس ميخرم. مثل بچههايي كه برده باشند تزريقاتي و حالا جاي درد آمپول باج ميخواهند. مثل لوسها. مثل نُنُرها. به خدا كسي من را اينجوري خفت نكرده بود تا لوسم كند. خودم هم هميشه جفتكم به راه بود. نه اينكه با شليل زده باشم طعمه را، با آجري چيزي!
حس آدمي را دارم كه از طوفان جان سالم به در برده و آفتاب فردا در حد سلام صبح بخير شصتم را خبردار ميكند. نه ميداند كجاست، نه هيچي! دريا آرام گرفته و كمي هم گشنه است.
le passe
آدم يك جاهايي به دلش چنگ ميزند. اما ردش هم نميماند. كسي هم نميبيند. گاهي از خواستن است، گاهي از نخواستن. گاهي از رفتن، گاهي از ماندن. گاهي آدم مشت ميزند به شكمش. تا بريزد پايين نطفهاي يا چيزي كه گير كرده. درست مثل آدمي كه آخرين سكهاش را انداخته توي حلق تلفن عمومي و حالا نه صدايي و نه بوقي! فقط دارد مشت ميكوبد و فحش ميدهد يا دندانهايش را به هم فشار ميدهد.
خانم زاناكس نشسته رديف وسط سالن. گذشته را ديده. هواي فيلم ابري است. از هوا فهميده چقدر فرانسه است فيلم. هر چقدر دلش از فرانسه سنگين بوده، مصفا يادش برده از بس خوب حرف زده فرانسه را (انگار حواسش بوده ممكن است مخاطب رنجور باشد از زبان فيلم).
حالا كه بحث مطالبات هنوزداغ است وقت پايين آمدن پلهها بين شلوغي آدمها فكر كرده چقدر هر آدمي يك مصفاي واقعي بايد داشته باشد. همين جور آرام آرام از كنار و يك جور نا محسوسي آدم را بفهمد. بين همهي شلوغيها رسيده باشد و ببيند مُچ دستت از رنگ است كه درد ميكند نه از كلسيم و بارداري. مصفايي كه يادش نرفته باشد تو چهار سال پيش هيچ اينجوري سيگار به لبت نميگذاشتي و آتيش نميكردي. مصفايي كه بار ترس آدم را از مسبب قتل بودن بريزد. يك مصفاي با صفايي اصلا!
زاناكس اهل همان حس آخر است كه ميميرد. بله حس بويايي. حتي فكر كرده موقع كما عطر چه كسي برش ميگرداند. آي آدمها...
۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه
دو نفر سر راه یکدیگر قرار می گیرند، با هم آشنا می شوند و این آشنایی یعنی تقسیم کردن تنهایی با هم، غذا خوردن ها در کنار هم، گفتن از گذشته ها روبروی هم، عشق همین هاست، عشق لذت قدم زدن هاست، با یک زن، عشق دونفری به رستوران رفتن است، عشق فرصت دادن به دیگری برای انتخاب غذاست، عشق نگاه کردن به یک زن است وقتی جواب نگاهت را می دهد.
عشق بعضی وقت ها در جای خودش اتفاق نمی افتد، هرچقدر هم که منطقی نباشد، باز هم، چیزهایی است که باید با آن ها احترام بگذاری، می دانی که نمی شود بیشتر از این چیزی خواست، بیشتر از این حرفی زد و بیشتر از این ماند، باید بروی و بپذیری، دوست داشتن یک زن گاهی به نماندن با اوست، باید به قوائد عشق احترام بگذاری و بروی.
۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه
آسمان تاريكتر ميشد. تجريش را بسته بودند و من پاي پياده هي ميرفتم سمت شرق. هر كوچهاي كه دلم ميخواست مي رفتم بالا. در حقيقت مقصد مشخص نبود. بي مقصد كه راه ميروي همه چيز دست دلت است. پاها دست دلت است.
رسيدم سر علف (سلام زس). يك دست نامرئي از پشت ستون فقراتم درآوردم و گردن را به چپ چرخاندم. چرا؟ چرا ندارد كه. از يك شهري اگر نتوانستي بري (حداقل فعلا) بايد از يك چيزهاييش چشم بپوشي. چشم نپوشيدي يك دست نامرئي بايد در بياري كه زورش به پاهات برسه و راهت رو كج كنه. چنين تعاملي. دست در نياوردي و چشم نپوشيدي و كله شق بازي در بياري، بند را به آب دادهاي رفيق!
همين جور رو برگشته نياوران را داري ميروي پايين. آدمها مثل برنج توي قابلمه كه ميجوشند تا موقع آبكش شدنشان بشود دارند وول ميخورند توي هم. بين همهي صداها، بين همهي آدمها دلت دارد در گوشت ميگويد: هي فلوني ديدي چقدر نيست؟
بعد به دلت گفتهاي شات آپ بابا؛ مي پردها! اما خودش پريده...آي كه پريده.
يك جايي نوشته بودم در زندگي يك لحظههايي هست از جنگ برگشتهاي و پاها توي پوتين يخ زدهاند. تو نمي جنگي اما هنوز توي جنگي. حالا ميپرد كه بپرد. اگر از پس حرفهاي يواشكي كلهات بر نيايي نه اينكه باخته باشي. فقط مثل دعوايي است كه يكي داد ميزند تا يا صداي تو را نشنود يا با صداي بلند حق را به خودش بدهد. تو اگر صدايت نميرسد يا چيزي نمي گويي نه اينكه حرفي نداري يا بازي را باخته باشي. نه!
۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه
۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه
خوشحال نيست مثل هميشه. بغض دارد. خيلي مست است. هيچ چيز غمگين با ريتم شادي نميخواند. هر چه ميخواند تهاش يك موج سنگيني دارد كه قلب آدم را از جا ميكند. انگار كسي برگشته كه نبايد بر ميگشته. كسي رفته كه شايد نبايد ميرفته. سر مزار نيستي اما انگار وسط قبرستان نشسته باشي آن هم خانوادگي! ميخواند "بهار رفت و تو رفتي و هر چه بود گذشت." يك سري پا شدهاند وسط جمع قر ميدهند. او ميخواند امان امان امان... خوب برويد بنشينيد خاك بر سرها. شب آخر است خانم هايده ميخواند. حتي اگر ماتيك زرشكي و لاك زرشكي هم ميزد بايد ميدانستيد داريد سر خودتان را شيره ميماليد اگر باور كنيد خوب است. چشمهايش را بسته با ميكروفون جلوي دهانش سرش را تكان ميدهد. هيهات از ابهت غمش.
۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه
قد برافراز كه از سرو كنى آزادم
صدايش كنيم باده. از اولين بارهايي كه ديدمش دوستش داشتم. اين اتفاق خيلي نادر است در من كه كسي را از اولين بار دوست داشته باشم. بعد ديگر نديدمش تا يك روز براي باز كردن گير كار گفتند يكي هست كه خيلي آچار فرانسهي گير توست. رفتم سراغش. ديدم اوست! خوشبخت بودم؟ بله بودم!
داشتم دربارهي همان لحظه باهاش حرف ميزدم. ديديد كسي حالتان را ميپرسد ميگوييد خوبم. فرض را بر اين بگذاريم تعارف نبوده باشد. اما چند بار اين "خوبم" گفتنها مربوط به همان ثانيهي اداي مطلب بوده؟ چند بار از همان لحظه خوب و شنگ بوديد؟ من؟ دروغ نگفته باشم يك بار همين حالا كه با باده حرف ميزدم.
داشتم به درز روي سقف كاذب جلوي در اتاق سرورها نگاه ميكردم و مي گفتم همان قدر كه مطمئنم پاييز سر وقت خودش ميآيد، مطمئنم بعضي اتفاقها هم توي راه هستند. پس همان قدر كه مشنگ نيستم كه شك كنم به آمدن پاييز، همان قدر هم وقت ندارم فكر كنم به چيزهاي ديگر. بعد دقيقا همان جا، زل زده بودم به درز سقف كاذب كه ديدم چقدر خوبم است. ۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سهشنبه
چیزهایی را باید گفت که گفتنیاند؛ همین است که دوستت میدارم را باید به زبان آورد. گفتناش آدم را آرام میکند. (آنرا که میشنود چه؟ کاش آراماش کند.) نوشتن آتش میزند به دلِ آنکه نامه را میخوانَد؛ آنکه نامه برای او نوشته شده است. میبینی نوشته است که دوستت میدارد. دوستش میداری؟ تردید نکن. راست بگو. حرف بزن. جوابِ نامه را چگونه باید داد؟ جوابِ نامه را چه باید داد؟ دوستت میدارمی روی سطرهای آماده؟ فرق است بینِ گفتن و نوشتن. گفتن است که آرام میکند، که همسفری را آمادهی سفر، آمادهی رفتن، آمادهی نماندن میکند. (برویم؟/ برویم هرجا که دوست میداری.)
از فيس بوك آقاي محسن آزرم
۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه
ميزگذران
پلويي يا نوني؟ تلفن را گذاشتم روي ميز و موها را پشت سر جمع كردم. به يك گوش نزديكتر و خيلي شُل بالاي سر گيرهي مو زدم. كولر را روي دور كم روشن كردم. هميشه نتاش همين هوهو بوده و هست. چشمها را سياه كردم .بالا. پايين. داخل.
ميز از صداي ويبره لرزيد. جواب آمده پلويي. به نظرم مهمان نبايد محكوم به سليقهي ميزبان باشد. حق دارد نظر و ميلش را اعلام كند. تصميمگيري اما با ميزبان است.
گوشتها را كف ماهي تابه چيدم. زيرترش حقههاي پياز. كنارش دو حبه سير. تعطيل هم كه هست بهتر. فلفل دلمهايهاي سبز را درشت و خلالي روي گوشتها و بعدتر دلمهايهاي نارنجي را نگيني. نمك و فلفل سياه را هم سابيدم روي ماجرا. ذرت و نخود فرنگي را هم جداگانه بخار پز كردم. برنج را خيس و زعفران را دم.
ديديد بعضيها مينشينند منتظر مهمان؟ من هيچ وقت ننشستم. يعني نشد. تادقيقهي آخر جا داشته كه بدوم.
ميزگذران
لیوانهای سرخ رو گذاشتم روی میز. بعد ظرف غذا رو. برای ته دیگ، سیب زمینی چیده بودم. مشغول با دقت جدا کردن سیبزمینیهای سرخ شدم. سالاد کاهو و قارچ و ذرت و نخود فرنگی و تخم مرغ و پنیر و گوجههای گیلاسی (بله من نماد گوجه گیلاسی هستم) روی میز. نوشیدنی آب پرتقال. بعد خودم را با بشقاب سیبزمینیها گذاشتم سر میز.
خوب با بعضيها بايد هي حواست باشد روغن زيتون به او نزديكتر باشد تا خودت. سركه بالزاميك جاي دلخواهش باشد. خداي ناكرده قارچ بيشتري توي ظرف غذاي تو ميل نشود تا او. اصلن هر چيزي همين جوري. خوب آدم حواسش به نزديكي اشياء به او بيشتر است تا خود آدم به آن آدم. بعد يا اشتهايت ميرود يا هر چيز ديگري اتفاق بيفتد از سر به كام بودن داستان نيست. از خودتان، غذاي محبوبتان، عيش مدامتان به خاطر لطف نگذريد كه او اگر بيننده واقعيت ماجرا بود ترجيح ميداد خود شما و كِيف كوكتان را حين غذا خوردن ببيند.
یادیاران تیرگی بگرفت
انگار بردارند يك مشت نمك بريزند وسط آبي كه ميجوشد. گاهي آدم از بعضي حسها دور ميشود. بعدتر يادش ميرود حس چه جور شروع ميشود.
داري توي خيابان ميروي صداي داد و دعوا ميشنوي همان موقع حس ميكني يخ كردي بعد قلبت تند ميزند بعدش نميدانم چه جور ميشود. شايد ميدانم و سعي كردهام يادم برود. سعي ميكنم يادم نيايد.
شب است داري ميروي خانه. خسته هم هستيد. پشت چراغ قرمز پسر بچه و دختر بچهاي را ميبينيد. بعد ويولون وسط دو تاج ابروي شهاب حسيني پخش ميشود. توي ذهنت عصر ميشود و تو تازه چشمهايت را باز كردهاي و روي كاناپهي توي هال خوابيدهاي.صدا همان صداي ويولون.
رويش را ميبيني كه دارد ميخندد. اسمش يك چيز ديگري ست. شايد همين بوده هميشه اما تو به نظرت يا به دلت جور ديگري صدايش ميكردي. خودش را بريده. داغ شدي؟ همان نمك توي آبي جوش قبل از اينكه برنج را بريزي. حتي اگر هيچي نريزي.
انگار نه انگار كه همين بوده ماجرا. همين بودن را قاطي بقيه ماجرا فراموش ميكند آدم. حالا تو هي چند ورق را قايم كن توي كشو كه نبيني. اما بالاخره آنها هستند. حقيقت ماجرا را نبايد وسط تمرين فراموشيها يادم ميرفت.
۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه
«عاشقبودن»، یا شیفتگی، حالِ بسیار پُرتبوتابیست که نشانههای آشکاری دارد: تقریباً همیشه به او فکر میکنی؛ مرتّب میخواهید با هم در تماس باشید و وقتِ خود را با هم بگذرانید؛ وقتی او را میبینی هیجانزده میشوی؛ بیخواب میشوی؛ برای بیانِ احساساتت برایش شعر میگویی؛ به او هدیه میدهی، یا به هر طریقی که برایش خوشآیند باشد، به او ابرازِ احساسات میکنی؛ در عمقِ چشمانِ هم خیره میشوید؛ در زیرِ نورِ شمع با هم شام میخورید؛ دوریِ کوتاهمدّتش برایت بسیار طولانیست؛ وقتی که کارها و حرکاتش را بهیاد میآوری ابلهانه لبخند میزنی؛ نقاطِ ضعفِ کوچکش را دوست داری؛ از اینکه سرانجام همدیگر را یافتهاید سرشار از شادی و لذّت میشوید؛ و (همانطور که تالستوی در آنا کارنینا؛ لوین را وقتیکه میفهمد کیتی هم عاشقِ اوست، ترسیم میکند) همه را ملیح و دلنشین مییابی، و فکر میکنی که همه باید خوشبختیِ تو را احساس کنند...
+
+
من آدم مستقيميام. داشتم اعتراض ميكردم كه وسطش ديدم چقدر مستقيمام. ترجيح ميدهم وقتي مست ميكنم خودم را كنترل نكنم تا چرت و پرت نگم يا تلو تلو نخورم. ترجيح ميدم رُك و مستقيم مست كنم. البته اين فقط ترجيح من است و هيچ ارزش قانوني ديگري ندارد. ترجيح ميدهم وقتي كسي را نميپسندم لايكي در هر جهت برش نزنم. ترجيح ميدهم وقتي دوستت ندارم تحملت نكنم بروم بزنم زير ميز و بگويم نميخواهم بعد همه بگويند اين يارو كله خراب است. خُب باشم! مستقيمام ديگه. مگه چيه؟
بهتر است وقت دوست داشتن، يك آدمي بگذارد راحت بروم وسط كارش يك بوسي از هر جايي صلاح دانستم بكنم. گيرم نشود. مانع نشود. كلافهام نكند. نخواهد اين جور نباشم. بگذارد راه خودم را بروم. حالا طرف جوشكار برج سازي است؟ خوب باشد! اگر من ساربون بودم و شتر رو اونجا خوابوندم خودم بوسش رو هم ميكنم.
مستقيم دوستم بدارند و طول و تفسير ندهند داستان رو خودم دوستتر دارم . اصلن اين صحنههاي اعتراف به عشقهاي نهان! آخ آخ همانها. مستقيم بودن يك جاهايي هم سخت است. اما اين جور خاص بودنت است ديگر!
۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه
۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سهشنبه
عشق شان افلاطونی نیست، دعوا می کنند، قهر هم میکنند ولی در نهایت رابطهشان واقعی است. آدمهایی که حرفی برای گقتن با هم دارند خاطره نمیشود، تصویر یک گذشته شیرین نمی شود، سکوتشان هم برای هم معنی دارد یک دنیا حرف است.
+
+
۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)