۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه
۱۳۹۲ آبان ۷, سهشنبه
۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه
۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه
داشتم این اپیزود اول فصل دوم «آینهی سیاه» را میگذاشتم کنار «گذشته»ی آقای فرهادی. راهحلی که سریال میدهد برای شیوهی برخورد با گذشته. گذشتهی خوشی که به تلخی انجامیده. که برداری خاطره را ببری بگذاری توی اتاق زیر شیروانی. زندگی نکنی با آن. همینجور دستنخورده برای خودش یک گوشهای افتاده باشد. گاهی، هر از گاهی، بروی خاکش را بتکانی، استعمالش کنی، بعد دوباره بگذاری سر جایش و در را ببندی و برگردی به زندگی جاریات. نمیدانم میشود یا نه. هنوز دارم فکر میکنم. +
۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه
يك سال گذشت
پارسال امروز بود. چه تركيب غريبه اي، نه؟ بله! اما برايم آشناي نزديك ملموسي است. به هر بهايي بود حكم را گرفتم و شبانه رفتيم براي امضاء بازي. توي راه ميم زنگ زد. نُه شب بود. گفت نكن. صبر كن. بگذار زمان بگذرد. دروغ چرا عصبانيت هم در اصرارم دخل داشت. اما با خودم فكر كردم زن هم بايد مثل مرد پاي خواسته اش بايستد. سخت است؟ باشد! تلخ است؟ بله! خلاصه ماجرا پايان يافت. فردا صبحش تعطيل بود. عيد بود. يك جعبه شيريني خريدم رفتم سراغ دونه انار. بايد حرف مي زديم. پس فردايش صبح قبل از كار لباس ورزشي پوشيدم رفتم پارك. آدمها هنوز زندگي مي كردند. پاييز رسيده بود. برگها ريخته و زرد هم زيبايي داشتند. با خودم گفتم مي گذرد. بهار هم مي رسد. خوانده بودم گاوالدا نوشته بود هيچ كس از آدم هاي مانده نمي پرسد چرا؟
شدم عروسك گردان خودم. نخ ها گاهي شُل مي شد. مي افتادم اما باز خودم را سرپا مي ايستاندم. از تنهايي زندگي كردن مي ترسيدم. كم كم رفيق شديم با هم. شروع كردم مديتيشن. يك جاهايي هم فرزند غرغرويي بودم. چشمم را به آنهايي كه ترس حضور زن مطلقه در زندگي شان دارند بستم تا راحت باشند. چشم باز كردم دور و برم خلوت شده بود. حواسم را جمع نكردم به كي بود و چي بود ها. گوشم را به "من مي دونم كارمون تمومه" ها بستم. فيلتر ديداري، شنيداري. يك شب هايي براي خودم استيك درست كردم و ميز چيدم و عكس انداختم فرستادم براي اهل خونه. گفتم ديديد تنهايي ترس نداشت. حالا خودم به خودم بودم ها. مشق كردم. كتاب خوندم. فيلم ديدم. معاشرت كردم. سفر كردم. كافه نشيني كردم. زر و زور هم داشتم نه كه نداشته باشم. اما مثل يه زن وايسادم. جناب آقاي رئيس قوه قضائيه محترم زن هاي ما هم بخواهند مي توانند. لطفا خطبهي كارتون تمومه قرائت نفرماييد. با تشكر.
پ ن : يادم بود به قرمز ترين رز قول داده بودم سالروزش را بنويسم بگم. دان.
۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه
نامه اي با پست پيشتاز به كره خرم
سلام كره خرم. شب ها كه ميخوابي به نفس هات گوش مي كنم و فكر مي كنم چه خوب كه نفس مي كشي. تو هميشه كوچك و قوي بودي. هميشه مهربون و پاك بودي. گاهي هم كز كرده اي زير سايه ها. اما آفتاب مي چرخه. شرق و غرب. نور هميشه برمي گرده همونجايي كه تركش كرده. وقتي حرف نداري بزني نزن عزيزم. بعضي وقتها ما حس مي كنيم در حال سقوطيم. اما سنگين و با وقار سقوط كن. وقتهاي بعد تر مي بيني چه صعودي بوده. شك نكردن را توشه راهت كن. امروزو كه مي شناسي؟ من آدم همان روزم. چنان خوشحال باش كه آنچه منتظرش بودي انگار رسيده باشد. زمزمه ات را مي شنوم كه گذشته اي از اين آستانه. راستي آغوش من وقت هايي كه خوابيدم روي تخت يا حتي وقتي رانندگي مي كنم براي كله ي خوشگل و موهاي سياهت جا دارد كره خر جانم.
۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه
کردهای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
از فرودگاه زنگ زدند. به آدمهايي كه هر وقت روز مي روند تا فرودگاه امام فكر كنيد. وقتي وارد سالن خروجي مي شوند حالشان چه جور است؟ دارند در مي روند يا ميروند در يك جاي خوش آب و هوا و هتل يوآل لم بدهند كنار آب و موخيتو بخورند. دستهي دوم را سوا كنيد. دارم از اوليها حرف مي زنم. وقتي چمدان را هل مي دهند روي لبهي غلتان. چمدان سنگين است. سنگين. توشه راه زياد است. زياد. راه دور است. دور...
وقتي كارت پرواز را مي گيرند به اين فكر مي كنند چند دقيقه ديگر مانده در ايران؟ بله فكر مي كنند به گمانم. اگر خط تلفن داشته باشند گوشي همراهشان را در مي آورند و روي يكي از مخاطب هاي مورد نظر دست مي گذارند. تلفن را برمي دارد؟ در دسترس است؟ موبايل ست ايز آف نباشد كاشكي. اگر در جيب گوشي در بساط نباشد چي؟ دست راست نزديك بانك ملي يك كيوسك تلفن دارد . رفته تكيه زده و شماره را گرفته. اگر برداشته باشد چي؟ دارند خداحافظي مي كنند؟ دلداري؟ طرف مانده دل دار بهتري است يا طرف مسافر؟ هان شما بگيد. اوني كه مي مونه طاقت داره هنوز؟ نمي زنه زير كاسه و كوزه؟ كودك درونش بهونه نمي گيره؟ اصن جاييش حساب مي شه كه كسي ازش داره مي ره؟ نمي دونم. شما بگيد. تا حالا اسمتونو توي پيجر شنيديد كه پروازتون داره مي ره؟ نخواستيد چيزي بگيد احيانا به پيجر؟
وقتي رسيدن فرودگاه زنگ زدن. پيدام نكردن. اون سيم كارت ماهها بود ديگه توي هيچ گوشي اي نبود. زنگ زدن كه بهم پيغام برسونن كه دارن مي رن. يك خداحافظي بدهكارن. زنگ زدم. به خاطر خيلي چيزا زنگ زدم. با هر دوشون حرف زدم. خداحافظي كرديم. از شما آيا كسي رفته است؟
وقتي كارت پرواز را مي گيرند به اين فكر مي كنند چند دقيقه ديگر مانده در ايران؟ بله فكر مي كنند به گمانم. اگر خط تلفن داشته باشند گوشي همراهشان را در مي آورند و روي يكي از مخاطب هاي مورد نظر دست مي گذارند. تلفن را برمي دارد؟ در دسترس است؟ موبايل ست ايز آف نباشد كاشكي. اگر در جيب گوشي در بساط نباشد چي؟ دست راست نزديك بانك ملي يك كيوسك تلفن دارد . رفته تكيه زده و شماره را گرفته. اگر برداشته باشد چي؟ دارند خداحافظي مي كنند؟ دلداري؟ طرف مانده دل دار بهتري است يا طرف مسافر؟ هان شما بگيد. اوني كه مي مونه طاقت داره هنوز؟ نمي زنه زير كاسه و كوزه؟ كودك درونش بهونه نمي گيره؟ اصن جاييش حساب مي شه كه كسي ازش داره مي ره؟ نمي دونم. شما بگيد. تا حالا اسمتونو توي پيجر شنيديد كه پروازتون داره مي ره؟ نخواستيد چيزي بگيد احيانا به پيجر؟
وقتي رسيدن فرودگاه زنگ زدن. پيدام نكردن. اون سيم كارت ماهها بود ديگه توي هيچ گوشي اي نبود. زنگ زدن كه بهم پيغام برسونن كه دارن مي رن. يك خداحافظي بدهكارن. زنگ زدم. به خاطر خيلي چيزا زنگ زدم. با هر دوشون حرف زدم. خداحافظي كرديم. از شما آيا كسي رفته است؟
سر به سرم نگذارند مي شينم حواسم را جمع كارم مي كنم. بيكار هم باشم حواسم را جمع بيكاريم مي كنم و سوزن بر نمي دارم دنبال اين و اون. سوزن هم بردارند هي مي گويم فرزندم نكن. فرزند گوش نمي كند گاهي. اصن دستور نكن در مغزش ران نمي شود. يك جور خارش مليحي دارد. من صبرم اما زياد است. هي خودم را مي زنم به كوچهي شهر دلم. موزيك گوش مي كنم اما آخ از اماها.
آمدند گفتند فلاني گفتم جانم. گفتند به خاطر ما طرف حساس است. گفتيم خوب بابا. با خودم گفتم طرف ظرفش كوچك است ديگر. نمي تواند بگذرد. از چي؟ نمي دانستم حقيقتا. شايد هم لايحه هاي پنهان وجودم مي دانست. نتيجه؟ رفتند گفتند خوب جان دل برادر چرا آخه؟ فكر كنيد شلاق زده باشند به قاطر. اونجوري. برگه را برداشت و گفت مي روم استعفا! خوب من اجازه داده بودم اون آدم كنار آرامش من آرام زي كند. نخواسته يا نتوانسته خود داند. هان؟ اما دروغ چرا. شب بهش فكر كردم. گفتند شايد زندگي شخصي اش دچار مشكل است. ديدم بهتر است براي درك خودم و آگاهي او كه فرضيات را پشت هم منفي بافته و رفته دعا كنم.
۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه
اعتراف به عشق هاي نهان
دونه هاي قهوه اي چوبي گردنش بود. در پايان گردهمايي دونه ها يك ميم فلزي آويز بود. نرم. آرام. دستهايم را كه مي گرفت حس مي كردم دست حرف مي زند. بعد يادم داد به دستهايش گوش كنم. بعد دستهايش مي گفت بچرخ؛ بدنم مي چرخيد پشت به او مي ايستاد. گوشم هم دست مي شنيد و هم موزيك را. مرا تاب مي داد رو به ياس هاي زير پنجره، رو به گلدون انارش. بعدتر ياد گرفتيم چشم هايمان صورت هم را بخواند.يعني وقتي از دست مرا مي پيچاند و روبه صورتش نگاهم مي ايستاد از فرم برجستگي گونه هايش مي فهميدم درست پا برداشته ام، درست چرخيده ام و همان جايي از جهاي ايستاده ام كه بايد مي ايستادم. انگشتهاي بلند كشيده اش جدا مي كرد. زمين را از من.
بعدش مي رفت مي نشست روي زمين. تكيه ي خوبي مي داد به ديوار. از روي طناب ماگ هاي آشپزخانه من ماگم را برمي داشتم و چاي مي ريختم. گاهي كاسهي شهر دلم را برمي داشتم و از سوپ بي نظير روي گاز براي خودم مي ريختم. مي نشستيم زمين. گل مي پيچيد. گل مي كشيد. ساعت هميشه حوالي پنج غروب بود.
درز
يك جايي كه احساس مي كني آدم روبرو، كارت ، محله ت، زندگيت داره عوض مي شه همونجا سختت مي شه. حس مي كني دارن ازت مي گيرن همه ي آنچه كردي رو.داري از دست مي دي. سعي مي كني بيشتر زور بزني. بيشتر كار كني. بيشتر محبت كني، بيشتر دوسش داشته باشي. اما تو همون جا شكستت رو سنگين تر كردي. اونجايي كه نگاه مي كني و مي گي نشد، نتونستم، تموم شد همونجا كه شكست رو پذيرفتي يعني بازي رو بُردي.
۱۳۹۲ مهر ۲۳, سهشنبه
واسه همه مي شه؟ حتي من؟ يعني يه روزي من ديگه خواب اونايي كه دادم رفت رو نمي بينم. يه روزي ديگه انگشت اشاره نمي شم تا بگم آره حق با تو بود. يه روز كه همه ي آرزوهات پشت هم، بي وقفه مثل ريختن مهره هاي دومينو اتفاق بيفته. يه روز كه احساس كني خوب ديگه چي مي خواستم كه نيست؟ بعد خودم جواب بدم هيچي. ايده ال نگري نيست اصلن. يه سطحي از انتظاره. انتظار از كسي نه. يه سطحي از درك كه آدمايي كه منتظر موندن براي يك اتفاق خوب دركش مي كنن. يه روزي كه نگراني زير رگاي سبز دستام لمس نشه. يه روزي كه همه ي اونايي كه دلم خواسته برگردن برگشته باشن. قاعدتا خيلي هم ازم رفته باشن. هي منتظرم. مي دونم مي آد. ايمان داره كار مي كنه هنوز. نبض داره. زنده است. اون روز لطفا دور نباش.
۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه
۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه
۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه
يك نيمكتي داشتيم سبز. كنار پنجره. سال هاي آخر دبيرستان اوج خوشبختيم بود. آتيش بياره به معركه. دنيا به كام بود. دوستي داشتم از قبلن ترها كه او عطف آن روزها بود. سال گذشت. پشت ميزهاي كنار هم توي دانشگاه نشستيم. يك جوانكي بود كه توي گروه دوست هايمان بود. يك روز گفت فلاني؟ گفتم هان. گفت من دل رو باختم به جوانك. گفتم هان حواسم هست خيالت جمع من دلم گير و گوري ندارد اون ور. رفت و سال سال گذشت و دانشگاه تمام شد و كارت آمد. دوست و جوانك. شاد شدم. توي دلم جيغم كشيدم. خوب بوديم با هم. سال سال گذشت بچه آمد. مادر شد. طبيعي است يك كم از فهم هم دور شديم. توقعات تراز نبود. سال گذشت و من لايف استايل رو عوض كردم. دير فهميد. خوب دليل نداشت اعلاميه شود روي ديوارها. توقع ها از تراز خارج تر شد. من سرم را كشيدم تو زندگي خودم. كردم توي يقه ام اصلن. همان كار معروف خودم كه مثل اسب روي چشمم را بستم كه فقط جلو را ببينم. نه راست. نه چپ. يك روز ديدم توي فيس بوك زده اد از فرند فلاني را! صفحه را بستم گفتم لابد ديگر نشناخته من را. جوانك و برادرهايش هنوز توي دوست ها بودند. نيازي نبود كاري كنم. بايد فقط از هيچ كاري نكردنم لذت مي بردم. پس بردم. ماه ماه گذشت. امروز ديدم روي فيس بوك صندوق پستي ام قرمز است. دوست بود. دلتنگ بود. نوشته بود چرا نپرسيدي چرا! نوشتم چون جواب زياد بود. من بايد فقط گزينهي مناسب را پيدا مي كردم. قصه فقط او نيست. كل ماجراي زندگيم شده گزينهي مناسب را انتخاب كنيد.
۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه
صبح شنبه آيدا بخوانيد.
عادتهای زندگی عوض میشه. آدم هم عوض میشه. در این حد که منی که همیشه چاییم از شکر اشباع بود، گمونم از پارسال تا حالا چایی شیرین نخوردهم. کره و مربای آلبالو هم. زندگی بدون کره یه روزی در مخیلهم نمیگنجید، اما حالا چند ماهی میشه که اصلن کره نداریم تو فریزر. پارسال مطمئن بودم دیگه هیچ امیدی برای ادامهی رابطهمون نیست. امروز اما نشسته کنار دست من، در صلح و آرامش. کتابهایی که الان پای تختمان، سالها جزو کتابهای هرگزنخواهمخواند بودن. این روند سریع تغییر، عجیب حالم رو خوب میکنه. از اینرسی سکون دل کندهم و تو جادهم. حالا دیگه خوردن خورش بادمجون آزاد شده، اما من؟ چشم باز میکنم میبینم دارم میرم جنگ ویتنام. +
۱۳۹۲ مهر ۱۶, سهشنبه
۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه
مي گي برم؟
گفتم تا چراغ سبز شود تصميم مي گيرم. چشمهايم را بستم و سرم تكيه دادم. داشتم به دست اندازهاي راه فكر مي كردم. كه همچين هم رفتنم شايد هميشگي نشود. داشتم به بهانه هاي بابا فكر مي كردم. هنوز همه ي فكر هايم را نكرده بودم كه همه بوق زدند. چشمهايم را باز كردم و راه افتادم.
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه
شجره نامه خانوادگي
يك عمويي داشتم كه ديشب حس كردم بايد اينجا راجع بهش بنويسم. كوتاه، شيطون، اهل دختر بازي، متولد دهه پنجاه با چشم هاي ميشي.قرار بوده اسمش سيروس باشد بعد آقاجون رفته ثبت احوال يادش رفته اسم چي بود و متصدي زمان نامي به سليقه خود بر او گذاشته. اسمش بين الباقي اقوام با كلاس تر بود و وقتي من طفل بودم هميشه مي پرسيد زرشك پلو مرغ دوست داري يا چلو كباب؟
خوب من هم طفل هميشه گرسنه اي بودم و در حين لذت نابي كه از خوردن زرشك پلو مرغ مي بردم يكهو شاشيده مي شد به لذتم و دلم هواي سماق قرمز روي كباب مي كرد با پلو و بوي كره. اما با دهان پر از زرشك پلو مرغ اعتراف به اينكه توانسته حالم را بگيرد نمي كردم. يادم هست يك ساك ورزشي داشت و مي رفت فوتبال بازي مي كرد و من هميشه به اين فكر مي كردم فوتبال بازي يا دختر بازي و حس مي كردم توي پيچ است. تيزو بز بود و دختر هاي فاميل تيك ريزي باهاش مي زدن و من به اين تيك پز مي دادم.
بزرگتر كه شدم زن گرفت و زنش را در مراسم ختم مادربزرگ پدري ديدم و حس بي خودي كردم كه عمو از من چقدر براي زن عمو تعريف كرده. يك احساس خوبي به جفت گيريشان داشتم. تا در دوره تحصيلي دبيرستان چند سالي در همسايگي ما خونه كردند. شبها زن عمو تعريف مي كرد هفت سال با هم دوست بودند و در جواني در آزمايشگاه كار مي كرده و عمو توي راه پله ها او را بوسيده. داستان هايشان ديشب نيمه شب يادم افتاد. چقدر نديدمش. يك جايي احساس كرد سختش است زندگي اش را با ما هندل كند. كلن من تزم اينست هر جور راحت است. چند وقت پيش شنيدم وقتي شنيده جدا شدم وقت شام قاشق را گذاشته زمين و آن شب حرفي نزده. پس نا حق و ناروا ديشب يادش نبودم.
حواسم هست كه حواسش خاص شده. گاهي پيغام مي گذارد يك كاري كن در جهت بهبود وضع و مي گويم زمان حل مي كند مسئله را. او هم مي پذيرد. چاره اي ندارد البته. وقت مي گذارد تا من مشق هايم را بتوانم جمع و جور كنم. ركورد داتسم را مي پرسد. غذايش سرد شده روي ميز و نيم ساعتي است خاطره تعريف مي كند. اون؟ نمي دونه. من؟ مي دونم.
اشتراک در:
پستها (Atom)