۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه
۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه
هر ثانیه را من به شماره رفته ام
۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه
۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه
چشم انداز سفرت باید همه زندگی هایی باشد که تا حالا هزار بار آنها را خوب ندیده ایی و فکر می کنی روزمرگی یعنی دفتر کارت و تلفن هایی که جواب می دهی و وبلاگت و ... .
در گذر از کیلومتر ها قبرستانهای کوچکی را دیدم که وسط بیابان کنار ریل قطار رها شده بودند و مردگانی که سرشان از سوت قطار سوت می کشید و دست و پایشان را خاک بسته بود. گاهی زنی چادر سیاه یا مردی هم بود که بالای سنگی نشته باشد. باد و خاک هم بلند بود روی سرشان.
گاوچرانها و آدمهایی که گذر قطارها برایشان روزمره بودند. چقدر عمر باید کرد تا توی قطاری پشت میزی زیر آفتاب پاییز لم بدهی و چای به دست فقط مشاهده گر باشی؟
صبحانه ام را با لذت در سفر خوردم و ساعتها گذر ابرهای سیاه بیابان را به تماشا نشستم. آنا گاوالدا چه خوش احساس کرده بود که دوست داشت کسی جایی منتظرش باشد. هنوز دورم. هنوز در سفرم.
۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه
۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه
۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه
۱۳۹۴ مهر ۲۱, سهشنبه
در ستایش سرخه
۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه
۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه
خواستم برم مانیکور. اما دیدم خودم باید بنشینم ناخنهامو لمس کنم. چه این مدت کوتاه موندن و نفهمیدم. اون روز توی ماشین پشت چراغ قرمز دستمو گذاشتم پشت سرم و نفر پشت سری گفت عه ناخنات کو؟ دستات چه خوشگل بودن! دلم هری ریخت. امروز برای روزهای باقیمانده عمرم را دلم می خواد لب گل های مردابم بگذرانم. دلم می خواد با خودم، خودم باشم. نشستم توی تخت. کرم ناخن برداشتم. دور ناخنامو چرب کردم و شروع کردم به پوست گیری. ناخنها رو سوهان کشیدم. چه زن درونم پوست پس داده. نه یک بار. دوبار چرب کردم. کرم دور ناخن خوشبو... رخت های سفید و حوله ها رو ریختم ماشین لباسشویی. قسمت شستشوی بعد از سفرم.دارم سخت می گذرانم.
۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه
داره کم کم تاریک می شه. بارون شدید می آد. هنوز راه مونده تا بالای جنگل. اون بالا یه جایی هست که سراشیبی جنگل تموم میشه و بین فضای بی ریای درختا سطح هموار هست که چادر بزنی وشب بمونی. یه جایی هست که بدون رد دست، دریا رو دوختن به آسمون. جایی برای کنده شدن. جایی برای وصل شدن. جایی برای دور شدن. جایی برای گلوهای پر از فریاد.
بارون تند و تند تر می شه. حالا آب از بادگیرم راحت رد می شه و از توی گردنم مسیر عبور آب رو بدون لحظه ای توقف تا پایین ترین مهره کمرم حس می کنم . هد لمپ مسیر روبروی تاریک جنگل رو روشن می کنه. عمق ترس از تاریکی و شب جنگل رو می شکافه.
یک جایی اون بالای جنگل جایی هست برای واقعیت ماجرا. برای تمام لحظه هایی که می دونستی اگر زور بیشتر هم بزنی و به خط پایان هم برسی، هیچ سکویی برای وایسادن تو رزرو نشده و هیچ که هیچ.
اون بالا توی عمق تاریکی و صدای بی امون بارون وقتی سرمو گرفتم بالا با آسمون رو به سپیده ای مواجه شدم. شاید چشمام به تاریکی عادت کرده و یادم رفته الان یکی از سیاه ترین نقطه های زمینم. جایی بین انبوه بی امان درختهای سال دار و بارون تند جنگل. هیچ به هیچ.
قبل رفتنم نون زنگ زد. نون از معدود آدمهاییه که می دونه الانم رو. گفت برو و تابلوی همه من می تونم هاتو بزار زمین. برو سهراب بخون. بگذار سوگ در دلت جایی برای سکنی داشته باشه. اون وسط دیدم سهراب رو چه نخوندم. چه بهش عمل کردم. چه رفتم زیر بارون و همه ام سیل شد. اندازه همان اقیانوس ها...