۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه
دلم هول می زند. یک چیزی مثل موج های وحشی با صدای هو هو هو هو توی دلم می رود و برمی گردد. یاد حرف آن روزم افتادم که وقتی می روی قلبم کوچک می شود اما یک چیزی مثل امید برگشتنت، یا امید آمدنت وقت هایی که هیچ وقت نبودی در دلم کار می کند، طوریکه دست می اندازد توی جناق سینه ام و به دو طرف دلم را می کشد. صدای شکستن دنده هام و باز شدن دلم را می شنوم. خارت خارت...
دلم هول می زند یک حالیست که اگر آن را داشته اید، کاش به خوشی آن را داشته بوده باشید.
دلم هول می زند یک حالیست که اگر آن را داشته اید، کاش به خوشی آن را داشته بوده باشید.
آدمی زندهی لحظههاست، بردهی مهربانی و احترام. این که بزرگتر یا کوچکتر فرض نشوی، ساده فرض نشوی، درجهی دوم فرض نشوی، چرخش گفتگو، تعریف، کودکی، امروز، جوانی، مامان، کار، نوشتن، معماری، نقاشی، یک مطلب جدید از مقالهای علمی، صدا، پرچم، مرز، وطن، دلتنگی، آرزو، سفر... میگفت: «عشق میسازه، بی اعتنایی ویران میکنه. بی اعتمادی بدتر.» صداش زمان را صفر میکند. دلم میخواهد حرف بزند آسمان ریسمان ببافد چیزی - هرچی - بگوید، فقط حرف بزند.
+ معروفی
+ معروفی
۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه
بالاخره پروژه تمام شد. روز آخر حس کردم رد سیم آهنی که بستم به پروژه و انداختم روی دوشم و می کشم چقدر داره خون میاره تنمو. خیلی خسته بودم. شب تعطیلی بود و من نشسته بودم خانه و کیبرد می کردم و جواب ایمیل ها را می دادم. اما خسته بودم. هوای موندن نداشتم اما مونده بودم. اصولن اینطوری میشه که کمی مانده به آخر، من خسته ترین روزها را می گذرونم. هاید چند بار زنگ زد. خودم می دانستم در دلم چیزی است. یک جایی تابلوی تعطیل شد را نصب کردم روی سرم. شمع روشن کردم رفتم زیر دوش. حتی برق هم نمی خواستم. نور شمع و رد آب روی تنم خیلی زیبا بود. شب را می خواستم چشم ببیندم توی کوهستان های سرد خیال و بخوابم. صبح که بیدار شدم جزء نمی دیدم. شده بودم خانم زاناکس معقول. سحر نزده بود که بیدار بودم. حافظ باز کردم. سلام فیه حتی مطلع الفجر. بعد برگشتم به تخت. زیر لحاف خوب روزها. کمی راحت جان طور خوابیدم. آفتاب که افتاد توی اتاق بیدار شدم. کتون کِرِم پوشیدم و یقه بسته ی قهوه ای. از همان روزهای معروف که زیبا می شوم.
من صبر کرده دبودم خستگی برود. رفتنش را با چشمم دیده بودم. رد متعلقات زمینی و جزئی بینی که پیچیده بود توی سرم را هم پیدا کرده بودم. گاهی باید تابلوی بسته شد بزنم روی سرم. همیشه نباید باز باشم.
«صداتو خیلی دوست دارم. همین. برام حرف بزن حرف بزن حرف بزن...»
گفت: «من با صدای شما بدبخت شدم. اونوقت...» و ساکت شد. صدا صدا صدا. همیشه دلتنگی صدا مرا کشت. آن هم نه صدایی که کسی از رادیو حرف میزند، صدای زنی که روبروت نشسته یا کنارت راه میآید و برات چیزی تعریف میکند، من آن رگ توی صداش را دوست دارم، نه صدای رگهدار را. صدایی که با من حرف میزند برای من حرف میزند توفیر دارد با صدایی که برای همه است. شده که از دلتنگی یک صدا بارها گریه کردهام، اما وحشت داشتهام زنگ بزنم و کسی گوشی را بردارد بگوید: واسهی چی زنگ زدی؟ این یعنی مرگ. یعنی تیر خلاص. قطعاً در چنین موقعیتی شیر گاز را باز میکردم میرفتم آنطرف صادق هدایت میخوابیدم. غرور را که آدم زیر کون کسی نمیگذارد برود صدا گدایی کند. من با خاطرهی آن صدا هم بلدم زندگی کنم، و با خیالش برای خودم شبی یگانه بسازم. پفففف! چقدر ذهنم درگیر است. کی آدم میشوم؟ کی خلاص میشوم؟ کی تمام میشوم؟
معروفی
۱۳۹۴ آذر ۳, سهشنبه
شیر ولرم را گذاشتم رو کانتر. هاید برگشت سر میز. اسمش هاید است. داشت می گفت می دیده که روزی سرمیز با من شیر ولرم بخورد. من این روزها هیچ چیزی از فردا نمی بینم. فقط می توانم چمدانم را برای رفتن جمع کنم. شب ها ماشین را در مسیر دوری جا بگذارم و با تاکسی تا خانه برگردم. دلم می خواهد یادم برود خانه، ماشین، کار و زندگی داشته ام.
داشتم می خواندم که وقتی احساست را سمت واژه می بری، دیگر احساس را حس نمی کنی. یعنی وقتی داری می گی خورشت بادمجون کبابت می کند، دیگر خورشت بادمجون توی همون لحظه کبابت نمی کند. خیلی مساله ریز و حساس است. این رفت نشست گوشه مغزم . همین شد که تصمیم گرفتم وقتی دارم حض دیدار می کنم، نگویم که دارم حض دیدار می کنم!
۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه
چشم هایم را باز کردم. هنوز خسته بودم. کارهایی که در رفت و آمدند و تمام نمی شوند من را کم می کنند از من . یادم افتاد امروز روز پانزدهم است. هنوز خواب بین چشم هام بود. خواستم غلت بزنم، ترسیدم. گوش کردم. صدای نفس کشیدن واقعی بود. گفت دستت را بگذار روی قلبم. دستم را گذاشتم و بی حرکت دقیقه ها ماندم. حس کردم چقدر دلم می خواهد بمانم توی تخت همه روز را. کسی برایم صبحانه و غذا بیاورد. دلم می خواهد زاناکس را ببرم دریاچه در خیال. من گاهی اجازه می دهم خیال زاناکس را ببرد و گاهی زاناکس خیال را می برد. چند روز پیش همه حسابم را دلار کردم و واریز کردم یک جا برای آنچه روی کاغذ نوشته بودم. می خواستم یادم بماند چی از دنیا خواسته بودم. قبل اینکه قطار اول راه بیفتد توی ایستگاه نوشتم از دنیا چی می خوام. حالا همه چیزایی که می خواستم هستن. آخ نوشتن های کاغذی برای همین روزها خوب است. حالا دلم می خواست بمانم در تخت اما نمی شد. باید بلند می شدم و دوش می گرفتم و شال می پیچیدم دور گردنم و می رسیدم دفتر. کمی قبل از رفتن حق مسلم من بود شیر ولرم بخورم و به مسیر رسیدنم که درست همین جاست فکر کنم. نه فکری از سر هیجان! نه! فکر از سر اینکه بومم رو رنگ زدم و حالا میخوام چند قدم برم عقب تر وایسم و خوب نگاهش کنم. طرح بریزم و رنگ بزنم بوم بعدی رو.
۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه
درست روی همان پل چوبی وسط رودخانه در شب ِ شهاب سنگ ریزان ِ چند ماه پیش ایستادم. سرم را بالا گرفتم. ماه بین شاخه درخت ها و مه هوا خودنمایی می کرد. نشستم روی پل و پاهایم را آویزان کردم. هوا سرد بود. زمستان در پاییز رخنه کرده بود. دلم خواست چشم هایم را ببندم و به صدای پای آب، به صدای باد گوش کنم. سرما از دقیقه ها پیشی م یگرفت. چشمهایم را که باز کردم دیدم ماه توی رودخونه نور پاچیده. سرم را چرخاندم. اینار از قبل تنهاتر بودم اما تنها نبودم.
۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه
از خواب بیدار شدم. پتوی دورپیچ اُخرایی ام دورم بود. خانه را سایه ی پاییز برداشته بود. کمی طول کشید تا به یاد آورم کجا هستم. بو کشیدم زندگی را. صدای بارون هنوز پشت پنجره ها با وقار و با دوام بود. از تخت با قبایم خارج شدم. خانه بوی ماهی، نارنج و پلوی ایرانی می داد. زمان چند عصر روز یواش جمعه بود. نشستم روبروی شیشه های قدی خونه باغ. همه رنگ بود باغ. بی آنکه من فهمیده باشم پاییز خودش را در دلم به رُخ می کشید.
۱۳۹۴ آبان ۱۹, سهشنبه
نشستیم پشت میز کافه. چای و کیک هویج سفارش دادم. دوست داشت از کیفیت رابطه اش می گفت. چه خوب گوش می کردم. کیفیت همیشه مهم تر از کمیت است. بعد توی گلوم هزار تا قناری می خواندند که خوشا به حالم برای همه وقت هایی که از سوز سرما طاقتم بریده بود. حالا در سینه ام اردیبهشت است. درخت های گیلاس شکوفه کرده اند.
چه صبورانه درد را به جان کشیده بودم. بعضی آدمها در زندگی آدم باید بیایند تا درد رفته شدن را یاد آدم بدهند. تا گوشت را به صدای قناری هایت بنوازند.
۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه
دو سه خط از دل بگم
پنجره را باز کردم. پنجره اتاق درست روبروی تخت واقع شده. در بهترین وضعیت معماری ممکن. می توانی صبح که صدای بارون رو شنیدی پرده های توسی سفید را کنار بزنی و برگردی توی تخت توسی ت فرو بری. آسمون؟ هارمونی عجیب آبی و توسی و پر از دونه ها بارون. از توی تخت فقط اسمون می بینی و یک تکه از بوم همسایه روبرویی. پرنده هایی که ردیف شدن زیر بارون. فکر کردم امروز از جنس یک دوشنبه غیر معمولی است. ترمز دستی زندگی رو باید بکشیم و برگردیم به تخت. به فکر. به خیال. به پاییز را لطفا از دست ندهیم. برگشتم به آغوش. به گودی معروف پایین ترقوه. سرم را جا دادم توی زیستگاهم و گفتم نمی رم. خوشحالیم از نرفتنم چند برابر شد وقتی گفت نمی ریم. ما با هم موندیم تا قصه پرنده های زیر بارون رو ببینیم. نان سنگک تازه و نیمروی مخصوص و پنیر لیقوان و خامه سفید خوردیم و سوت زدیم جمع شن اهل دلا. بارونی مشکی که آخرهای پارسال خریده بودم رو پوشیدم و راه افتادیم. حالا رسیده بودم به قوهای سفید. به قلب سرد پرنده ها. به سرزمین بی خیالی محض. به انتظار معتمد پرنده ها برای روزی و روزگاری. حالم؟ اووووم .
۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه
شرح حال
حالا که رسیدیم نقطه وسط پاییز و افتادیم توی سرازیری، ملحفه های
توسی آماده شدن. حالا اتاق رو به توسی یواش و یک جاهایی توسی تند رفته. آفتاب غروب
ها از توی پرده شیری رنگ غروب می کنه. وسایل گرمایشی خونه رو به رشد هستند و گل
های مرداب همه پاییز را تا حالا با من زیستند. بنفشه ها برگ جوان دادند. دلم را
کاشته ام وسط گلدون ها. خودم را بادبادکی کرده ام، نخ بستم و فرستادم آسمون خونه.
یکی از پروژه
ها را متوقف کردم. کار من نبود. من می رفتم اون توو یک مشت رنگ خردلی پاچیده بودم
روی توسی یواشم. نمی شدم دیگه اون طور رو به دل خواه. گفتم نمی شه و نمی تونم و
خلاص. سه پروژه الباقی بالقوه خود باقی هستند. کتاب به جاهای خوب خوندنی رسیده. هر
وقت دلم نخواد تمرین نمی کنم و هر وقت دلم بخواد توی راهروی ادارات دولتی یهو می
پرم و تمرین جامپ می کنم. دلم است دیگر، خر می باشد ایشان.
۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه
تیر صیادان مست به خطا نخواهد رفت
می تونم براتون بگم چطور جهان نقاشی شد پیش چشمم. قبا بر دوش نشستم روی تخت تراس. روبرو؟ همه برگ. برگها؟ زرد، سبز، سرخ، نارنجی. من؟ مدهوش...
چای دوم را ریخت. نشست کنارم. هر دو رفتیم زیر قبای من. صبحش بعد از بیدار شدن رفته بودیم توی روستا. کنار رودخانه را گرفته بودیم و رفته بودیم به خونه های قدیمی سر زده بودیم و سرخ دیده بودیم. سرخ چیده بودیم. گردو شکونده بودیم. دست مون رو با آب بارون شسته بودیم. برای هم جای پا پیدا کرده بودیم که در گِل فرو نریم. کجاهای مسیر برای همراه مون جای پا پیدا کردیم؟
بارون رو راه داده بودیم به تن مون. حالا برگشته بودیم و لباس گرم تر پوشیده بودیم و لم داده بودیم لای آفتابی که از فاصله باران ها تا زمین خودش را به ما رسونده بود تا ما روی تخت کمی خودمون رو کِش بدیم. چای دوم رو با حوصله و بی عجله خوردیم و بعد راه افتادیم بریم ماهی بخریم. ماهی برای یک روز ابری در بین درخت های بلند و خاطره های خوب و پاییز های ناب.
۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه
ماه تاب پرستم
نوشتم شمال؟ چند ساعت بعد توی تاریکی لم داده بودم توی صندلی راننده و بی عجله و بی مقصد می روندم. تصمیم مون این بود تصمیم نگیریم. حس کرده بودم باید بریم توی همون آسمون پر ستاره و شهاب سنگ بارون. این بار به جای شهاب سنگ دونه های بی امون بارون می بارید. نشست کنارم و جز در مواقعی که دلش می خواست حرفی نزد و اجازه داد تا من در سفرم سیر کنم. چه آداب سفر رو نگفته می دونست. وقتی رسیدیم، باغ زمین نداشت. همه اش برگ بود. انگار دنیا واروونه شده بود و ما روی شاخه های برگ های زرد راه می رفتیم. چقدر باغ تنها بود. حالا هوا انقدری تاریک بود که برای باز کردن قفل ها باید دو نفری دست به کار می شدیم. بخاری رو روشن کردیم و چایی گرم به دست با دو تا پتوی سبک روی دوشی خودمان را پیچیدیم و رفتیم توی تراس. سایه ام را می دیدم. چه بلند سایه بودم. چه بلند سایه ایستاده بودیم. کمی بعد تر سرش را خم کرد از نرده ها رو به آسمون، از بین شاخ و برگ سیاه درختان نوری می دید. گفته بودمش ماه برای همه آدمها یکتاست و من همیشه برای آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان ، به ماه پناه می برم. ماه همه ما یکی است. چشم هایش برق زد و گفت ماه... انقدر دل تاب بود این همسفر. تخت چوبی را بردیم لب تراس؛ جاییکه می شد دراز کشید سر و ته. من از سر. او از ته. سرهامون وسط تخت به هم می رسید. پتو پیچ هر کسی ماه تاب دلش را زل می زد. تمرین نفس عمیق می کردم. اینجا همان دو نفری های عمیق در جایی برای روزهای آخر بود. باغی در شب...
با صدای باران روی انبوه درختهای گردو خیس خورده. آیا من خوشبخت نبودم؟ به خدا که بودم. سرم را از کنار سرش برداشتم و گذاشتم روی ترقوه چپ ش. یادم نمی رود هیچ که این همان نقطه ثقل ِبودن ِ آدمی است که دلش را به بودنی بند زده است...
با صدای باران روی انبوه درختهای گردو خیس خورده. آیا من خوشبخت نبودم؟ به خدا که بودم. سرم را از کنار سرش برداشتم و گذاشتم روی ترقوه چپ ش. یادم نمی رود هیچ که این همان نقطه ثقل ِبودن ِ آدمی است که دلش را به بودنی بند زده است...
اشتراک در:
پستها (Atom)