۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد.
آدم فکر می کنه یه جور آدم مشخصو می خواد و بعد یکیو می بینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش می شه...!

..................
برگرفته از کتاب: "دوباره اون آهنگو بزن سم" از این آب ننوشید / وودی آلن / مترجم: بهرنگ رجبی
زن ها …

تا حالا به زن ها فكر كردی؟ كی خلقشون كرده؟ خدا بايد يه نابغه بوده باشه!
میگن مو همه چیزه، تا حالا بینیت رو توی خرمن موهای یک زن فرو بردی؟ دوست داری تا ابد بخوابی!



بوی خوش یک زن -مارتین برست
بابا لنگ دراز عزیزم؛ تمام ِ دلخوشی ِ دنیای من این است که تو ندانی و من دوستت بدارم .
وقتی میفهمی و میرانی ام؛ چیزی درون ِ دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور .
بابا لنگ دراز عزیزم؛ لطفآ گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم .
من همین که هستی را دوست دارم ... حتی سایه ات که هیچوقت به آن نمیرسم ...

بابا لنگ دراز - جین وبست
وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم ...!

زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی
گاهی اوقات مـــردم نمی خواهند حقــیقت را بشــنوند، زیـــرا که نمی خواهند اوهامــشان نابــود شــود.

فـــردریـش نیـچــه
زخم ها خوب می شن و جاشون کم کم از بین می ره ولی یه زنگ تلفن واسه برگردوندن تموم دردا بسه !


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

هر چیز که در جستن آنی ، آنی


زمستان است .هر خانه ای هیزم شکنی باید داشته باشد


عکس روز :به هوای درون اعتماد کنیم


کوکاکولا


هر دکمه ای دلش جا دکمه ای می خواهد

وبلاگ تاثیر دارد در احساس ؟ منتقل می کند ؟ یادآوری می کند ؟ باز سازی می کند ؟ خراب می کند ؟ 
خوب نمی شود همه یک وبلاگ بسازند برای هر آدم مهمی یک عدد ؟ حرفهایشان را بنویسند ؟ من آدم خواندن و شنیدنم .اما آدم گفتن نیستم . بعدش پشیمان می شوم .بعدش خراب می شوم . خراب می کنم . اصلن حتی در نوشتن هم نباید مستقیم اشاره کنم . 
هوای بیرون سرده در حدی که یک جوراب شلواری یا ساق زمستانی کم است . خوب به همین جهت جین بپوشید بروید بیرون . اینهایی که می نویسم همه دارند می روند کوچه ی علی چپ . کوچه پایینی غوغا ست .کوچه حسن چپ . خواب آلود کلید انداخته و من را وارد میکند بعد یک چیزی می گوید و می رود .من یک راست لباسهایم را عوض می کنم .وارد شده می آد پشت سرم را می بوسد . دو لیوان آب پرتقال قبل سینما را دارم می شورم . گاهی گیر کرده اید در جایی بسته ؟ جایی که دوستش دارید و خودتان اصلن در را میبندید .می خواهید در همان تاریکی آرام بمانید .من یک گاو صندوق خیلی بزرگ دارم جایی از دنیا که در طبقه ی منفی یازده قایمش کرده ام . نشسته ام آنجا و در را بسته ام .
صدای تلفن را می شنوم و خوابم پاره می شود ...بعد خوابم می برد ...بعد بیدار می شوم سمت چپ صورتم نشسته و تلفن را برایم توضیح می دهد .تا ترس حضور غریبه ای  یخواهد سایه کند روی خوابم صورتم را می بوسد .خوابم می برد ...بیدار می شوم ...هوای بیرون سرده ...هوای درون ... آغوش مورد نظر در اتاق کناری گرم و پذیرات است تا بروی چمباته بزنی به پشت میان بازوهایش ... کاش بازوها جایی بسته شوند و باز نشوند .کاش کلیدشان گم شوند.کاش آدم در بغل ها زندانی شود.سلول خوبی ست .دیر شده باید بروم میون آدمها در هوای سرد بیرون گم شوم...همیشه دیر می شود ...

پ ن : عنوان پست از مصرع شعری از محمدرضا ست 

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

در ستایش فیلم " من مادر هستم "

سکانس لحظه ی دفاع آخر فرهاد اصلانی از باران کوثری که دارد اعتراف می کند به زندگی که بهای باخته هایش را قبل تر ها پرداخته برای همه ی ماها اتفاق می افتد.اینجا همانجای زندگیست که بطری روبه تو ایستاده و تو بی اینکه ناشه و مست باشی باید در کمال هشیار با بغض هایی با چمگال های تیز با صدای بلند بگی من این بودم که شد این ... 
دیالوگی که فرهاد اصلانی میگوید من آرزوی مادر شدن را از سیمین گرفتم و حالا تاوانش را دختر جوانم که بهش تجاوز شده و اون فقط می خواسته از خودش دفاع کنه پس می ده ... دقیقا همان لحظه انگار کن با یک چاقو بزرگ کرده اند توی یک کیسه برنج ! اشک هایم مثل برنج همدیگر را هل می دهند ... آرزوی کسی را از او نگیریم .انسان ِ بی آرزو خیلی خراب است !
 

عدد داد این قرار عاشقانه را

نشسته ایم با سین پای بساط چایی و آجیل و ... تلفن زنگ می زند که آرزویت رسید .بی اختیار جیغ می زنم .این یک جیغ خوب خوشحالی است . بعد قرار می گذاریم توی خیابان و همانجا باز می کنم بسته را . کادو پیچ شده .بعد زوم می کنم و عکس می گیرم و تکیه می زنم به صندلی رستوران . سرده . از درخت کریسمس ، از سس های چیده شده ی ایتالیایی ، از گلدون لب پنجره عکس می گیرم... 
موسیقی متن همان سایه ی خواننده ی خوبمان ابی 


پ ن : از این پس با عکس های روزمره ی زندگی نویسنده نیز هم دیدار زیستی کنید

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

بی شک زن باید موهایش انقدر رام باشد تا وقتی چتری می زند اینگونه بخوابد روی پشانی اش .باید زیبایی اش ساده و چشمهایش از دو سر شروع و پایان باز باشد .مژه ایش نیمی از جهان می باشد ...
ببینید و بشنوید +

سلام پلاسی عزیز

من هم مثل شما عضو پلاس بودم .بعد چون اکانتم را همکارانم بسیار کاری می پندارند دیدم خوب اینجوری بساط رختخوابمان را پهن کرده ایم وسط چهارراه و ممکن است فردا آقای رئیس رد شوند و بگویند هعی یارو .من بگویم بله ؟ او بگوید پس تو همینی که هستی ، آره ؟ من بگویم منظورتون ؟ او بگوید خودت را به خریت نزن .من می دونم آروزی دست یافتنی ت چیست و یک هو یه بسته بگذارد روی میز و بگوید من این را برایت خریدم برو ولی دیگه اینجا بر نگرد و بعد من تلک تلک کنان بروم و شروع کنم چلیک چلیک از گربه های خواب آلوی بلوار عکس بگیرم .یا مثلن آقای مهندس من را ببیند توی جلسه و همینطور که دارم خیلی جدی نطق می کنم که این چه هدری است و استاندارد جهانی را بگذارید در کوزه تان ، او بر گردد بگوید خانم مهندس شما برو کشکتو بساب ! من هاج و واج نگاهش کنم بگویم من ؟ بگه بله ! فکر کردی ما نمی دانیم تنهایی زده به سرت .فکر کردی ما نمی دانیم چی توی سرت می گذرد . یا مثلن شین وقتی دارد چایی اش را نگاه میکند اینبار زمزمه کند روانی خود گفتاری های من را توی وبلاگ می نویسی که چی ؟ من برای خودم استاد دانشگاهی هستم و والخ . 
خلاصه اینجوری شد که از پلاس کشیدیم کنار.اونجا هیچ وقت گودرمان نشد اما پلاسی ها خون گودر توی تنشان در جریان است .توییت هم نشد .فیس بوک هم که اصلن در حد این بازی ها نیست . اما ای کسانی که نوشته های اینجا را در گوشه کنار پلاس و فیس بوک می اشتراکید ، من از شما راضیم و نامت می برمتان  با آقای سین ز - خانم ف - خانم ر و...


روز گذر



۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

آسمون ریسمون

استارت زدم و سی دی جدید را هول دادم توی ضبط . این یکی از تنبلی های وجودم بود که برای ماشینم سی دی رایت کنم .خوب تکنولوژی احمقانه روز به ایران خورد فشار آورده تا ماشین ها جدید را بی فلش خور تولید کند . تاثیر این موضوع را  اگر روی شخصیت انسانها بررسی کنیم از رنجی که آنها می برند آگاه می شویم و بعد به ایران خودرو و خواهر تصمیم گیرنده سلام می کنیم.
 اسفند پارسال طی یک تصمیم ناگهانی خواهرمان خواست ماشین ما را بخرد. ما کی باشیم که مخالفت کنیم ؟ خوب پولش کم بود و چون حاصل تربیت بنده است و روی کتونی های خودش بزرگ شده از کسری موجودی به خانواده چیزی اعلام نکرد و یک کم وام گرفت و دونه ی انار عزیز بر خلاف رسم همیشگی که کادوی تولد را باید شب تولد بدهند ، سنت شکنی کرد و کسری موجودی را کادو داد .خوب روزگار لایک اساسی به داستان زد وسه روز بعد از کادو دهی دونه ی انار را راهی سینه ی خاک کرد و روز تولد خواهره ایشون حضور نداشت .بگذریم ... 
ما بی ماشین ماندیم  و هعی گشتیم و نیافتیم . فروردین یک شبی خواب دونه انار را دیدیم .که غصه نخور بی ماشینی .برو درو باز کن تا بهت بگم .در خانه را باز کردم و یک ماشین  صفری دم در بود و بعد دلداری م داد غصه نخور پولش هم جور می شه... فردای اون روز داستان رو تعریف کردم و ماه بعد  صدای بوق ماشین خریداری شده را شنیدم .در رو باز کردم و دیدم بله ...

خوب همه ی اینها رو گفتم تا بگم از رنج بی فلش بودن ضبط یک سی دی را چند با ر گوش کردم  تا دیروز برای خودم سی دی  رایت کردم و از خجالت خودم در آمدم و خیلی با انگیزه تا خونه روندم و مسیر چه زود طی شد .لباسهایم را ریختم  توی ماشین و پودرو نرم کننده و بعد رفتم دراز کشیدم توی تخت . صدای تلفن خونه خیلی بی اهمیت تا آخرین بوق خورد و بعد همراه .دیدم مرد است . زنگ زده که چی ؟ جواب ندادم و سایلنت کردم و خوابیدم .بیدار که شدم حوالی غروب و خانه یک سره تاریک بود. دیدم باز هم زنگ خورده بوده .لباسها رو ترتیب خشک شدنشان را دادم و مشغول آماده شدن  بودم که خواهره زنگ زد که بیا این بچه طاقت نداره هعی می گه کی کیک تولده منو میآرید.گفتم دارم می آم سرش رو گرم کن . بعد سنگین شد دلم که چرا ذوقش رو منتظر گذاشتم .راه افتادم با آهنگهای جدید .توی راه به مرد هم فکر کردم  ... یاد چند سال نزدیک گذشته افتادم که خیلی مست و سرگرم و خوشحال رفته بودیم بیمارستان تا ببینیم این  طفل  چه شکلی ست ... 
رسیدم خونه و با بادکنک های توی دستم یک جور با هیجانی وارد شدم و بغلش کردم که تولدت مبارک جوونمرد کوچک .یادم رفت بقیه هم هستن ... سرگرم ژست های ناب کودکونه اش شدم ... خنده هاش ... ذوق باز کردن کادوهاش که  از داستان باز کردنه کادو اینو می دونست که ما باید چشمامونو جای اون ببندیم ...

سعی کرد از همه عکس بگیرم که باشند توی عکس . این عکس ها یک روزی به درد می خورند .بعد رفتم روی تخت دیدم تلفن زنگ می خورد باز. جواب دادم اینار .چرا ؟ نمی دونم ! مطمئن بود امشب باید اینجا باشم .می دونست حق حضور در تولد این بچه برام غالبه به هر نیاز تلخی و تنهایی .

امروز اولین فرستاده رسید .اما با باورهای اشتباه .بهای پشیمانی چقدر است ؟  من ، خود ِ من وقتی دارم می تازونم حواسم به پلی که رد می شم ازش هست ؟  یه چیزی توی ذهنم شده تابو .که وقتی یه میخی رو می کوبی به دیوار ،  وقتی درش میآری جای اون سوراخ روی دیوار می مونه و اینجای داستان هیچ وقت روایت نمی شه که میخ ، همیشه میخ می مونه .

شاد باش ها


عکاسخانه - گاهی آدمها- دست ها -فعل رفتن ، خیلی فعل است - گزگز کف پا - ساز زن-فرسودگی









۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم ؟

گواه ِ درون

مواد لازم:

آهنگ مورد نیاز +

 بعضی از دیت ها که همیشه مقرر خوشحالیت بوده باشند حالا قرار نیست که همیشه برایت همچون مناسبتی باشد رفیق ! روزگار خیلی ناجور دارد با اجداد آدم سلام و فاتحه رسانی می کند . آماده باشید عزیزان .زندگی بسته ای است بسیار هیجان انگیز که توان این را دارد که وقتی بازش کردید یک بمب دو ثانیه ای باشد و گرووووومب ! دو ثانیه فرصت کافیست ؟ دو ثانیه کم نیست ؟ به  طرز بی رحمانه ای گاهی زیاد می شود این دو ثانیه .چگونه ؟ اینجوری :


صدای بوق ماشین آتش نشانی سال هشتاد و چهار می پیچه توی سرت که از روبرو می آد و راننده پشت بلندگوش می گه هعی زندگی ت عجب ...

دو.صدای زنگ در سال هشتاد و نه می آد که جمعیت پشت در وایسادن و تو می ری درو باز کنی و بعد همه ی چراغا خاموشن و چند تا شمع توی مسیر روشنه ... در باز می شه ...یه دوربین داره ازت تصویر می گیره ...تصویر استپ می شه روی ...

سه .یه تصویر هست از پیچ های اول جاده چالوس .بیست و شش آبان هشتادو هفته .چشمات پیچارو تار می بینه ...اشکه خوشحالیه آلونکته که ...

چهار .صدا .. تصویر .. صدا ...تصویر ...

پ ن : من به میخانه ام امشب
تو برو جای دگر ...

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

گاهی اینجوری


مرا به حال خویش بگذار و بگذر


از این دستها چی دستگیرت می شود ؟


پستو - سبز


تقویم مایا .دروغگوی بزرگ


اتوبوس دو طبقه


ریق رحمت

چند ساعت ِ کمی خوابیده ام و صبح سرد جمعه با صدای زیپ ِ بستن چمدان شروع شده.چشمهایم را باز کرده ام و از زیر پتو موضوع را دنبال می کنم. حتی خداحافظی مان را در همان پوزیشن انجام می دهیم . بعد هعی سفارشم را به این و آن می کند. می داند اوضاع دارد ریق رحمت را سر می کشد و ریت ضربان زندگی را با زور دستگاه ردیف نگه داشته ام .موقع خدافزی می گوید من را بَخش .منظورش اینست من را ببخش اگر فیلان .همان داستان حلالیت. دارد حرف اضافی می زند . بابا می بردش تا فرودگاه .بعد مامان می نشیند وسط اتاق بمب خورده  که کاش تو هم می رفتی .می بیند بخاری از من بلند نمی شود می رود صبحانه ردیف می کند .با لباس خواب و موهای صاف و مرتب دیشب می روم می نشینم پای میز. یک پایم را می ندازم روی میز در حقیقت . بعد خیلی آروم شروع می کند . که می دانم دیشب سخت بود .می فهمم همه ی خنده هات دروغکیه .یه چیزی ... دیگه ادامه نمی ده .از شیار گوشه ی چشمم همه ی داستان لو می رود . کانفرم می شود همه ی اطلاعات فاکینگ مادر .صبحانه با محتویات نان و پنیر و بغض و چایی می رود پایین .زندگی گاهی در کمال عکس ها یخوب و خوش رنگ و با کیفیت یک جور عجیبی در یک گردنه گیر می کند . چند پیچ آن ور تر من هنوز منتظر نشسته ام که داستان یک جایی تمام شود . 

پ ن : سلام و خسته نباشید عرض می کنم خدمت همه ی دوستان عزیزی که با حضورشان در اثنا نقاط سایت های اجتماعی به جاهایی که ربط شان را نمی فهمم ، چند سانتی از خنجر باقی مانده را بیشتر در کتف ما فرو می کنند .مچکرم

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

ششصد متر اول از مسیر را رفته ایم . باران گرفته . یک جور نم نم ِ خوبی. دستهایم را کرده ام توی جیب گرمکنم و دارم راه می روم تا متر های آخر .قسم می خورم در زندگی من سکانسهای عجیبی وجود دارد که وودی آلن و هر کارگردان دیگری تا به حال اینچنین زاویه های غم آلود یا عاشقانه ای را متصور نبوده اند .بعد من بی سرو صدا از کنار این سکانسها می گذرم .خیلی ساده .خیلی  بی تفاوت .یک جور ِ سِری .بی حس .

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

خدافظی

ماشین را صد متر جلوتر پارک می کنم و طول مسیر را تا خانه ی دوست پیاده می رویم. خوب سرمای تهران از جوراب شلواری و یک کت کوتاه گذر می کند .هوا خیلی سرد تر از اینست که عابره سواره شیشه اش را پایین بکشد تا زحمت نگاه را از پشت شیشه بکشد .می رویم بالا .میهمانی خداحافظی ست. دوست دارد می رود آمریکا برای تحصیل و زندگی . چند روز قبل ترش رفته بودیم باشگاه دویده بودیم ، بولینگ شرطی زده بودیم و شام و ... .بعد شبش از دلش که چقدر هول نرفتن است گفته بود . که چقدر دارد حفظ ظاهر می کند .یکی دارد می رود آمریکا حفظ ظاهر می کند .یکی دارد نمیرود هم همینطور .اصلا ما نسل حفظ ظاهریم .
کتم را در آورده ام و نشستم روی کاناپه .فضا تاریک است .یا لحن تعجب بر انگیزی  می گوید موهاتو کوتاه کردی ؟ دست می برم به پشت سرم  و به موهای جمع شده ام اشاره می کنم .یاد زن های مو کوتاه می افتم . (سلام آیدا)...
ساعت های پایانی شب است و دارند می نوازند و دختر و پسر می خوانند . همین که می زند زیر آواز "حرف تنهایی قدیمی ..." خانم شیک بر می گردد مثل نگهبانهای زندان چشمهای من را می پاید.خیلی ظریف کاری می کند و دستم را هم می گیرد .گفته بودم من از گرفتن دستم معذب می شوم ؟ اما زندانی ای که بخواهد بگریزد ، می گریزد و ترس از سیاهی چشمهایش و چشمهای سیاه و نگاههای اطراف ندارد ...
موقع خداحافظی که می رسد  زس می آید نزدیکم .خوب دست جفتمان روست . رفیق خوب روزهای پاییز سال پیش آدم دارد می رود. همه دارند می روند و این اصلن هم فرار مغز ها نیست. مغزهایی که این همه آدم ازش می روند و خالی و خالی تر می شود حقیقت ِ محض فرار هستند. خوب چشمهایش پر می شود و گلویش پر. اینجا گردنه ی حیران است باور کنید .هیچ زر ِ اضافه ای نمی شود زد .فقط می شود رفیقت را تنگ در آغوش بگیری و بگی خوب باش و حتی این هم اضافه است . من از خداحافظی های طولانی تخریب کننده و خداحافظی های طولانی که هرگز نرفتم و در دلم هزار بار از طرف خداحافظی کردم و کار نکرد ، پُر شدم و از همین تریبون ظرفیت خود را پُر اعلام می نمایم .

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

نزدیک است


آی امان


بی شک این یک عاشقانه ی آرام است


حُسن آینه در عبور


آرزوی دست یافتی من


این قرار عاشقانه را عدد بده


پاهایش


کمتر از سی روز


آموزش یا آمیزش؟

آن روز رفته بودم خونه ی مادربزرگه .مثله همیشه شلوغ نبود و آن دو نفر حاضر هم چیزی از کسی نمی پرسیدند. یک سکوت حامل یک شبانه روز حرف محسوس بود .سر سفره ی دو نفره ناهار خوردیم و برای اولین بار به مادربزرگ ثانویه کادوی تولد دادم . 
می دانید می خواهم یک داستان طولانی سخت را تعریف کنم .حوصله ندارید ببندید بروید . مادر بزرگه اولیه و ثانویه خواهر ناتنی هستند.چگونه ؟ به گونه ی خیلی عجیبی ! اینی که می خواهم بنویسم بسیار صعب الگفتار ست .دونه ی انار ( م ب اولیه ) بعد از خواهر فوت شده اش به دنیا می آید و شناسنامه ی مرحوم را به مولود می بخشند و مادر گرام سر زا دارفانی را وداع می گویند و کودک چند سالی با مادربزرگش زندگی میکند و بعد پدر می رود زنی به نام تاج ماه که مچ پای بسیار زیبایی دارد و قرتی و فقیر است در عین حال را به همسری نمی دانم چندم بر می گزیند و دونه ی انار به عنوان بزرگ بچه ها را با خود به خانه ی نو عروس می برد .تاج ماه در امر تولید بچه حماسه آفرینی می کند بارها و بارها . دانه ی انار هم در سِمت پرستار بچه ها ،رخت شور قهار مشغول به کار می شود . یکی از پسرها پیش یکی از میزبانهای شاه ایران مشغول به کار می شود. خانم میزبان مادربزرگ ثانویه را که به کوپولی ملقب بودند یواشکی از پدر گرام می نویسند مدرسه .کوپولی تا کلاس چهارم یواشکی درس می خوانده تا پدر می فهمد و قشرق به پا می کند . یک روزی یکی از آقا زاده ها  در مبارزه با بی سوادی طرح اکابر راه اندازی می کند و خانم میزبان تشریف فرما می شوند پیش پدر گرام . پدر گرام یک کلام والسلام که دونه ی انار بزرگ شده و برود درس بخواند که چه و رُمان به سر بزند که می خواهم نزند ! دانه ی انار هم می گوید بین ما فرق می گذاری و اگر تنها اجازه ی تحصیل ندهی من خودم را می کَُشم و پدر هم او را به این مهم تشویق می کند .
 یک روز دانه ی انار می رود خانه ی میزبان و لول تریاکی حب می کند که خودش را بکشد و در زمان بهم خوردن حالش به خانم میزبان می گوید که این امر خطیر را برای چه انجام داده .تا او را برسانند بیمارستان و مادرخوانده اش را بخواهند و بسی باعث شرمشان شود که دختر جوانشان خودش را به چنگال مرگ انداته برای پنج کلاس سواد ناقابل ، پدر در نقاط دیگر مشغول بودند ! خلاصه حرف ، حرف ِ دونه ی انار می شود و می رود پنج کلاس سواد دار می شود و می رود یک جا استخدام می شود و خانه ی اجاره ای پدر را برای پدر و تاج ماه می خرد و شبها گلدوزی می کند تا برادرها درس بخوانند و ... 
مادربزرگه ثانویه داشت اینها را تعریف می کرد و من گوشه ی دلم غنج می رفت از دلتنگی و قدرت عجیبش در خواسته هایش .به خودم افتخار می کردم که آن زن قوی مادربزرگم بوده و رگه های وجودش در من چقدر روان جریان دارد .

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

بیفروز


همی غم دارمی


خوش نیستمی


کسی در ابرهاست


پستی از آی سی یو

از آدم ها رفتن درد دارد 
رفتن ِ آدم ها از آدم درد دارد ... 
این ساعتها این لحظه ها انگار دلم شده باند فرودگاه و دارد هواپیمایش می پرد .چند بار باید جان بدهیم تا زندگی سخت ی اش را به صورتمان شلاق بزند ؟ چند بار باید عزیز بداریم کسی را و بعد جلادانه دلمان را از او بکنیم ؟ چند سال در یک سال پیر می شویم ؟ چرا انقدر بعضی از سالها سخت اند ؟

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

درک مشترک انسانها

تو آدم رابطه نیستی. تو تنهاییت را می خواهی. ولی در عین حال نمی خواهی تنها باشی. از این وضع مسخره خنده ات می گیرد. بعد گریه می کنی. می زنی زیر همه چیز. تمام می شود. به سختی. ادامه...

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

شب خویشتن


میز غول و صبحانه


تو می خواهی جهانی را زیر و رو کنی


جایی که دور نیست


تمن نا


غرق شوید در عکس


دونه های برف ریز و بی امون روی شیشه ی همه ماشینا و صورت همه ی عابرا می بارید.وقت برای توقف نبود پیاده شدیم و شروع کردیم قدم های سریع برداشتن.این جاده را دیروز اومده بودم پر بود از برگهای پاییزی و آفتاب پاییز اما حالا یکهو زمستان رختش را پهن کرده بود و تک و توک عابرهایی مثل ما هنوز راه می رفتند .تا رسیدیم به سالن بولینگ و چند تای اول خیط اوت بودند بعد دستهایم روی کار افتادند و زمان انگار بین لحظه ای که من دستم را تکیه ی توپ می کردم تا وقتی صدای ریزش را بشنوم به صورت یک سال می گذشت .بعد می نشستم کاترپیل را نگاه میکردم ... دلم می خواست چند دقیقه ای بنشینم روی صندلی شاگرد.همین کاررو هم کردم.کاترپیل می روند.شیشه پر برف بود تا باز شود و بخاری دخل بخار شیشه رو بیاره موهای خیسمو باز کردم...صفای لیز خوردن روی برفا و دیدن این منظره ها .انگار که دنیا دارد تمام می شود و هوا شناس ها همه خوش قول شده باشند ها... رفته ایم نشسته ایم توی ساندویچی محبوب ارمنی مان و صدای خوب خنده می پیچد توی فضا ی شلوغ گرسنه های منتظر...آخ آخ چنین شب هایی چرا سحر می شوند؟چرا یک جایی خودت باید بشینی پشت رول و باز صندلی شاگرد خالی باشد و سکوت و صدای برف پاک کن.؟آی برف نو برف نو ...سلام
شین نوشته بود خاطرات خود را در تکست های تلفن همراهتان به دوش نکشید ممکن است شهروندی آن را با فرو بردن دستش در جیب شما مال خود کند.فردای آن روز زس زنگ زده و می گوید خاطراتش را بردند البته او گفت تلفنش را همه ی دارو ندارش را!خوب از آنهایی که ازشون عکس نداشت خلاصی یافته چون اصلن آنها همه ی دار و ندارش نبودند .تلفن هیچ کسی را ندارم .توی صداش حزنی نبود و انگار دست کرده باشند توی جیبش و مبلغ معادل تلفن را برده باشند بود.بعد پرسیدم خوب تلفن من را از کجا آوردی گفت یک جایی یادداشت شده بود.جایش اصلن مهم نیست به نظرم.بعد گفت رفتم گوشی خریدم !پس همان ذوق کودکانه ی همیشگی جایگزین از دست رفته هایش شده بود .خیلی غیر ارادی پرسیدم چی .خوب ذوقش دو چندان شد که من پرسیده ام.رفیق فکر می کنی برند تلفن همرا شما چند ریشتر از همه ی آنچه در مغز من می گذرد را تکان می دهد؟آدمی هستم بعد از شکل گرفتن هدر مربوط به مغزم همه ی امور رفتاری و گفتاری ام را به سان سابق می برم جلو اما در ذهنم برای هدر مربوطه صفحه صفحه سوال و جواب می نویسم.به اینباکس های کسی فکر نکنید.بهای آنچه از شما به یغما می رود هیچ هم ارز دیگری نیست.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

نوروز در راه استانبول


می خواهمش


هوای توالت خود را داشته باشید


لطفا فقط یک آرزو نباش


تو باید مال من باشی


ردی ؟


من اینم


از لحاظ راحتی


برای من را آبدار بردارید .خوب این طرز طبخ جیگرهای سیخ کشیده شده ی باب میل بنده است.ساعت حوالی هفت و نیم روزهای آخر پاییز و هوا بارانی ... نشسته ایم به خوارک فلفل های سبز تند و جیگرهای مثل ماه . تازه از چای خوری در باغ های شمال شهر برگشته ایم و صدای خنده مان مغازه را برداشته .کسی جز ما اینجا نیست . همیشه میز ها و صندلی های اینجا آغوششان بازِ مشتری بعدی است . بعد رفته ایم یکی را برسانیم در خانه و من دقیقه ای تنها نشسته ام توی ماشین و صدای ضبط را بلند تر کرده ام و به بارانی که می خورد به شیشه ی ماشین زلیده ام .دوست نشسته پشت فرمون و آتیش کرده تا من را برساند .تلفنش را می گیرد بیخ گوشش و قرار نزدیک به چند دقیقه بعد را با کسی فیکس می کند .بعد خیلی محکم و مطمئن می گوید فکر کنم اشتباه کردم .با اکس مان قرار گذاشتم . سرم را به علامت تایید تکان دادم و نشانه ای که از رابطه شان یادم ماند را جهت تایید تفکرم دادم و تایید شد.بعد گفتم عیب ندارد بعد از برک آپ آدم ها به قبلی ها نیاز دارند و بعد یک جمله ی همچنان ربط داری مثل " قاتل به صحنه ی جنایت باز می گردد " را تحویلش دادم . پاراف کردم تنهایی اش را .نسخه ای که برای خودم پیچیدم را برای خانم دوست ترجیح ندادم .به نظرم زندگی آدمها یک جور متفاوتی شبیه هم است . من را رساند در منزل پدری و برای تنهایی هفته ی در دست احداث قول و قرار چیدیم و سفارش کردم ضربآهنگ تولدش را شبها قبل از خواب بزند و هر بلادی که رفت و دوباره گم شد توی آمریکا این را هم با خودش ببرد.بعد سرش را تکان می دهد که دیگر هم را گم نکنیم ؛ همین طور که دارم در ماشین رو می بندم سرم را تکان می دهم به علامت "دیگر هم را گم نکنیم "...

گاهی یک کاناپه جهان من است