۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

نوستالژی

اگر یک بار این با فکر کسی به ذهنتان خطور کرده و کار نکرده ، هیچ وقت برای هیچ کس دیگر هم کار نخواهد کرد .

می خواهم بروم ____ دور ____ هر چه دورتر ....


حرف نویسه ها

این صدای تق و توق کیبرد توی دفتری که من توش تنها نشستم یا شما که توی اتاقتی یا همه ی ما که هر جاییم و فقط به یک صفحه نگاه می کنیم و چند تا دکمه رو فشار می دیم جز معنی اینکه ما داریم یه چیزی رو می نویسیم چی می تونه باشه ؟
آیا ما کلی آدم ها تنها می شناسیم که همه به فشردن این کلید ها بیمار شده اند ؟
آیا یعنی کارهای ما تا نیمه وقت طول کشیده ؟
آیا یعنی کلی حرف دارم که نمی تونم بزنم یا شنونده ی لازمش نیست و فقط می توانم آنها را بنویسم و یک جا ذخیره کنم و یا بدهم به آدمهای بی ربط ماجرا که آنها را بخوانند ؟
آیا این صفحه کلید شرف دارد به ماشین تایپی که خودت تایپ می کردی و پرینت می شد و می خواندی ؟
آیا حرف دلتان که می رود در صفحه کلید و بعد اینتر و فلانیها می خوانند همیشه حرف دلتان خواهد ماند ؟ آیا آن هنوز متعلق به شماست ؟
آیا داری خودت را وصل می کنی به جایی ،کسی ،لحظه ای یا چیزی که نمی دانی هویت واقعی اش چیست ؟ این همان جایی است که اسمش را گذاشته ایم مجازی ؟
آیا این کلید ها درست حق کلامت را ادا می کنند ؟
آیا تو به این صفحه کلید راست مطلب را می گویی ؟ آیا او به فلانیها راست خواهد گفت ؟
آیا ؟آیا ؟ آیا ؟ ...
.
.

.
من روزی را می بینم که دیگر هیچ کسی حرف نمی زند . با خودش یک صفحه کلید دارد که همه جا می برد و همه ی حرفهایش را می نویسد . همه را . 

خواب برگ

درخت ها
وقتی می خوابند
می میرند

گونه ای زنده گی ؟

درخت ها
عاشق می شوند
هیچ وقت با هم نمی خوابند
هیچ وقت !
تبر ادامه ی نسل آنهاست
هم از جنس صنوبر هم چنار ها هم ...

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

در ستایش جایزه ی اسکار آقای فرهادی


یک وسیله یک وجبی به اسم پدال گاز هست زیر پا که عجیب تحت سلطه ی شماست . فشارش می دادم و صدای ضبط هم کمک حالمان . کنار اتوبان کردستان نوشته اند مطلقا" پارک ممنوع ! شاید می دانستند که آنها که کنار اتوبان پارک می کنند شاید قصه شان سر دراز بگیرد و چه بسا شاید پارک نکنند از این مهم جلوگیری شود و این حرفها .
 این جدایی که جایزه گرفت خیلی دلمان را روشن کرد . انگار که اصلن این خانه چه تاریک بوده که با طلایی اسکار یک شمعی کنارش حالا روشن شده که نورش هم کم نیست . تقاطع جهان آرا .صبح روزی است که چند ساعتی از برنده شدن جناب فرهادی نگذشته و من هم تا چند دقیقه ی پیش اخبار و رسانه های مردمی را دنبال می کردم . پشت چراغ قرمز نشسته ام و شیشه ها بالا .با خودم فکر می کنم که یک جای کار می لنگد .که چرا این همه خوشحالی را مردم نه گیلاس به هم می زنند نه سوت و دست نه توی خیابانهاشان بروز می دهند .شیشه را می کشم پایین .
 هنوز هم هیچ صدایی نمی آد . از چیزی می ترسند ؟ جایزه بردن و خوشحالی هم مگر اینطوری میشود ؟؟ انگار که یک خواب باشد که تو فقط دیده باشی ها ! دلم می خواهد بزنم به شیشه ی ماشین بغلی که هی آقا شما هم خبر را شنیده اید ؟ چراغ سبز می شود .راه می افتم . این مردم خوب یاد گرفته اند چطور خوشحالیشان را با شِیر کردن عکس و فیلم در فیس بوک و پلاس و اینها بروز دهند . این مردم از درون خوشحالند .همین ها همان هایی هستند که یادشان دادند از درون اعتراض کنند و ناخوشحال باشند .

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

زمستان هم می گذرد

بعضی ها نه اینکه نخواهند ها .جدا از اطوار نخواستن ، آنها را که وقت بغض و ناراحتی نمی تونند حرف بزنند، را کاملن می فهمم . انگار که یک قفل چهار کیلویی را بسته باشند به یکی از آن وزنه های چند کیلوویی آهنی که آقا یدال.. باهاش پنیر تبریزی می کشید برای مشتری هایش . هی نباید بپیچی به پر و پاشون . خودشون خوبتر که شدن می آن می زنن روی شونه ات که حرف دارم . آن وقت نه باید بگی چرا پس زودتر حرف نزدی و اینها . حتما" نیاز داشته سمباته بردارد بیفتد به جان خودش و یک قسمت هایی را صاف و صوف کند و بعد براده هایش که ریخت از اثر هنری اش حرف بزند . کم ندیدم اینجور آدمها را .
هر کسی یک جوری است . یکی حرفش نمی آید .بهتر است یک کاغذ و قلم بگذاری دم دستش بی اونکه بفهمه اینو تو گذاشتی تا یادش بندازی تو آدمه نوشتنی . خودش می آد می نویسه .سبک می شه .هیچ وقتم به روش نیاری وقته نوشتنته به گمونم .


آرزوی دست یافتنی من

نزدیک های آخر سال بود که می گشتم دنبال شماره ای که بتوانم کارهایم را جور کنم و بروم . اینجا را خیلی ها می شناسند و به نظر خیلی ها احمقانه است و به نظر خیلی ها عارفانه شاید ! برنامه جور نشد که آن سال بروم .داستان از این قرار بود که لباس راحت بر می داشتی و حوله و مسواک و اینها ! آینه و تلفن و اینها را می سپردی به روزمرگی و می رفتی . صبحها زود بیدار می شدید و می رفتید سر کلاس . می توانستی بین روز بروی در محوطه و راه بروی . دیوانه ها راستی همیشه اینجوری زندگی می کنند ... 
خلاصه یک تخت داشتی آنجا و هفته ای زندگی ات در سکوت و یک آرامشی که به نظرم آبی بود می گذشت . شنیده بودم خیلی ها طاقت نمی آورند و می زنند بیرون . اما من می رفتم که بمانم . البته این فقط در حد یک نظریه است و ممکن است حرف مفت باشد بعد ها . خلاصه که این نیاز ، این دلم که می خواهد برود را نمی توانم نگهش دارم .

بعدترها ...

" در زندگی نباید به کسی گوش کرد . در مرگ هم " 
انگار همه چیز را نوشته باشد .نه اینکه بنویسد تا کسی بخواند .می نوشت تا اگر آلزایمر رحمی کرد به او و دری گشود به حافظه اش ، اینها را بخواند و کیف کند . که زندگی چقدر می توانست زیبا باشد و چقدر دوست داشتن دو نفر می تواند زیبا باشد . که آیا من تا به حال کسی را اینگونه دوست داشته ام ؟  شاید هر بار که بخواند خسته نشود یا دوستش داشته باشد یا به دنبال کسی بگردد تا او را اینگونه دوست بدارد . آیا او که به دنبالش هست هنوز هم تو می توانی باشی ؟ این را تو می دانی و بس ! 
شاید حس کنی کسی را اینگونه عمیق و زخم دار دوست داشته ای که تو را گذاشته و رفته است با دیگری خوابیده است حتی و یا شاید او را بی رحمانه با همه ی خنده هایش و نگاههایش به خاک برگردانده اند .شاید با خودت فکر کنی چگونه آن همه نگاه ، صدا ، عطر و احساس را در تابوت جا داده اند؟
آلزایمر است دیگر . چیز های خوب و بد را با هم می ریزد توی پیت حلبی و می سوزاند همین طور که تو داری به صفحه های قدیمی گوش می کنی و با خودت به این فکر می کنی آهنگ های جدید بازار را داری به حافظه می سپاری ... 
...

بـــــــــــوبن

دلم می خواهد بتوانم دعا بخوانم ، دلم می خواهد بتوانم کمک کنم ، دلم می خواهد بتوانم تشکر کنم ، دلم می خواهد بتوانم صبر کنم ، دلم می خواهد بتوانم صبر کنم ،دلم می خواهد بتوانم عشق بورزم ، دلم می خواهد بتوانم گریه کنم ،دلم می خواهد بتوانم آن چه را آموختنی نیست بدانم ،اما نمی دانم.
من فقط می توانم بنشینم و بگذارم خدا ، یا برای آنکه خیلی متوقع نباشم ، یکی از واسطه هایش : باران ، برف ، خنده ی کودکان یا موتسارت ، برای انجام کارها به جای من وارد عمل شوند .

نوشتن راهی است ...

من از همان ابتدای کودکی با خودم حرف می زدم
من در خویش گفت و گویی را دنبال می کنم که دنیا سعی می کند آن را قطع کند .برای تداوم بخشیدن به این مکالمه ، من به نوشتن روی آوردم .آن چه درون من بیان می شود در کتابهایم نیست.کتاب پاسخی است به سروصدای دنیا .آنچه درون من بیان می شود به سکوت سپرده می شود .آنچه درون من بیان می شود ، چیزی جز سکوت نیست .
کتابها از کنار این سکوت می گذرند .با آن تماس پیدا نمی کنند .نوشتن تقریبا به اندازه ی بی کار نشستن و منتظر اولین قطره های باران بودن جذاب است .
گاه ریتمی را که دوست دارم از دست می دهم .این ریتم دو ضربی را : حضور-غیاب، کلام-سکوت . حالا فقط در یکی از این حالتها دست و پا می زنم و به گونه ای بی انتها در آن سقوط می کنم :
گفت و گویی گنگ ، سکوتی ممتنع ، نت هایی اشتباه .
این زندگی
مانند این مرگ
برای قلبی که به ما اهدا می کند خیلی کوچک است .
آدمی به محبوب هایش چیز های زیادی می بخشد . کلام ، آرامش ،لذت .
تو با ارزش ترین ِ همه را به من بخشیدی: فقدان .
محال بود بتوانم از تو بگذرم . حتی وقتی می دیدمت دلم برایت تنگ می شد . تو برای من این آدم بودی و هنوز هم هستی .کسی که از طریق او فقدان ، نقص و گسستگی به درون من راه یافت .
با گذشت زمان ،خیلی از انسانها از تلاش دست می کشند .آنها از وجود خود نا پدید می شوند و تنها به دنبال واقعیت خشن می روند .می گویند : زندگی همین است .این طوری است .بعضی چیزها غیر ممکن هستند.بهتراست حرفشان را نزنیم .حتی بهشان فکر هم نکنیم . ...
تو هیچ وقت دست نکشیدی .تو همواره صبر توام با ملایمتت را حفظ کردی .برای تو ناامیدی از عشق راهی بود برای عشق ورزیدن بیشتر . .چشم هایت این را می گفت .صدایت این را می گفت .تمامی زندگیت این را می گفت .تو چیزی جز عشق نبودی .آنقدر که من از خودم می پرسم که مرگ در تو به چه دست یافت ؟ چرا که مرگ نمی تواند  " عشق " رابه سرقت ببرد .  

بوبن 

چگونه می تون قلب را بخشید ؟

در روزهای پس از مرگت ، عکس هایت را نمی توانستم تحمل کنم .امروز آنها برایم بی اهمیت شده اند .اکنون بی هیچ تاثری به آنها نگاه می کنم .من نیازی به مدرک ، اثر یا نشانه ندارم .تو هیچ وقت به من تعلق نداشتی .تو هیچ وقت به هیچ کس تعلق نداشتی .تو با تمام وجود کسانی را که با آنها آشنا بودی دوست داشتی .تو هیچ گاه این عشق ،آزادی درخشانت را از دست ندادی .
از این آزادی تصویری وجود ندارد .وجود چنین تصویری محال است .تو در این عکس ها نیستی .تو در طعم زندگی من هستی .تو در انسانهای آزادی هستی که می بینم .ما نمی توانیم کسی را دوست بداریم ، بی آنکه ب یاختیار بخواهیم او را در فلب مان جای دهیم .حال آنکه بودن یعنی بخشش قلب به کسانی که دوست داریم بیآنکه آنها را به خود بخوانیم و چگونه می توان تا ابد قلب را بخشید ؟ 

کریستین بوین 

یه روزی ...

وقتی او را به خانه می آوردند من داشتم حد فاصل میان حال و پذیرایی را می دویدم . صدای بوق ماشین و موتور ماشین را می شناختم . فهمیدم که آمدند . خیلی گریه می کرد و از گریه به بعدش را خوب یادم نیست که الان آنها که یادشان هست می گویند او گشنه بوده و با قن داغ حسابی سیر شده و خوابیده .
همه می گفتند چقدر زیباست . مادرم با آب و تاب برای همه می گفت که پزشکان و پرستاران از او به عنوان زیباترین نوزاد این بیمارستان یاد می کنند و من با خودم فکر می کردم خوب زیبایی یعنی چی ؟
آن زمان من چهار سال داشتم و خیلی چیزها را می فهمیدم و خیلی شرافتمندانه خودم را به نفهمی می زدم . این حرفه جور عجیبی در خور من رفته بود انگار ! یادم است توی راه برگشت از بیمارستان از برادر پرسیدند اسمش را چی بگذاریم و ایشون امر فرمودند " ... " و شناسنامه به دستور ایشون به همین نام مُهر خورد !
از تلاش های مکروه برادر مبنی بر گذاشتن بالش بر دهان نوزاد که در دوران طفولیت  بر من روا داشته بودند خبری نبود و من وظیفه ی خطیر خود می دانستم که از هیچ مراقبتی دریغ نکنم . از آنجا که نوزاد چاق و چله بود و با شیر مادر گرسنگی شان درمان نمی شد من شیر خشک برایش درست می کردم و او را روی پا می خواباندم ! و شیشه شیر را روانه شکم نوزاد می نمودم .
شیشه ها پر و خالی می شد و نوزاددستهایش را در هم قلاب کرده چشم از ما بر نمی داشت و ما که زورمان نمی رسید پاهایمان را که چون کارتون تام و جری زیر پیکر گرانبهای نوزاد پِرس شده بود را تکان دهیم ، دستهایمان را به گوشه های بالش می رساندیم و همه ی عزم خود را در جهت حرکت های افقی جزم می کردیم تا کودک خوابش ببرد .
و چقدر احساس رضایتمندی بر ما مستولی می شد که دیگر به زور برادر نباید با ایشان بازی های احمقانه پسرانه بکنیم واز این قبیل موارد .
کودک بزرگ و بزرگ تر ، عزیز و عزیز تر می شد و حالا خانم ما را " مامان مخفی " صدا می کند و یک دنیا آب نبات چوبی در دلمان آب میشود !

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

رادوین بزرگــــــــــترین مرد دنیاست


پسرم
لبخند بزن ،
بزرگ شو ،
اشک نریز ...
راه به اندازه ی کافی سخت تر از آغوش توست .
صبح ها دوری تو، از خورشید برایم یک دروغ محض می سازد ،
عصر ها لمس وجود نازنینت غروب حقیقی ترین خورشید است؛
ببین جهان را چگونه برایم از این رو به آن رو می کنی  .
رادوینم ،
من یک مادرم!
جوان مرد کوچک من ،بزرگ ترین مرد دنیاست .
امروز
فردا
تا همیشه
سخت ترین اسفند ها را برایم بهار می کند .


برای رادوین و مادرش



سر به شانه

سر به بالا می بری بانو
جهان سراشیب می شود
سر به پایین می آوری
همه چیز فرو می ریزد
من در پایین ترین سطح وجود شما زندگی می کنم ...

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

بی خوابی

حاضرین شادی زحمت کارشونو با جمع شدن دور هم و نوشیدنی و رقص و خنده و عکس و از این قبیل جشن گرفته بودند .پیک ها پر و خالی ، سیگار ها روشن و فیلتر می شدند .دوربین ها چیلیک چیلیک عکس می گرفتند .گاهی هم در این بین روی کسی که در جمع  که در تهیه این کار هنری نقش نداشت زوم می شد و چیلیک .
اتوبان ممتد ادامه داشت و ماشین بی  هیچ سرو صدایی راهش را ادامه . زمان کمی کش دار تر از همیشه می نمود .یک پلک ساده یک ساعت طول می کشید انگار .ساعت را نگاه می کردم .چند بامداد بود .هنوز زمان دیرتراز دیشب و پری شب می گذشت . به یک زلزله چند ریشتری مشکوک بودم . ساعت روی دیوار هوس بازی کودکانه کرده بود گویی . صدای عبور ماشینهای توی خیابان از گوشم ورود و از چشمم دخول داشتند . تونل زده بودند تا توی سرم .بی هیچ نوری . ماه پاره ها همان اراجیف صبح پخش شده را پخش می کردند . ارجیفی که صبح ها زن ها ی خانه دار می بلعندشان و شب روی ما این هضم شده ها را بالا می آورد . صبح نمی شد . نمی شد . نمی شد ...

اتاق از هرای دیوان و هراس کرکسان آکنده است
چراغ را خاموش نکن می ترسم
زمزمه را نکش می ترسم
آه
که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان همیشه آفتابی خواهد بود

حسین منزوی
 

کنایه

بند ناف همان طنابی است که می برند
طناب دار همان طنابی است که گره می زنند
بریدن ؟
یا
گره زدن ؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

طناب

زمین شاهانه ترین تخت بود برای سرهای ما
حالا سر به دیوار
فردا سر به سقف ...

مبهوت

هنوز خوب نمی دانم که چشمهای تو را باید به شراب تعبیر کنم
یا
شراب را به چشمهای تو !

پنجره


stein


پر--------واز


۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

آتیش بازی


تقصیر تو نیست که رفتی
اما
آمدن ذره ذره وجودت را در جانم کسی باید گردن بگیرد .
اعتیاد به حجم حضور دستهایت ،
وقتی سیگارم را به لب هایم گره می زنم
زندگی ام را به آتش می کشد
اعنت به فلسفه فندک !
من که عادت داشتم خودم کبریت بکشم !
این نقشه ی شوم فندک و دستهایت
حالا چه آتشی بر پا می کند .

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

لیلی

بهانه نیاور ماه ِ من !
شما مجنون بودی و بید را مجنون نامیدند ؟

صورتحساب

چشمهایت دارند تاوان فاصله ها را می پردازند
خیسند ...
حساب صورتت را داری می پردازی
با چشمهایت ؟ با اشک ؟
صورتحسابت پای من



آب و آتش

گاهی برای گریز از تمرکز روی موسیقی و جا ماندن توی کلمات و نوت هایش می توان موسیقی بلادی را انتخاب کرد که نه دیده ای و نه شنیده ای . اینگونه کمتر فکر می کنی . وقتهایی که یاد آوری کسی یا چیزی یا جایی یا هر چیزی در همان لحظه به قدر کافی آزارت می دهد باید بهشان یک کـــات بزرگ دهی . 
اگر زنده باشی زمان هست برای مرور . آدمی باید با زخم خود مدارا کند . آدمی باید گاهی سر به سر خودش نگذارد . چیزی نپرسد . چیزی نگوید . چیزی نشانش ندهد .
وقتی از خیابانی می گذرد و می داند چشم هایش الان میخ مکان خاصی ، مغازه ای یا جایی می شود باید دست بگذارد روی چشمهایش بگوید جان من ! نگاه نکن .همه چیز همان جای همیشگی است . بگوید این را گوش نکن برایت خوب نیست گلویت درد می گیرد ! آتش روشن می شود دودش می رود در چشمهایت و می سوزد ...
اینجا نرو .اصلا" آن خیابان با همه ی آسفالت هایش منتقل شده جای دیگری .راهش را بسته اند .
باید دستهای سردت را فرو کنی در جیبت و حالیش کنی این جیب !- همین جیب - امن ترین و گرم ترین جای دنیاست فعلا" .تقویم ها همه دروغ می گویند عزیز من .پای هیچ روز خاصی وسط نیست . 
باید اجازه ندهی فکر کند .گاهی باید بگذاری من درونیت استراحت مطلق کند . 

رینگ


$


سایلنس

یک جایی از فیلم Eat Pray Love است که لبز خودش را معرفی می کنید و با خنده می رود سراغ کسی و طرف دستش را دراز می کند و دست می دهند و بعد دستش را به سمت سینه اش می برد و به کارتی که روی آن چسبانده اشاره می کند :
silence


معروفی

گفتم: «می‌ترسيدم دست‌هام از دلتنگيت بميرد، حالا ديگر از هيچ چيز نمی‌ترسم.»
گفتی: «چرا اينجوری نگاهم می‌کنی؟ حالا که همه چيز توی من تمام شده؟ يادت هست من امنيت می
خواستم؟ يادت هست تب داشتم تنهام گذاشتی آن شب؟»
گله‌های تو و
کوتاهی‌های من برای تو کوه شده، دلتنگی من و خوبی‌های تو برای من کوه شده، دو تا کوه بلند بين من و تو فاصله است حالا که هردومان نمی‌دانيم با آن چه کنيم...

می گذرد ....

همه ی آدمها این تجربه را دارند که در جایی از زندگی -شاید هم در خواب شاید در بیداری - در طی حادثه ای که ما آن را رسم روزگار صدا می کنیم قسمتی از آنها جایی گیر می کند جا می ماند . بی آن قسمت هم به زندگی  می شود ادامه داد . سخت است .می دانم .از دانستن هم مطمئن تر !
گاهی آن قسمت از دست داده بافتهایش خودشان را ترمیم می کند و خوب می شوی . گاهی هم نه ! سلولهای باقی مانده هم هر کاری را ارجاع می دهند به سلول های از دست رفته ! آن وقت هاست که درمانده می شوی . شاید هم احساس می کنی خالی هستی از چیزی ! از کسی حتی ! بعد که کسی حالتان را می پرسد نمی توانی بگویی " خوبم " . زل می زنی و نگاه می کنی . به هر صدایی که نزدیک صدایش باشد خو می کنی . به شنیدن اسمش در خیابان پاز می شوی و نمی توانی قدم برداری .حتی اگر دستت پیراشکی مستر دونات بوده باشه و سرخوشانه لِک و لِک کنان راه می رفته ای ...
اسمش را بگذاری دلتنگی یا هر کوفت و زهرماری ! چیز کثیفی ست لعنتی . سطل سطل اشک می پاشد در چشمهایت .کرور کرور بغض گره می زند در سینه ات . این را هرکسی نمی فهمد . حقیقتش اینه که این را هیچ کسی نمی فهمد !خودِ طرف می داند و بس.
این حس را پشت چراغ قرمزی که سبز شده و همه بوق بسته اند بهت و فحش و بدو بیراه بارت می کنند می فهمی . این را همه جا می فهمی .همه جا ! برای مثال عرض کنم خدمتتان وقتی سوپ می پزی و به مغزت فشار می آوری سوپ آن روز چه بود ! وقتی ظرف می شوری و بسته ی تاید را از جلوی چشمت دور می کنی .وقتی کنترل ضبط را زمین نمی گذاری و آهنگ ها را پشت به پشت رد می کنی .وقتی آهنگهای جدید هم ناخن می کنند توی چشمت تا خاطره ای چیزی را یادت بیاورند .وقتی ... وقتی ....

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

لتس دنس


باید آهنگ را درک کنی و روحت با آن گره بخوره و از خشکی و سخت بودن در بدنت آثاری نباشه . اینکه یک رقص و حرکاتش ممکنه از نظر بیننده ها اصلا" رقص به نظر نیاد و یا اینکه حال همه را سرخوش کند حتی آنها که با چشم تو را دنبال کرده اند  . لباسهایم را آویزان می کنم . می نشینم روی زمین و منتظر می شم تا چای آماده بشه . برای ریختن چای یک ماگ انتخاب می کنم . دلم نبات می خواهد .تا چا یی ام را هم بزنم پیک های اندازه یک بند انگشت را نگاه می کنم و آروم از دیدنشون ذوق می کنم . ذوق ها ی من خاص هستند اگر ندیده اید تصوری ازش نکنید بهتر است . نبات را هم می زنم . می نوشم و شارژ می شوم . بیرون سرد تر از یک زمستان ساده است . آخ از آینه های از زمین تا سقف اینجا که پر از روح است . از گل انار لب پنجره . از یاس . ...
غیر از من دو نفر از بچه های قدیمی هم آمده اند .
توی آینه موومنت و تایمینگ موزیک رو با هم تمرین می کنم . بیت اول آهنگ که شروع می شود یادم می افتد که هنگام رقص نباید زمین را نگاه کنم و کتف هایم را سفت نگه دارم . پاهایم اگر درست بیت را درک کنند همه چیز خوب پیش می ره و فقط کافیست دستهایم خوب گوش کنند . حرکت اول یک بیسیک ساده است . بار اولی که بیسیک این رقص را یاد می گرفتم روی بیت های سه و چهار آن کلی مشکل داشتم . یادم است یک روز را با چشم های بسته این بیت را تمرین کردم تا برایم جا افتاد . پارتنر هفت سالی است که می رقصد و رقص را از نیویورک شروع کرده . همیشه دوست داشتم استادش را که یک آقای چهل و نه ساله است را یک جایی از جهان ببینم .تعریفش را زیاد شنیده ام همیشه . شاگردهایش دارند یک حرکت خیلی خوب را یاد میگیرند . حرکت از این قرار است که باید آقا در حین بیسیک اول یک ترن با دودست به خانم بدهد و او را گره بزند و در دور دوم دستهای خانم را دور سرش پروانه وار بچرخاند و این گره را در برگشت باز کند و او را از حرکت در بیت پنجم استاپ دهد و خانم را پاپ کند و بعد او را با یک کراس بادی لید در یک ترن زیبا لید کند .
بچه ها حواسشون جمع چیزی است که استادشون می گه و من به شکل رابطه شون فکر می کنم که در کلاسهای رقص همدیگر را می بینند و هر کدام زندگی شخصی خود را دارند .فقط کافیست پالس بد به هم نداشته باشند تا بتونند با هم خوب برقصند و نه احساس مضاعفی و نه شکل خاصی از رابطه این وسط پا در میانی نمی کند . من با استاد چند بار این حرکت را می رقصم تا این دو نگاه کنند و فرم کنار رفتن از مسیر خانم را یاد بگیرند .
از اول که پلی میشود ما شروع می کنیم . من سبک تر از همیشه می رقصم و دستهایم خوب گوش می کنند که کجا باید بچرخند .یک جاهایی تند تر ، یک جاهایی آرامتر ، یک جاهایی دو یا سه دور ، یک جاهایی من راه می روم او می چرخد یا با هم می چرخیم ...
با چشم و لایک های حین رقص حالیم می کند که درست می روم حرکت ها رو.  طول یک آهنگ را می رقصیم .خیلی حرکتها جدید هستند و من فقط گوش می کنم و لید می شوم ...
خوب است رقصیدن . خوب است خالی و سبک بودن . خوب است ساکت بودن و گوش دادن .روزهای سرد زمستان هم می تواند گرم و آرام باشد .

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

میز کار خانم

تلفن می زدم یک سایت خبری که خبر فلان را از مترجم بیسار بگذارید روی سایت که بالای سرم ایستاد و پرسید که نامه را شما هم امضاء کردید ؟ نمی دانستم نامه چیست و با سر سوالش را نفی کردم . عکسهای برفی را می دیدم و یخ می زدم پشت مانیتور . خانم شین رفته شیراز ماموریت و خانم خ ( خ نوشته می شود و خ خوانده می شود !) هم نیامده .
من امروز به تنهایی در پارتیشنمان زندگی می کنم و چای سبز و بابونه را راهی لیوان پراز آب جوشم می کنم . زنگ می زنم به خانم مادر که حالشان را جویا شوم .تلفنی تاریخ رسیدن امانتی هایم را از کشور همسایه چک می کنم و به خرید های اینترنتی ام فکر می کنم . سر رسیدم را باز می کنم و زیر لب به ادمین سایت دانشگاه غر می زنم .تکیه می دهم به صندلی ام و فرو می رم در دسته های چرمش . از شما چه پنهان موقع هایی که احتیاج به تمرکز داشته باشم یا حتی وقت هایی که ملو و آرام هستم کفش از پا می کنم و چهار زانو خودم را بند همین صندلی می کنم و فاصله کیبرد تا کشو هایم را با چرخ های صندلی طی می کنم . یک گوشی هم دارم که همکارهایم به آن "گوشی دکتری" می گویند که در مواقع خوردن به کوچه بن بست همانا اثر گل گاو زبان و سنبلیته را دارد . راستی گل گاو زبان چقدر گران شده .آنروز بازار بودم سیری ده چوق ! در این حین نگاهی به سر رسید هم رنگ زمینه وبلاگم می اندازم -که اینروزها اگر پشه ای خیالش از ذهنم بگذر یک جای آن می نویسم "پشه گذشت " ! - کلی کار ردیف کرده ام که باید انجام دهم یکی از آنها گوش کردن به کارهای علیرضا تجویدی است و پاسخ اسکی که در فیس بوکمان کرده است . کار، کار است دیگر ! شاخ و دم ندارد که !

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

سوسو


بخشی از اعتراف های عباس معروفی به ماکس فریش

عاشق کسی هستيد؟
عباس معروفی: بله، با تمام سلولهای بدنم.
  Und woraus schließen Sie das?
 – از چه چیزی به اين نتیجه رسیدهاید؟
عباس معروفی: از این که وقتی باهاش حرف میزنم، قلبم جور ديگری میتپد، وقتی میخواهم به دیدارش بروم بارها فکر میکنم چی بپوشم، چه عطری بزنم، چی بگویم، چه رفتاری داشته باشم. و بدبختی اینجاست که وقتی میبینمش همه چيزهایی که فکر کرده بودم یادم میرود، و حتا فضای اطرافش را به سختی میبینم. خودش بزرگتر از همه جاست. من یک بار در عمرم عاشق شدهام، و دلم میخواهد همیشه شاد و خوشبخت ببینمش، و برای این مقصود هر کاری که لازم باشد انجام میدهم. دلم میخواهد خودم با ابتکارهای خودم خوشبخت و شادش کنم.
من از مرگ نمیترسم اما از اینکه او را از دست بدهم به شدت وحشت دارم. یک هراس ويرانگر مثل مرگ سایه به سایهی زندگیام نفس میکشد که آخر مرا میکشد، و این هراس از دست دادن اوست. میدانم اگر نباشد انگیزهی همهی کارهایم را از دست میدهم. و میدانم که او تنها انگیزهی نوشتن، خواندن، ديدن و شنیدن من است. و حالا به موازات عشق حس ترس هم در قلبم میکوبد.

مرغ دریایی


هووون ؟

برگشته است که زندگی کند

یا زندگی را مرگ کند ؟

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

سایه اش ...


گیفت


وقتی بسته ای  را پرت کرد توی بغلم از راه دور، من نمی دانستم این بسته را برای چی داده و درونش حاوی چیست... از لحن صدایش دستگیرم شد این بسته حاوی "     " است . حالا هم که می نویسم نمی توانم حس آن لحظه را و حتی حالا را بگویم که حدس زدم چیست .باید صبر میکردم تا زمان بگذرد تا اتفاقی بیفتد که فکر کنم حالا وقت آن است که بسته ی کادو پیچ شده را باز کنم و ...
و زمان هم که کارش گذر است و می گذرد ...
آدمها فرار می کنند و از خود چیزی جا می گذارند . همیشه در فیلمها کسی که می رود یک نامه ی خداحافظی می گذارد روی تخت و می رود اما نامه ای در کار نبود .یک بسته بود که برایم توضیح داده شده بود که هر وقت دلگیر شدی از یکی از این "عذر من را بپذیر " ها بردار و قضیه را حل کن .
 دنیای آدم ها حتی درصد رنگشان با هم فرق می کند .من چه خبر دارم از دنیای آدمی که کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده و مدام ایمانش را با اولین ترمز ماشین امتحان می کند ؟ نه !ما بی خبرتر از آنیم که خیال می کنیم .
"بادبادک " یک پست معمولی نبود که بعد بشود تگ اکثر نویسه ها .بادبادک یعنی منی که هر روز به خودم یادآوری می کنم آزاد باش "رها" زندگی کن . بند چیزی نباش و طنابت را اگر جایی بند کنی فقط آدم هایی که زیر سقف آن آسمان زندگی می کنند و آدمهای کمتری که سرشان را بالا می کنند تا ببینند هوا ابری است یا نه ، تو را می بینند ...
کسی که دنیا برایش زندان است چه فرقی می کند کشورش آزادی را چه معنی کند و دیوار های این زندان را چقدر فشرده تر کنند ! اوین یا پاریس ؟ !کسی که نا بیناست چه فرقی می کند چراغ اتاق را برایش روشن بگذارند یا ...؟ کسی که آزاد است و زندگی را یک شوخی مسخره می گیرد که جدی گرفتنش کار احمق هاست چه فرقی برایش می کند بمب اتم صلح آمیز است یا ... ؟
بسته رسید .
فکر کنید به بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته یک جعبه پر از چسب زخم بدهند برای وقت هایی که زمین می خورد .وقت هایی هست که وقتی خیلی خوب راه می روی ودیگر هیچ کسی نگران زمین خوردن تو نیست ، دقیقا" همین وقتها بی هوا زمین به تو می خورد  ! زخم می شوی و چسب زخم ها تمام شده اند .و به صلابت این درد ،این زخم ... نه!
شاید از ترس تمام شدن چسب زخم هایت حواست را جمع کنی که دیگر زخم نخوری ، و یا شاید با خیال راحت بلاسوز هر بلایی شود .هوم؟