۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

شب خانه را ترک کردم و شب باز گشتم. تنها چیزی که با خودم به خانه آوردم این بود که آدمها در آزادی همیشه تصمیم های بهتری می گیرند و روحم را نمی توانم دیگر مهار کنم. دنیا به قدر کافی برای در کُما بودن من تلاشش را کرده بود. 

۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

بعد پنجم زندگی روزهای اول زمستان است که برگها ریخته و درختها لخت شدند و من شب ها کتاب می خوانم و پرت می شوم وسط خوابهایم و صبح پرده قدی تراس را در میاورم تا بشورم. گلهای مرداب را بیرون می ریزم و برای ظهر لوبیا پلو داریم. زندگی خیلی معمولی نیست. گاهی رنج داشتن می کشم و گاهی رنج نداشتن. رنجی به غایت شیرین به نهایت تلخ. دیشب خودم را دیدم که توپ می دوید سمت صورتم و من مثل همیشه قبل از پر خون شدن چهره ام باید صورتم را می دزدیم و یا اینکه تور راکت را می گرفتم جلوی توپ. زندگی خودت را داشتن یک حال مانوس و غریبی است که دیشب وقتی نیل میخوندم توی دفتر توسیه نوشتم زودتر به دنیای درونت برو زاناکس، قبل از آنکه در دنیای بیرون غرق شوی. در دنیای بیرون غرق شدن برایم مثل درد تولد آشنا و مبهم و گنگ است 

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

سرد است


کمی از پرواز گذشته. او خسته است. سرش را تکیه داده سمت من و خوابش برده. او را از کِتف خیلی دوست دارم. یک جایی گوش می کردم صابر را که می گفت چند وقتی می شود که در رویا دارم زندگی می کنم. در رویا زندگی کردن وصفش کار هر کسی نیست. کار انسانهای از واقعیت عبور کرده و سخت است. دلم را می چرخانم رو به غرب. آسمان است. آبی . بین دو سطح ِ نرم از ابر در حرکتیم. کمی نگاهش می کنم. خیلی شبیه اش است. اصلا شبیه آن مردی که هیچ وقت من ندیدمش نیست. هیچ وقت چرا متوجه نشدم او مرا دوست داشته است؟ هیچوقت! انگار سرم را فرو کرده بودم در یک گونی شب. یک گونی بی ستاره! اما او حوصله کرد تا من سرم را بیرون آورم و تا نور زد توی چشمهام... رسید... و دیگر صبر نکرد... وقتی می پرسم چرا تا خورشید زد صبرت تمام شد؟ می گوید مگر چقدر وقت داشتم برای دوست داشتنت... من دلم می خواهد همه روز را در پروازی که تو به سمت من خوابت را باد برده است بمانم. این پرواز هیچ وقت فرو نمی نشیند... 

۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

من این همه راه آمده ام. آیا کسی هست درک کند این همه راه را؟ 
بین سنگفرش های باغ فردوس و سیاهی شب و چراغای خوشگلش ایستادم. صدایش کردم و پاکت را دادم دستش. هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ فهمیده بودم خیلی خسته است. خیلی نیاز به پریدن دارد. می خواهد بال بزند اما انگار بال هایش را مفتول کرده اند. باز نمی شدند... من خواسته بودم حوصله کنم به باز کردن بند. اما بعضی گره ها کار من نیست باز کردنشان. خودِ آدمِ هم می داند که دلش به آن گره رضاست. برای همین برایش بلیط گرفته بودم که برود. پاکت را باز کرد و بعد چیزی از صورتش چرا به یاد نمی آورم؟ 

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

زن ِ درونم ایستاده ظرف ها را می شوید. بادمجان ها طلایی شده اند و پیازها برشته. خانه را مرتب می کنم. کتابهای بغل تخت را می چینم توی قفسه. نون می گفت ما بیخود لیبل ها را بریا خودمان بزرگ می کنیم. راست می گفت. لیبل شب جمعه. هر روز دلت شاد باشد شب جمعه ات باشه. هر شبت که با عشق باشی شب یلدا. انار خریده بودم که جا گذاشتم توی مغازه. می شینم دلم رو دون می کنم. دونه دونه. با حوصله. شاید هم کت پوشیدم در سرما یک سری هم به مادر زدم. 

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

پیکچرینگ


# از دست دادن # همین جوری # یهویی


ترس از دست دادن برای من به یکباره در زندگی معنا شد. چطور؟ آنجا که ناردونه را برای تب و لرز بستری کردند و موقع خداحافظی گفت فردا برای سال تحویل میام خونه ولی شما امشب یادتون نره ماهی شب عید بخورید. من همین حرف رو باور کردم از بس تب و لرز برام عادی بوده همه عمر. وقتی چند ساعت بعد زنگ زدن و گفتن تموم شد، حجم زیادی سوزن فرو رفت ته سقم و نمی تونستم حرف بزنم. سرم رو فرو کردم توی بالشت، اما دیگه اون ساعت صبح همیشه برای معنای مواجه شدن با ترس از دست دادن به صورت یهویی اتفاق افتاد و ترجمه همزمان شد. یک ماه بعد جای زخم موند برای همیشه روی صورتم. هیچ وقت نخواستم سعی کنم جای زخم بره. هیچ وقت نخواستم حقه از بین بردن جای زخم ِ از دست دادن و فرو رفتن توی مرگ عزیزم رو بخورم. می خواستم بدونم جای زخم چه فعل و انفعالات شیمیایی درش اتفاق می افته. یادم بمونه به اندازه عمر زخم ناردونه مو ندیدم. به اندازه جای زخم دلتنگ ناردونه مم... 
دو ماه بعد جلوی آینه صبح مسواک توی دستم موند. شقیقه هام موی سفید داشت. چه موی آدم می تونه فهمیده ی دل ِ آدم باشه. فهمیدم روزگار سخت داره می گذره. رفتم سفر. کشور را به مقصد جایی که هیچ وقت ندیدم ترک کردم. همه جای دنیا شده بود جای خالی ناردونه. حتی جاهای نرفته. حتی زبون آدمایی که نمی فهمیدمشون برام سوگواری می خوندن. من یک چشمم اشک، یک دستم چمدون و پشتم کوله پشتی از این فرودگاه به اون فرودگاه بودم. نتیجه ؟ هیچ جا نمی توانی از جای خالی فرار کنید و هیچ وقت کسی به ما یاد نداده که بعضی جاهای خالی را با هیچ چیز مناسبی نمی توانی پر کنی! 
ماجرا اینجا تمام نشد. کمی بعد از برگشتنم در خانه بودم که به یکباره خانه ام بر سرم آوار شد... همه چیز برای من هشتگ #همین جوری یهویی همین الان بود. الان هم زخم ها با من خیلی مُدارا می کنند. گاهی اما مثل موشکی که فکر می کنم از لایه اُزن گذشته و زمین را دارد به مقصد بی برگشت به قلب من ترک می کند و به یکباره برمی گردد با سرعت و شتاب هر چه فراوانتر به مبداء خود، این غم می نشیند به جانم. آچ مزم می کند # همین جوری یهویی. 

۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه

به راستی که به درستی گفت فتح بی نهایت

که یعنی؟ که یعنی یک وقت‌هایی هست در زندگانی، که به جای استفاده از لغات مناسب، دقیقا «لغت» و دقیقا «کلمه»، متوسل می‌شیم به هزار و یک بازی ناشیانه‌ی دیگه. گاهی در قبال چیزی که داره اذیت‌مون می‌کنه سکوت می‌کنیم به نشانه‌ی ملاحظه‌کاری. گاهی سکوت می‌کنیم چون مرعوب طرف مقابل‌ایم. گاهی‌تر سکوت می‌کنیم چون به زعم خودمون خیال می‌کنیم اون قدر آدم مقابل رو دوست داریم که نمی‌خوایم ناراحت‌ش کنیم. گاهی به جای استفاده از «کلمات»، به «بی‌اعتنایی» و ایگنور کردن طرف مقابل رو میاریم تا به‌ش بفهمونیم از دستش ناراحتیم. گاهی ناراحتی‌مون رو به عنوان یه شعار خطاب به جماعتی موهوم بیان می‌کنیم، به این امید که به در بگیم دیوار بشنوه. رایج‌تر از همه هم طعنه و کنایه و شوخی‌هاییه که بی‌که از سر سنس آو هیومر یا منتسب به موقعیت باشه، شوخی‌های شخصی بر اساس شخصیت طرف مقابله که باعث می‌شه شوخی رو تبدیل به طعنه و کمی بعدتر تبدیل به توهین بکنه. که یعنی به جای این‌که بشینیم به یه فرهنگ لغت مشترک برسیم، دست به هزار بادی لنگویج یا شعبده‌بازی غیر کلامی می‌زنیم تا طرف رو متوجه منظورمون کنیم. غافل از این‌که «اوصیکم بالکلمات»، کوتاه‌ترین و میان‌برترین و کم‌هزینه‌ترین راه، همانا حرف زدن است، با زبانی مشترک، حالا گیرم نسبتا مشترک؛ ولاغیر. که یعنی‌تر گاهی با خودم فکر می‌کنم تو سن و سال ما دیگه این‌همه متافور و استعاره و ایهام نمی‌گنجه. قهر و ایگنورنس و بددهنی و بدوبی‌راه‌گویی، دیگه تو مایه‌های «پنج‌ساله از تهران‌»ه. به زبون نیاوردن دغدغه‌ها و به جاش مکالمات طولانی درونی و سوال‌جواب‌های خشمگین فرسایشی با خود داشتن و در نتیجه یه طرفه به قاضی رفتن، سرطان رایج نسل ماست. یکی از ساده‌ترین و مهم‌ترین مهارت‌های زندگی، به جای تخیل مکالمات و تصورشون و نیت‌خوانی و فال‌گیری و غیب‌گویی و گمانه‌زنی و الخ، همانا آنست بودن و شفاف بودن و استریت فوروارد بودنه. کم‌هزینه‌ترین راه هم، همانا تمرین حرف زدن و حرف شنیدنه؛ با مخاطب واقعی نه با دشمن فرضی؛ و حضوری و مستقیم، نه لای هزار لفافه و آف‌لاین. به‌خخخخدا.

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دم غروب نوشت طور

خوابیده ام. در امتداد افق. متقاطع با شمال. جمع شده ام زیر لحاف توسی. همه پاییز به دلم نشست این انتخاب. امروز نشستم روبروی حرفهای خودم. تا همیشه خودم را از زبان بقیه می شنوم. حتی اگر کسی داد بزند گوسفند جان! تنها بودن و تنها زندگی کردن یک رسم و شبوه عجیب می شود. انقدر که تخت و خیالت را با پیچ جاده ها فقط عوض می کنی. من همه شب هایی را که از تخت کندم توی تاریکی به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست رانندگی کردم. امروز بیشترین روز تنهایی است تا امروز و جالب اینجاست فردا بیشترین روز است. من از فردا فقط این شمارش را می دانم. همش می دانم که هیچ چیز نمی دانم.

مرا به من باز بده


گفت چرا بیست و نه تا؟ سی و دو تا چاپ کن خوب. شونه هامو انداختم بالا. انگار عدد هیچ فرقی به حالم نکنه دیگه. اونم اصراری نکرد دیگه. انگار اصرار رو به کسایی می کنن که هنوز روی حرفشون پافشاری داشته باشن. به برگی که افتادن و نیفتادن فرقی به حالش نکنه خیلی اصراری نمی کنن بمون تا باهار .
مثل یک تونل مه بود. باید ازش رد می شدم. سالهای پیش از این تونل رفته بودم بی اینکه کسی کنار دستم خواب باشه. دلم می خواست جاده تموم نشه. تب رسیدن نداشتم. دلم به رفتن بود. توی سکوت صدای فلاشرها رو بستم. دلم می خواست کسی حتی چشمک زنان رفتنم رو نبینه. موهام بی شونه شدن، وحشی و موج دار ریخته بودن دور صورتم و توی لباسهای زمستوی و کاپشن پر یک زنِ ظریف می نمودم .

۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

دلم می خواست همه شب را تا فردا توی تخت بمانم. بچه ها آمدند جمع کردند بروند به جنگل. به ماهی کباب کردن. گفتم بروید که من وقت ماندنم است. چند ساعت بعد تلفنم صدا می کند که اگر می خواهی جمع کن که سبکبال برویم. آخ که با بعضی ها دلت می خواهد بروی و بنشینی به ستاره های فصل سرد را دیدن. بروی اصلا به او بگو رویای اتاق زیر شیروانی داری بر سر و او بگوید بیا ببرمت زیر شیروانی نقشه بکشیم کجایش را پنجره بگذاریم و کجایش را تخت برای روزهای آخر. دلت می خواهد شبانه بروی قصابی و گوشت تازه بخری و با زیره و فلفل سیاه و سیر و گوجه فرنگی و سیب زمینی بگذاری روی ظرف سنگی. تا صبح به وقت بیداری جا بیفتد. آدمهایی که اهل زود پز نیستند و وقت سفر به کُنجوش کُنجوش قُل زدن و جا افتادن اعتقاد دارند تمایل بیشتری دارم. 

در دنیای ما ساعت بیست دقیقه به ده شب است

کمی زیر کُرسی می خواهم بیشتر بمانم. هوای بیرون کُرسی به دمای بدنم منفی یک است  و هوای زیر کرسی چیزی حدود مثبت بیست. این است که گاهی سرم را تا دماغ فرو می کنم و با نور سرخ آن بدنم را نگاه می کنم. خانه باغ تاریک شده و پرده های توری شب را لو میدهند. چراغ کمی توی حوالی آشپزخانه روشن است. چشم باز می کنم و از کتف می چرخم. می بینم که ایستاده رو به شمال. از پشت نگاهش می کنم. صدا می کنه تو بخواب. من ترتیب رفتن را می دهم. من اما دلم نمی خواهد از این دو دمایی مطلوب برگردم به دیوارهای باریک شهر. دلم می خواهد مثل بعد از ظهر که سرم را از پنجره کردم بیرون و تا چشم کار می کرد برگ های ریخته ی سُرخه بودندو برف بتوانم صدای آب شدن برف های روی شیروانی و صدای کلاغی که به چشم نمیبینم را بشنوم. این سهم به قاعده ای ست از زندگی. 

۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

فکر کردم از پا نمی نشینم. فقط باید کمی راه بروم و تنها باشم و هضم کنم ماجرا را. قصه عادت ها و مالکیت ها و وابستگی های آدم است. گاهی انقدر عادت می کنی که فکر می کنی نباشد هم می توانی باشی، نمی دانی سرت را بچرخانی و ببینی نیست چه می چرخد دنیا روی سرت. حالا بگو این وابستگی دکمه قرمز یک کت مشکی پاییزی ات بوده باشد! کافیست تا تو را از پا در بیاورد.
نون ها را تا می کنم. به قاعده چهارتا. می گذارم توی کیسه فریزر. برنج دودی خیس می کنم. برای دل خودم سه پیمانه. چرا؟ نمی دانم. فقط می خواهم سه پیمانه برنج دودی داشته باشم که روزهای آخر پاییز دم پختک بخورم مثل روزهای اول پاییز. دلم می خواهد اول ها و آخر ها تا شوند به قاعده روی هم از نظر احساسی. از بس دادن و ستاندن شد قاعده بازی که گشاد شد روحمون. لق می خوریم. لق لقووو.

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

صدو بیست دقیقه حرف نمی زنیم

از پله اول که پایین اومدیم نگاهم کرد و چشمهاش رو فشار داد بهم و منتظر موند تا من این کار رو به علامت تایید انجام بدم. حالا شروع شده بود که حرف ها از زبان بر نگاه جاری شوند . حتی گاهی نگاه از چشم سر هم نباشد دل آدم آرام تر است. باش تا گاهی نگاهت نکنم اما از تو سیراب باشم. از حس همین جا بودنت . 
چند قدم جلوتر دریا بود و توی تاریکی شب نمی شد اطمینان پیدا کرد که ما توی موج قدم نزاریم. ساحل شن نرم و آدمهای نرمتر داشت. قبل از اینکه عقل جانب احتیاط بردارد موج ما رو خیس کرده بود. مثل آدمی که سرزده می رسه توی زندگیت و همه زندگیت رو با کم بودنش تا الان پر می کنه. 
اون روبرو توی تاریکی دریایی که از صداش دلت موج بر می داشت ، یک کور سویی از نور بود. تا چشم بر می داشتی ازش، انقدر تاریکی بود که انکارِ وجودِ نور قوی تر از باورِ چشمات توی چند لحظه قبل می بود. مثل لحظه هایی که یادت می ره آرزویی ته دل داشتی و کسی آرزو آفرینت بوده. تا حواست جمع شه دوباره می تونی نور رو پیدا کنی . اما ترس پیدا نکردنش چشم سوزت می کنه. وَهم اگر نباشه ...
حالا راه می افتیم سمت شرق ساحل. دستش را گره کرده پشت و همانطور انگشت من را نگه داشته. لحظه های زیادی است که هم را از سر نگاه نکرده ایم. از پا قدم بر نداشته ام که از پا قدمم را روی زمین بگذاریم. نیامده ام تفریح که چیزی را از تنم در کنم. آمده ام تا تیری که به جانم رفته را ببینم، حتی با دست آن را به مغزتر از آنچه هست فرو کنم. 
چشم بستم. حس می کنم دارم توی دریا فرو می رم. حالا ترس پیچ خوردن و گیر کردن روی زمین ندارم چون می دونم به قدر کافی ساحل نرم و امن و خلوت است. اما ترس آدم از فرو افتادن به غرق شدن تغییر هویت می دن. اینه که آدم خیلی از قبل خودش رو نمی شناسه. به چشم فرو بستنی ترسهایت عوض می شوند...امان ....

همینکه می دونم یک بند انگشت دادم به کنار دستی می تونه نگهم داره از هولناکی غرق شدن. از هولناکی اینکه دریا تا روی سرم بالا اومده. حتی اگر خودم نمی بینم حتما اون می بینه از روبرو کسی منو نمی بره به پشت سر... چشم که باز کردم ، نگاهش کردم... هیچ نگاهی گاهی آدم را نمی بیند. تنها کافیست اطمینان داشته باشی کسی هست که از تو به بند انگشتی وصل است... آخ از وقتی که چشم باز می کنی و می بینی اوهم چشم فرو بسته است. 
از صخره ها بالا می روم. خیلی بالاتر از صخره ها رفته ام ... فارغ... تا چند صد متر در توی عمق دریا صخره هست... آدم نیست... می تونم تصور کنم چقدر از دیدن یک عکس دو نفری ها توی شب پر از مه وسط عمق دریا لذت می بردم اما نمی تونم تصور کنم چقدر این عکس جز به نگاه خودم گرفته نمیشه. داره بی بدیع ترین صخره نشینی عمر در زندگیم ساخته میشه. آسمون ماه نداره. مِه داره اما دل من روشنه. 
بر که می گشتیم دستش رو برد جلوی دهنش و چشماش توی تاریکی برق زد. دیدی چقدر بعضی از آدم ها بلد می شوند تو رو؟ یک بستنی خیالی رو لیس زد فهمیدم دلش بستنی می خواد. این وضع خواستنش، خواستنی ترش می کند... راه افتادیم سمت شهر... پیاده... از مسیر کنار اسکله رد شدیم... براش میم مثل ماهی می ماند ... یک ماهی فروش سمت اسکله پیدا کرد و روزه سکوتش را شکست... چه خوش زمانیست که آدم لب به سخن باز کند به آنچه دلش زنده به آن است. بعد که دور شد از ماهی فروش ایستاد روبروم... شمرده گفت با من ح ر ف بزن... چشماش برق می زد... اون دریا منو غرق نکرد اما اگر توی عسل چشمش بیفتم فقط فرو می رم... لب باز کردم...گفتمش از شیوه دوست داشتنم... آخ که چه خوب است دل آدم زنده به سخن دل شود. از پل روی اسکله که می گذشتیم دو تا خوشدل زن بومی رد می شدن. خوش گفتن پیدا کردن اصل در دنیا اصل است و بس.  

حالا لمیده ام توی کاناپه پشت به دریا و شیوه ی دلبری اش را توی آشپزخانه دید می زنم و زاناکس می نویسم. ساعت حوالی چند بعد از ظهر. آسمان ابری.

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت نترس جانم و دگر هیچ مگوی

چمدون بنفشه رو باز کردم. چکمه های گرم و نرم و راحت و روونم رو در آوردم. لباس جذب تیره پوشیدم. موهامو صاف کردم دورم. شلوار مشکی برای روزهای توی بوت. می خواستیم بریم کتاب فروشی. همونجا سکنی گزینیم. قهوه بخوریم. 
کمی بعد تر داشت نقاشیهای فریدا رو بهم می گفت. هاید لایه های هنر زیاد دارد که برای من رو نکرده. بعد هیچ کدام هیچی نمی گفتیم . با حوصله نشسته بودیم به نوشیدنی گرم و نوشتن. آخ آدم چقدر باید برود بنشیند به نوشتن برای خودش و روزهای زمستانش و یک جایی که نقطه ته خط را می گذارد پیروزمندانه کسی را داشته باشد که بگوید من از آخرین نقطه رد شدم. بعد یادش بیفتد که وقتی گفته بودمش که داشتی چی می گفتی؟ جواب آمده باشد که من چی برای گفتن می ماند وقتی تو انقدر دوست داشتنی هستی! آن وقت یواش و نرم خندیده باشد زیر لب با خودش و به چراغ های راه دور نگاهش را دوخته باشد. 

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

در اومد زمستون

ماگ نسکافه اش را گذاشت روی میز و پرسید صدای چیست؟ گفتم دونه های یخ از آسمون. گفت پنجره رو باز می کنی؟ پنجره رو باز کردم. دونه ها ریختن توی خونه. دستشو دراز کرد و یه دونه یخ آسمون ریخت کف دستش. من نگاهش کردم. اون نگاهش کرد و بعد از گرمای ما یخ از خجالت آب شد...

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

روشن


ماهی فروش ها زندگی را چوب می زنند به بیست و یک

سبزیهای تازه رو ردیف چیده . ترب ها رو آب زده. قرمز تر و خوش حال ترن. بوی نعنا و سیر تازه ورودی بازار محلی رو پر کرده. مرد جوونی اون وسط وایساده ماهی چوب می زنه. درشت هیکل و کم لهجه و ریش سیاهه. بو می کشم. بوی ماهی. بوی دریا. بوی جایی که حالم رو خوب می کنه. ماهی تازه می گیرم. سبزی پلوی محلی با سیر تازه و فراوون برای ظهر بپزیم. نارنج تازه و تخم مرغ محلی بخریم. نون کنجد دار بگیریم و برگردیم خونه رو آب و جارو کنیم. صندلی رو به تراس رو ، خاکش رو بگیریم و بشینیم بی هیچ عجله ی رفتن.