زاناکس

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

Crossed wire


در ۲۳:۲۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

خط شماره 64

بعضی ها زبان من را نمی فهمیدن و فقط از شماره اتوبوس می فهمیدن من کجا می خواهم بروم و با دست به کمی آن ورتر اشاره می کردند .در نهایت سوار شدم .اتوبوس از آدمها پر نشده بود که راه افتاد . چند خیابان را گذشت . از کنار مردانی که روی پل قلابشان را به امید ماهی پرت کرده بودند توی دریا تا سطل های کناری شان را پر کنند . گاه به این فکر می کردم که چه زندگی ساده و بی اساسی می تواند باشد که با یک قلاب بروی سراغ زندگی و فکر بیمه و باز نشستگی و پس انداز و اضافه کاری نداشته باشی و ساده زیستی را دوست داشته باشی و از طرفی به ماهی ها و طعمه ها فکر می کردم ...
تابلو های مغازه ها را می خواندم .بعضی ها را حتی نمی توانستم تلفظ کنم و بعضی ها را از سر خلاقیت یک چیز من در آوردی می خواندم که خودم خنده ام می گرفت . دوربین نه چندان حرفه ای ام را گاهی روی آدمی - خیابانی - سگی ، چیزی بند می کردم و چیلیک و انگار که راضی شده باشم دین قسمتی از سفر ادا شده آن طرف خیابان را نگاه می کردم . زیر یک پلی راننده با زبان بی زبانی حالیم کرد همین جاست که می خواستی بروی و من پیاده شدم . صبحانه ی مفصلی خورده بودم و هنوز طعم نیمروی لذیذ طبخ شده با کره ، آبمیوه و قهوه و ژامبونها و... را توی سرم دوره می کردم و به ویترین مغازه ها وعده ی ظهر را می دادم .
گاهی  چیزی از مغازه ای می خریدم .بطری آب معدنی را سر می کشیدم . به دماغم استراحت می دادم و حجم عینکم را از روش کم می کردم .گاهی یک جایی می نشستم روی نیمکتی ، پله ای ...
دو خواهر را سر مسیرم دیدم که هم زبان من بودند یک انجیل بهم دادند و دعوتم کردند کلیسا . بعد از ظهر که بر می گشتم ماهی گیرها هنوز ایستاده ماهی می گرفتند و من می رفتم که خستگی ام را بخوابانم ...
در ۲۳:۰۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

black hair


در ۲۲:۳۱
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

lines and roed


در ۲۲:۲۴
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

برف دیروز
فقط به خاطر دل هواشناس پریروز بارید



بهمن - ن و د
در ۲۲:۰۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات, مینیمال

حکم

برف از سر ناچاری می بارد
من این را می فهمم
مثل جاده ها که از سر ناچاری ادامه دارند
مثل تو که از سرناچاری رفتنت را بهانه کردی
من این را فهمیدم
اما هرگز نخواستم باور کنم
نه به خاطر تو !
به خاطر خودم و
چشمهایم که اشک خرج داشتن تو کرده بودند


در ۲۲:۰۰ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

سبز آبی


در ۲۱:۵۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

صدای پای موج


در ۰:۴۰
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

عکاسخانه

تمام عکاسخانه های این شهر را ...
بدنبال یک عکس قدی ،
شاید هم تمام رخ از عشـــق گشته ام !!
فتو شاپ بیداد میکند این روزها

مهران پیرستانی / فروردین نود
در ۲۳:۲۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

ن ق ا ش

تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمک / نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند به نقاش چیزی ببخشد. وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد. یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق می رسد.
 

کریستین بوبن  غیرمنتظره
در ۱:۳۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

شاید هم !

به نظر من ما انسانها بر روی کره زمین زندگی نمیکنیم بلکه سرزمین واقعی ما قلب کسانی است که به آنها علاقه داریم. 
 فراتر از بودن

پی نوشت : سلف تراپی
در ۱:۲۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

من تو را دوست دارم - تو به من مدیونی

من تو را دوست دارم...
پس من به تو وابسته ام و تو از طریق این وابستگی به من متصل هستی؛ بنابراین تو وابسته ی وابستگی  من هستی و باید در همه ی زمینه ها مرا ارضاء کنی و چون این کار را نمی کنی،‌من به خاطر همه چیز و هیچ چیز از تو دلگیر هستم؛ زیرا من به تو وابسته هستم و می خواهم دیگر وابسته نباشم و می خواهم این بار به این وابستگی پاسخ متقابل بدهی...
به این ترتیب من پانزده روز در جهنم حسادت غوطه ور شدم و در طول این پانزده روز، گرفتار گلایه های بیهوده ای شده بودم: حس می کردم که تو با تمام دنیا ازدواج می کنی، جز با من...
 کودک درون من پا به زمین می کوبید و دردش را پر اهمیت نشان می داد. سپس متوجه شدم که تو اصلا به این چیزها توجهی نشان ندادی و فهمیدم که حق داشتی، زیرا:

سخنرانی،گلایه، ناشنیدنی و توجه نکردنی است و در آن هیچ اثری از عشق نیست، تنها سر و صدایی تکراری است و آلوده به خشم.

بعد از پانزده روز،‌در یک لحظه پرده ای کنار رفت و می توانم بگویم حقیقتا یک شهود بود:
ناگهان دیگر برایم مهم نبود که تو با تمام دنیا ازدواج کنی...
در ۱:۱۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان
هیچ وقت نتوانستم کوچک ترین انتقادی را نسبت به تو تحمل کنم. من کمترین بی محلی نسبت به تو را فراموش نمی کنم،‌و در دلم باقی می ماند؛ مانند ورطه ای میان من و کسانی که یک روز، حتی فقط یک بار، نسبت به تو شک کرده باشند....

این شیوه عشق ورزیدن است، و تنها شیوه ی عشق ورزیدنی که بلد هستم؛ و این به معنای آن نیست که تو بی عیب و نقصی، و نیز به معنای آن نیست که تو یک قدیسه ای:

قدیسه ای وجود ندارد... این را حتی قدیسه ها هم می گویند.

قسمت هایی از کتاب فراتر از بودن کتاب بوبن 
در ۱:۰۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

some years later


در ۰:۵۳
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

کام


در ۰:۱۲
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

اداره برق


مجبور میشوم برای طی طریق راهروهای تاریک ،موبایلم را روش کنم .کابینت ها را می گردم کبریت نیست . در همسایه را می زنم یک پسری در را باز می کند .فندک بی دریغش را یک دستی تقدیم می کند .داغ است فندک هنوز. شاید سیگاری تازه دود شده باشد . شمع پیدا می کنم .یکی دوتا سه تا چهار تا ! کافیه .دیروز به این فکر می کردم که وارمر بخرم دلم شاد شود .نخریدم برق ها رفت ! رابطه ی مرموزی باید باشد بینشان ؟ نه هیچ ربطی ندارد .
فندک را پس می دهم . شام می خورم با نور شمع .انگار که سیر شده باشم یا دیگر خسته باشم از خوردن .جمع میکنم و روی تخت دراز می کشم .وارمر کناری در جا شمعی غوغا میکند . سایه اش روی دیوار می لرزد .کمی به چپ مایل می شود و بعد کمی به راست .شمع هم در این بازی دود می کند و می سوزد .تاریکی ها وقت خوبی برای فرار از روزمرگی است .برای بی خیال ساعت شدن .توجیه خوبی است برای دوش نگرفتن .در مجموع خوب است برای آرام بودن ...
در ۲۳:۱۶ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

زمان از دست رفته

صبح ها که درب خانه را می بندم "شب " است ،
شبها که کلید را توی مغزی در می پیچانم ، هم "شب" است !
من کجای زمینم ؟
قطب ؟!شمال ؟ جنوب ؟
کسی هست آیا اینجا که بگوید اصلن من روی زمینم ؟
کسی هست که شهامت گفتن حقیقت را داشته باشد ؟


ن و د
- زمستونه
در ۲۲:۴۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

خلاصی


در ۲۲:۳۶
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

این سان است زندگی ...

این سان است زندگی
آرام آرام ،
کم کم .
انگار که هیچ نمی گذرد
انگار که همانجایی که بودی ، هستی .
زمان از من نمی گذرد
ماباید از زمان بگذریم
دست بر خاک بگذاریم
و خودمان را به جلو هل دهیم ،
خاک همان خاک است !
جایی که شبیه اینجا نیست
جایی که چیزی مثل دریا همه ی من را از خاک می گیرد
اینان که روی زمینند فکر می کنند من دیگر نیستم !
اما میتوان روی آب هم زندگی کرد
چیزی به نام آن دنیا که آدمها می گویند همین است به خیالم !
در زمین در لاک خود فرو می روم ،
این تنهایی کافی ام نباشد اگر ،
دل به دریا می زنم .

در ۱:۵۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

تور یا قلاب


شایعه شده قلاب کسی به آرزوی من گیر کرده ....
یعنی حقیقت دارد ؟


بهمن ن و د
در ۱:۰۴ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

سالهای دور

رمز کیف را سالها بود فراموش شده بود و هیچکسی هم بازش نمی کرد .کیف را باز کردند و جلوی رویمان گذاشتند .چند دفتر دست نویس که جایش را وبلاگ گرفته .یک قوطی صورتی که درش را باز می کنم .یک جعبه کوچک صورتی قلب شکل که توش سه تا پاک کن رنگی بو دار و چند شیشه اکلیل و سکه ! اینها همه اش مال سالهای کودکی ام است .پاک کن رنگی ها نو و دست نخورده مانده اند و بویشان هم سرجایش است .کادوی مادر بود سال اول دبستان .آخ از دفتر ها . آخ از نامه ها که با بعضی ها قهقه خنده خانه را بر می داشت و با بعضی ها خانه از سکوت دق می کرد و کمی بعد تر خرچ خرچ کاغذ پاره ...
در ۳:۲۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

مه فرا گرفته آسمان را - ابر زمین را


او صدایش عاشقانه است
او نگاهش...
او
دنیایش
چه کسی می تواند باشد ؟
"چه کسی" می تواند "من " بادشد ، آیا ؟
آیا بازوهای من می تواند یایان بخش حس لامسه ی او در نیمه شبها باشد ؟
آیا چشمهای او می تواند ...
آیا روزی او می داند ؟
آیا روزی می رسد که کتاب ها را ببندد
موسیقی را بر پا کند
و خودش را در آغوش من رها کند ؟
آیا نزدیک است ؟
آن روز را می گویم .
کسی که می خواند من را
شاید خیلی مهربان باشد ،
شاید دلش از دستهای خالی من
و از قلب سرشار از توام
حتی مهربانتر باشد .
شاید دعا کند
که پس فردا
فردا باشد!

در ۲۲:۴۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

زن - دریا - یاد


در ۲۲:۳۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

He , sea, sun


در ۲۲:۳۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

جایی در رم


در ۲۲:۲۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

حالا یا بعدن ؟!

لوکیشن صدر غرب ...

خانم پشت فرمان نشسته ( در حیقیقت لم داده ) و می رود .موهایش خرمایی - قهوه ای تیره است .از آرایشگاه شاید برمی گردد . قسمتی از موهایش را با بی نظمی دلبرانه ای جمع کرده زیر حجابش و الباقی از یک طرف گردنش بین یقه ی بلوز قرمزش تاب می خورد .گمانم طره که می گویند همان است !
از آینه دیدش می زنم .سرعت شمار کم کم کم و کمتر می شود .خانم حالا نیم رخش موازی من در یک اتوبان زی می کند . لبهایش نه بزرگ است نه کوچک به گمانم ! ماتیک قرمز پر رنگ بی دریغی به لبهایش خورانده . نمی توانم تصدیق کنم که زیباست چون نیمی از صورتش زیر عینک کاچوئی اش پنهان شده .هیچ چیزی با خودش زمزمه نمی کند .تلفن هم حرف نمی زند .با عجله هم نمی رود .من را هم نگاه نمی کند .او فقط یک بانوست که من رااز خروجی مدرس شمال ترک می کند .
بی شک او زیبا بود و چقدر مرا یاد " ملاقات با دختر دلخواهصد در صد من در ماه آوریل "  می اندازد .آیا راهی هست تا او را از مدرس شمال به صدر غرب بازگرداند ؟! آیا هست ؟
در ۲۱:۴۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

شیر


بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!


حسین آقا  پناهی 
در ۱:۵۶ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

طرف ما شب نیست - صدا با سکوت آشتی نمی کند

از دوستشان دارم ها ...
http://www.youtube.com/watch?v=etLmmUIBto8&feature=related
در ۱:۳۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم شنوایی

مردی برای تمامی فصول

"مرد باید جایی بره که وسوسه نشه...وقتی یک مرد سوگند یاد می کنه وجدانش رو در دست هاش گرفته، مثل آب. و اگر انگشت هاشو باز بکنه، امکان نداره دوباره بتونه پیداش بکنه. بعضی ها قادرند چنین کاری بکنند ولی من نفرت دارم که یکی از اونا باشم."
در ۱:۱۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: دیالوگ

چند نفر

من می خواهم او باشد
چه کسی می خواهد من نباشم ؟؟؟؟
در ۱:۰۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

کسی مثله کی ؟

ای کسی که می دونم یه جای این جهان زنده ای
می دونی من هنوز دوستش دارم ؟
مهم نیست ندونی
مهم اینه که من زنده ام هنوز
هنوز اینو می دونم

....
در ۰:۵۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

ولنتاین غمگین

آیا کسی اینجا زندگی می کند که ولنتاین غمگین را دیده باشد ؟شد ؟ د ؟ ؟ (انعکاس صدا )

در ۰:۵۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

رنگ ....


در ۲۳:۲۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

آروزی چشمی برای خودم


زمستان هشتاد و شش 

دیوار های سفید روبه رو ترک خورده اند و فاصله چشمهای من تا دیوار ها خیلی کم است . برای گریز از آنچه نمی باید بودم و بودم خودم را دوره می کنم تا توجیهی ، دلیلی ، تکیه ای پیدا کنم .قرمز های اینجا رنگ دارد هنوز ...صندلی ها ... آدمها ... می شود بی هر کسی زندگی کرد فقط کافیست خودت باشی ...
در باز می شود . نه نه نه ! اول صدای پا می آید . یک دو سه چهار پنج ( شمارش پله هاست ) در باز می شود .اویی به نام او از راه می رسد .او گاهی چون ابری به مثابه سینه ام ، گاهی فراتر به مثابه ذهنم می نشیند ،سایه می کند و می بیند .نبض را می شمارد مثل پله ها !

زمستان هشتاد و هشت 
- از بخت یاری ماست شاد گاه آنچه را که می خواهیم یا بدست نمی آریم یا از دست می دهیم .
+ آره هنوز هم می گویم ...شاید اما شاید !

ویو : اتوبان چمران - شمال به جنوب / ساعت حوالی پنج و شش غروب / لوکیشن جایی از زمین به صورت ایستاده

زمستان هشتاد و نه 
من فکر می کنم !
او فکر می کند ؟


زمستان نود 
یک زمستان است .سرد ... سوز می آد . موسیقی اش تکرار می شود . آیا آدمها ، آیا اتفاقها ، آیا احساسها ، آیا صبر ها ، آیا جدایی ها ، آیا اتفاقها ، آیا آیاها تکرار می شوند ؟


صدا http://www.youtube.com/watch?v=FjMdfAhwGJ4
در ۲۳:۱۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

هوم ؟

سکوت شما چقدر می تواند زنده باشد ؟ چقدر سکوتتان حرمت دارد ؟ رنگ شکوت شما چه رنگی می تواند باشد ؟ در سکوت خود جا می مانید یا شکوت به شما رنگ می بازد ؟ هوم ؟
در ۲۳:۰۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

باد

باد دستم را می گیرد
دامنم را می برد
تو را از هر سمتی می آورد
تو با بادها هم دست به یکی کردی

در ۲۲:۳۲ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه


در ۲۳:۴۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

I am not afraid of storms for I am learning how to sail my ship


در ۲۳:۱۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

من او را دوست داشتم

شهامت از آن آنان است که خودشان را يک روز صبح در آينه نگاه می کنند و روشن و صريح اين عبارت را به خودشان می گويند، فقط به خودشان : "آيا من حق اشتباه کردن دارم ؟" فقط همين چند واژه... شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هيچ هماهنگی و سازگاری در آن نديدن... شهامت همه چيز را شکستن، همه چيز را زير و رو کردن ...به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی... پس چه؟ غريزه بقا؟ ميل به زنده ماندن؟ روشن بينی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن... دست کم يک بار در زندگی... رو به رو با خود... تنها خود... همين...
حق اشتباه ... ترکيب بسيار کوچکی از واژه ها، بخش کوچکی از يک جمله... اما چه کسی اين حق را به تو خواهد داد؟چه کسی جز خودت؟
 
پی نوشت : باز هم پیشنهاد کنم که  کتاب من او را دوست داشتم آنا گاوالدا رو بخونید ؟ اگر خوانده اید بروید مرحله ی بعد و کتاب " دوست داشتم کسی جایی منتظرم" باشد را بخوانید...
در ۲۲:۵۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

علفها بی واسطه با خدا سخن می گویند


در ۲۲:۴۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

تفاوت بین مانده ها و رفته ها


تمام روز به کار مشغول بودم و تنها لذتم در طی روز خوردن یک هات چاکلت بود.مابین کارم صفحه ی ف.ب رو چک می کنم یا صفحات دیگر .عکس زن دیدنش حتی اگر از پشت سر باشد - تاریک و روشن باشد - یا بی آرایش و خسته - مدل باشد یا گل فروش عکس زیباییه .
اینکه انقدر از دیدن عکس گل شیفته ای که به خاطر همین طرز رفتارها و برخوردها از وطنش دل کنده و رفته ، به شعف آمدید چقدر خوب است ! به نظرتون همین قدر هم خوب است که چشمهایتان را باز تر کنید و بخواهید بیشتر از آنچه هست را ببینید ؟ دستهای زنی که حفاظ سینه اش شده ، چه کار هنر فتوشاپ باشد چه نباشد ، یک دست معمولی نیستند .این دستها جرات دریدن لباسی را دارد و ترس و یا چیزی برای مخفی کردن ! که هم عکس را زیباتر می کند و هم بیننده را میخ تر . 
شیفته ی ظرافت زنانه بودن با خاله زنک بازی یک دنیا فاصله دارد   .
در ۳:۴۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه


کارلوس کاستاندا جایی می گوید که هر آدمی ، هر همآغوشی ؛ در هر بار نزدیکی در روح آدم حفره ای  می سازد
در ۳:۵۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

قلبت را تعطیل کن

یک موقع‌هایی آدم باید بگذارد عشق و عاشقی‌ش هوا بخورد. یعنی یک اوقاتی هست که خیلی تحت فشار عاشقی بودید، (بله. عاشقی یک چیزی‌ست که آدم را فشار می‌دهد. نمی‌دانستید؟ بدانید...) بعد باید به خودتان مرخصی بدهید. حقتان است. باید پاشید بروید کارهای چرت و پرت بکنید. بروید تمام یک عصری را قدم بزنید. بعد سرتان را که بالا بیاورید، ببینید اصلن نمی‌دانید کجایید!
اینجوری ست که سرکار نرفیتم هم نرفتیم و اینجاست که دکمه ی آف موبایل چقدر عزیز است ! اینجاست که بین آدم های اطرافتان گزینه های قابل تحمل دوطرفه می یابید
در ۳:۳۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

نیاز

شرم
آزرم
حیا
.
.
.
مال زن است
اما
فقط یک خواسته دارم
فقط یکی
همه ی تو را می خواهم !
در ۰:۵۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

آدرس

همه ی دلبرها انقدر دل می برند که تو می بری ؟
این همه دل را کجا می برند حالا ؟
جایی باید باشه تا من سراغی از خودم بگیرم .نه ؟
در ۰:۵۶ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

آسمون

آسمان از تو پر شده ؟ یا من سر به هوا شدم ؟


در ۰:۵۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

عطر

دیشب خواب عطرت را دیدم
تا صبح خوابم نبرد

دی ماه نود
در ۰:۵۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

رشک

همه ی کفشها اینجا خواب مانده اند
آی از پاهای تو،
که به رد زمان عبور ساق پایت از سر هر معبری
همه را بیدار می کنی
فکر دل حسودها هم باش!
در ۰:۵۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

لا


موقع خداحافظی بهم یه دیاپازون داد
که با نت «لا»ش می‌شد ساز کوک کرد...
اوایل هی میذاشتم‌اش رو قلبم
که بدجوری از کوک خارج بود
درست که نشد هیچ،
شروع کرد به لایی کشیدن.
بعدا باهاش فال می‌گرفتم
دوس‌ام داره؟
- لا
به فکرم هس؟
- لا
بهش زنگ بزنم؟
- لا ...
برم پیش‌اش؟
- لا ...
پس چیکار کنم؟!
- لاااااا ... ؟!
دست آخر یاد گرفتم
که باهاش خودمو بخوابونم
دراز می‌کشیدم و می‌زدم‌اش به زمین
لا لا   لا لا ...
این‌جوری،
فکر کنم صد سالی باشه که خوابم
شب به خییییییییییییر!
در ۲۲:۵۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان
پیدا می شوند آن زمان که دیگر دنبالشان نیستی ،بهشون فکر نمی کنی .اسباب و اثاثیه ، آدمها و..
در ۲۲:۳۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

گلدونای دلتنگو روی پله می ذارم ....


در ۲۲:۳۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

قطعیت

j
توی اون تنگه ماهی پلاک یک دو تا ماهی زندگی می کنن تا امروز !
در ۰:۵۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

فراتر از نبودن

بعدها، بعدترها آنقدر اتفاقات جور و واجور افتاد که من به پاس شنیدن و به خاطر سپردن چنین جمله ای احساس بندگی نکنم. اتفاقاتی افتاد که تا آخرش حس این را داشتم که کاری ناتمام در جایی مانده ،که حسی سترون و آبی نیم خورده و رویایی نیمه کاره . اما هنوز می گویم شاید به جای راوی، عبد و عابد آن لحظه خاص باشم که این روایت را و آن جمله را شنیدم ! یک چیزی تویش هست که باعث شده از اعلامیه حقوق بشر و از تاریخ تولد و از لحظات دوست گرفته شدن و از نوازش شدن و از اتفاقات خوب نادر هم با ارزش تر باشد برایم : توی خیابان مانده بود و جایی و آدمی و امید پناهی نداشت. یک مرد سیاه پوست خیابان خواب با کارتنی که خانه اش بود و سیگاری که پشت گوشش بود کنارش نشسته بود. ازش پرسیده بود کجای دنیایی؟ این گفته بود "یک جایی ته ته ته زندگی، آن پایین پایین " ..... سیاه گفته بود : "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه " و به بالا اشاره کرده بود ....خب من هرگز شانس این را نداشتم که مثل توی کتاب ها و افسانه ها و فیلم ها به آدمهای عجیب فرزانه بربخورم که یک حرفی بزنند که زندگیم را زیر و رو کند. من به نظرم شانسی آنچنان بلندمرتبه که روزی در خانه کاستاندا و آلیس و عطار نیشابوری را زد و باعث شد که بشوند آنچه شدند ندارم.... اما این هست که من در یک غروب ساکتی این داستان را شنیدم و از همان موقع تا همین موقع هر روز یک سیاه پوست کارتن خواب را با در مغزم حمل می کنم که با لبخند کج و نگاه آزموده اش به من می گوید: "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه" ... و به بالا اشاره می کند

 "خو رفیق، پَ تو فقط یه راه داری که اونم اینوریه" ...
در ۲۳:۳۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

احتیاج ما

نگاهها بار واژه را به دوش می کشند
نگران نباش
کور هم که باشم
چشمهایم را باز می گذارم


در ۴:۱۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

خورشید مقوایی

تو را که در آغوش میگیرم انگار که دارم میرقصم
تو را که ترک می کنم انگار که دارم میمیرم
در ۴:۱۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

بیهوشی

باید قیچی جراحی بردارم و با احتیاط
-بی آنکه بمیرم !-
تو را از خودم جدا کنم
و الباقی عمر را تنها زندگی کنم
در ۴:۱۵ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

وهم

تمام ترسم از جزر احساست
وجود چیزی است به نام "مد"!
در ۴:۱۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

پیش تر ها پیش آمد ها ...


من خیلی قوی شده ام
از بس مرا با دوریت آزمودی
که حالا هر شب قبل از خواب به مرگ پوزخند می زنم
در ۰:۳۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

تکیه بر او

یک جاهایی باید دراز بکشی روی زمین و کسی باشد تا خودش سرت را سامان دهد .
در ۲۳:۴۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

build


در ۲۲:۳۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

Gender



فروغ فقط زن بود
این گلستان بود که می دانست چطور زن را دوست بدارد
در ۱:۳۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

سادنلی

بالاخره اتفاق افتاد. همیشه وقتی اتفاق می افتد  حواسم نیست. این بار هم حواسم نبود. انگار چیزی ناگهان تمام میشود. کنار هم خوابیده بودیم ،از اون لحظه های سکوت بعد از هم آغوشی که سبکی و می تونی بری بخوری به سقف. گفت من یک شعر گفتم و میخوام برات بخونم و نظرت رو بدونم. بعد همونجا توی جا خم شد و از توی جیب شلوارش که افتاده بود کف زمین آیفونش را در آورد . نور صفحه اش  توی تاریکی چشمم رو می زد، اما چیزی نگفتم. بعد شروع کرد به خوندن شعرش.شعر عاشقانه و قشنگی بود و من می دونستم که برای من نیست، برای آنا است. شعر غمگینی بود ، از سرگشتگی مردی که زنی را از دست داده و حالا فهمیده که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند جایش را بگیرد و حتی عشق بازی با زیبا ترین بدنهای دنیا جز یک انجام وظیفه نیست. و درست همون لحظه بود که اتفاق افتاد.
شلوارش را پوشید و شال گردنش را دور  گردنش پیچید. مثل هرشب خم شد ومن را که خواب آلود توی رختخواب  حلزون شده بودم بوسید. زیر لب گفتم:لیون! گفت جانم؟ گفتم دیگه هیچوقت  بعد از این که با یک زن عشق بازی کردی وقتی توی رختخواب کنارش دراز کشیدی شعری که  برای یک زن دیگه نوشتی را براش نخون. برای این که اینکار درد داره! نشست روی تخت و با درماندگی سرش را خاراند.بعد از سکوتی طولانی گفت من اشتباه کردم ،راستش همه ی این مدت انقدر درک تو بی انتها بود که من یادم رفته بود که … گفتم می دونی چیزی به اسم درک  بی انتها وجود ندارد، اما اگر  درد بی انتها یی وجود داشته باشد من الان دارم  توی قبلم حسش می کنم. ..اجازه نداد جمله ام را تمام کنم ،لبهایم را بوسید ، شال گردنش را باز کرد و خزید زیر لحاف و ..
شلوارش را پوشید و شال گردنش را دور گردنش پیچید. دوباره خم شد و لبهایم را بوسید و شب به خیر گفت. گفتم لیون! گفت جانم؟ گفتم عشق بازی با من برای تو یک جور انجام وظیفه بود ؟ گفت خواهش می کنم فراموش کن! وگرنه مجبورم تا صبح باهات عشق بازی کنم !دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم فقط خواستم بدونی که تو خیلی خوب وظیفه ات رو انجام میدی ! بعد هر دو خندیدیم. دم در مثل همیشه برگشت و گفت که فردا بهم زنگ می زند.  گفتم منتظرت می مانم.  حتی اون موقع هم نمی دونستم که  این آخرین باری است که می بینمش
همیشه وقتی اتفاق می افتد حواسم نیست.انگار چیزی تمام می شود .چند روزی است که تلفن زنگ می خورد اما بند ارتباط گسسته است. پیغام می فرستد که لا اقل چیزی بگو، از من ناراحتی؟ چه بگویم !اینجا یک حفره خالی است ، نه دردی مانده و نه دلیلی ، نه نیازی و نه  توضیحی . وقتی تمام می شود انگار هرگز وجود نداشته ؛ چه بگویم؟ رشته  ای که ما را به هم وصل می کرد گسسته ، سخن بیهوده است…  من همیشه در سکوت عزیمت می کنم.
در ۱:۰۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

سبقت ممنوع !

توی لاین سرعت نمی رن .کنار هم .گاهی آینه ی اون یکی از این یکی جلو می زنه . خوب که نگاشون می کنی انگار هر کی واسه خودشه .هر کی با خودش حرف می زنه یا نه انگار دارن آواز  می خونن . هیچکی اون یکی رو نگاه نمی کنه .ماشینای پشت سریشون بهشون بوق نمی زنن .یه جاهایی اون یکی می افته عقب تر برای جلویی چراغ می ده .یه جایی انگار می خوان جدا شن . دست می ذارن روی لبوشون بوسه که پرت می کنن از توی اتوبان به هم .بوقه که می زنن . دله که می برن . نمیگن مردم آدمن می بینن دلشون می خواد . هوایی می شن ... چرا آخه ؟
در ۰:۵۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

اسلایس

نصفه ماندن - نصفه رفتن اصلا" حس خوبی نیست .از چیز هایی که رفته ای نمی روی انگار و کشت می دهند تا بمانی و تو پاره پاره می شوی و از چیزهایی که رفته ای بهشان باید برگردی و تو می خواهی بر نگردی و باز هم پاره پوره می شوی.بعد تعلقت نصفه و نیمه به همه می ماند و می زنی زیر همه چیز ...
در ۰:۴۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

آیا ؟

آدمهای قوی بی خداحافظی می روند ؟
یا آدمهایی که تاب ندارند ؟
یا آدمهایی که می خواهند چیزی جا بماند و همه چیز فرو نریزد ؟
در ۰:۴۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

How many fingers do you have ? how many of them are for me ?


در ۲۳:۲۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

just one way !


در ۲۳:۱۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

پلاک یک



دیوارهای اتاق رنگ آبی مات دارد انگار چند جفت چشم خیره لای آجرهایش کاشته اند که تو را می بینند .آینه های قدی فضای مربع  شکل خانه را بزرگنر جلوه می دهد و همین که می شینی روی زمین و راه می روی و می خوابی و نفس میکشی همراهی همزاده ی خود را می بینی و می تونی  قشنگتر نفس بکشی ، محکم تر راه بری ... 
چوب لباسی های چوبی داخل کمد همیشه زحمت پوشیدن لباسهای از راه رسیده ها را به عهده می گیرند . یک تابلوی بزرگ نقاشی روی دیوار است که دستهایی را نشان می دهد که از آستین بیرون  آمده اند که تنگ ماهی ای را نگه دارد .نمی فهمم محکم تنگ را نگه داشته یا تلاش ساده ای است فقط برای حففظ زندگی ماهی یا ماهی ها ؟ یادم نیست چند تا ماهی داشت تنگ .

پ ن :
چندتا دوست ، زیر ِ یک سقف

انار را از میان میوه‌ها برمی گزینیم برای زیبایی‌اش،‌ به خاطر تفاوت و شفافیت تک تک دانه‌هایش، برای هم‌بستگی و انسجام و یک‌رنگی‌اش.یاس را از میان گل‌ها، به خاطر رایحه دل‌انگیزش، برای یاد کودکی‌ها و عطر دستان مادربزرگ، برای خاطر شور و سرمستی زندگی.
...
و سبز درخت ها و قهوه‌ای خاک را از میان رنگ‌ها، برای یادآوری اصالت هستی، برای پای‌بندی و استواری در عشق. عشق به جاودانگی.و فیروزه را از میان سنگ‌ها، که محفوظ باشیم از بدی‌ها و ناپاکی‌ها و برای پرواز در آرامش آبی‌اش و اوج در فریبندگی آسمانی‌اش.


photo by : Daruish Rad 


در ۲۳:۰۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

دلتنگی های آدمی را گرامی بدارید

جمعه غروبی روی مبل دراز کش، پای تلفن موزیک نه آنچنان واضح استاد محترم شجریان را گوش می دادم و به حواشی ذهنم استپ اند بک می دادم . که هنوز آدم های رفته به صورت زنده در قلب دیگری بی سرو صدا زیست می کنند .چه آن آدم خوب بوده باشد ، چه بد این صاحب آن قلب است که به خواست خود و یا به طور خیلی مرموز نا خواسته ای آن آدم را آب و دون می دهد و زنده نگهش می دارد . هیچ هم فکر نکنید این رفتار بی بازخورد می ماند .خیر !
آن خیال های نیمه شب که خفتت می کند پس دیوار ،همان یاد ها که دست تو را می گیرد می بیرد روی تخت که دراز بکشی و زل بزنی به سقف و به او فکر کنی ، همان خاطره های مرموزی که بینا بین رانندگی از یادت می برد کدام خیابان را باید بپیچی و کدام کوچه تو را کجا می برد و به خودت می آیی می بینی ترمز دستی را کشیده ای و رسیده ای به مقصد و یک عالمه خیابان یک مجموعه ای از کوچه هایی را که عاری از خاطره های او بوده اند را آلوده کرده ای .یک آلودگی محضی که می نشیند روی روز و شبت .انگار که یک سطل رنگ برداشته باشند و پاشیده باشند به یک بوم سفید !
کیست که بگوید این بوم چه تصویری دارد و یا نقاش به چی فکر می کرده ؟ هیچ کس حتی خودت یادت نمی آید به کدام بخش از هستی او و خودت که گره کور به هم خورده اید فکر می کنی .حتی یادت نمی آید به خنده هایش در فلان روز ، یا به تصویرش وقتی ساکت و صبور کار می کرده و حواسش نبوده تو داری زیر چشمی او را نگاه می کنی ، یا به گلوله اشکهاش وقتی ضعیف می شده تا توی قوی به دادش برسی یا یا یا یا .... هزار تا یا !
دلتنگی ات گاهی انقدر بزرگ می شود که تو را مشکوک می کند به تقویم که مگه چه روزیه ؟ هی توی سالهای گذشته می گردی دنباله یه بهونه برای این تاریخ ! مگه امروز چند شنبه ست ؟ یعنی ... ؟! آنقدر دلتنگی ات بزرگ می شود که دیگر دلت برای چیز های کوچک تنگ نمی شود .آنقدر دلتنگی ات زیاد می شود که سر می رود از گوشه ی چشمت ...
در ۱:۱۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: ماکزیمال

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

جام

این جام ها که از پی هم می شوند تهی
به سلامتی
به سلامتی
به سلامتیه
.
.
.
لکنت زبان میگیرم وقتی می خواهم بگویم "تو"!
بگذار توهم صدای تو بگوید "نوش"
تا تلخی این زهرماری به کامم باشد .

در ۲۳:۳۶ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

آرزوی دست یافتنی من


در ۲۳:۲۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

حوالی غروب


در ۳:۰۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

نسخه

آلزایمر گاهی درد نیست ،
درمان است .


چهارده-دی

در ۱:۲۷ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

برفدانه

چراغ قرمزی که عدد یک را نشان می داد آلارم می داد که یک پیغام نخوانده دارید.پنجره های کار را پایین صفحه پنهان می کنم تا ببینم چه پیغامیست و از کیست . اینجا سوئد است .سرزمینی که می تواند یک رویای دست یافتنی باشد و در آن دوستی زیست کند که بی آنکه تو را بشناسد برایت آرزوی دیدن چنین منظره هایی را کند .آدمی که می تواند بی هیچ توقعی امید را از کنار شاهرگت هل بدهد توی دریچه ی اصلی قلبت .


در ۲۳:۵۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: شات

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

چشم لباس می پوشد

...نفرت؟چرا نفرت؟تلخي بس است.نفرت که چيزي نيست.نفرت را آسان مي‌توان رد کرد.آسان مي‌توان بخشيد،آسان مي‌توان بخشود،اما نمي‌توان که فراموش کرد.چشم پوشيدن، حتي محبت مجاني، اين حتي يک وظيفه است.ولي تلخي.آي تلخي،تلخي.

وقتي که روح تلخ مي‌شود تلخ مي‌ماند.کاري نمي‌توان کرد.تلخي انگ است.داغ است و مهر و نشانه است.مي‌ماند.مي‌شود هويت انسان.مانند رنگ چشم.هر چند رنگ چشم دنيا را رنگي نمي‌کند.ولي تلخي...تلخي.تلخي تصويرهاي تلخ مي‌سازد.تلخي تصوير واقعيت است...
در ۲۳:۱۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

صدای پای اشک

زن سکوت کرد
صدای باران آمد
زن و ابرها پابه پای هم خیس ....



در ۲۳:۰۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

دل خوری های کوچک ، فراموشی های بزرگ ماله همه ی انسانها نیست

نقطه . سر خط
-
در ۲۳:۰۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

فوت و فن

خدا
تو را که می ساخت
به رقص فکر می کرد
پیچ و خم تنت
انحنای رقصیست
که خدا با تو تصوّر کرده
بی حرکت هم که باشی
بدنت
رقص مجسّم است
و دیدنت
واجب ترین حرام ِ دنیا
 
 
حامد ابراهیمی
در ۲۳:۰۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

من بیشتر از یک بار توی این بازی جا برای باختن ندارم

بازی اینجوری بود که شبها  بیشتر وقتها سر راه یک پیتزا گرفته بود  و وقتی در میزد توی آیفون می گفت” پیتزایی!” .فیلم می دیدیم و پیتزا می خوردیم و می خندیدیم . دیشب که زنگ در را زد  گفت باز کن !پرسیدم شما؟ با بیحوصلگی  گفت: پیتزا! منتظرش نبودم ، انگشتم روی دگمه ی آیفون مردد ماند ؛ گفتم من پیتزا سفارش ندادم  و گوشی را گذاشتم اما دستهایم می لرزید. چند دقیقه بعد دوباره در زد. پرسیدم شما؟ اسمش را گفت و من در را باز کردم.
***
بدون سلام می نشیند روی مبل . ریشش را نزده و درب و داغون و عصبانی است . می پرسد چرا تلفن های من رو جواب نمیدی ؟ یک هفته است که دارم دنبالت می گردم. من کار بدی کردم؟ نه ،واقعا کاری نکرده بجز اینکه ناگهان  یادش افتاده  که هنوز عاشق یکی دیگه است … می پرد توی حرفم؛ تقریبا داد می زند: آره،  آره، من عاشق آنا هستم ….بلند می شود و سیگاری اتش می زند و از لا بلای دود با صدای خفه ای ادامه می دهد ببخش، من داشتم به خودم دروغ می گفتم، سعی می کردم باور کنم که تموم شده ،در حالیکه نشده بود.. ولی  اینها هیچ کدوم مهم نیست ،من دلم برای بودن با تو تنگ شده….ما دوستهای خوبی بودیم..چرا باید خرابش کنیم؟
  دارد بازی می کند و من خسته ام. نه، از باختن نمی ترسم ،اتفاقا من قواعد این بازی مزخرف را خوب بلدم. می دونم که تا وقتی بازی را جدی نگیرم نمی بازم.  لبخند تهوع آوری می زنم و دی وی دی را می سرانم توی دستگاه .صحنه های فیلم روی پرده می لغزد، توی تاریکی انگشتش را می لغزاند پشت گردنم،  دستش را پس نمی زنم. این یعنی  رنجیده ام و این برخلاف قاعده بازی است.  صورتش  را می مالد روی شانه هایم  و غلغلکم می آید .به روی خودم نمیارم و چند دقیقه بعد به بهانه ای شانه ام را عقب می کشم. درست همین موقع تلفن زنگ می خورد.
 فیلم روی صحنه ای ثابت مانده. زنی کیک را دارد روی میز می گذارد.کیک در دستش وسط زمین وآسمان معلق مانده است،لبخند روی لبش. شمعها روی کیک روشن است. توی تاریک روشن اطاق خطوط چهره اش در هم فرو می رود. همبازی جدیدم اهل آمریکای جنوبی است و قرار است سالسا یادم بدهد. قرار می گذاریم و گوشی را می گذارم. زن کیک را روی میز می گذارد و مرد شمع را فوت می کند و همه دست می زنند.فیلم تمام می شود. تا دم در بدرقه اش می کنم. من بیشتر از یک بار توی این بازی جا برای باختن ندارم. دم در دستش را دوستانه می فشارم و آن لبخند تهوع آور را تحویلش می دهم و آخرین  ورقهایم را در نهایت خونسردی روی میز می چینم: لیون،  لطفا از این به بعد اگر خواستی بیای قبلش زنگ بزن چون من ممکنه تنها نباشم .
سرش را با عجله تکان می دهد و می گوید حتماٌ،متوجه هستم .  بدون اینکه  نگاهم کند،در را می بندد و می رود. بازی را معمولا  کسی می برد که بداند کی بازی تمام شده . این دست را من برده ام. همونجوری که  استریت فلش ، فول هاوس را می برد ، من برنده ی بازی هستم. روی تخت می افتم و گریه می کنم
 
 
پی نوشت : دست نوشته هایی که با عنوان " هم خوان " تگ می شوند متعلق به نویسندگانی است که در صورت آگاهی از صاحب اثر به نام ایشان ثبت می شوند.
در ۲۲:۵۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

جهش

هر آدمی ، هر همآغوشی ؛ در هر بار نزدیکی در روح آدم حفره ای  می سازد

کارلوس کاستاندا
در ۲۲:۴۹ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

هوا شناسی

هوایی شده ای تا به حال ؟
یک همچین هوایی است امروز !
در ۲۲:۴۸ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

پلیز بی یورسلف

این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک کنند ...
بی آن که برای رفتنشان دلیلی بیاورند ، بی آن که در صدد تلطیف آن با دلایلی که همیشه کاذب است ، برآیند ...
از کسانی که دوستشان دارم هیچ چیز نمی خواهم .
از کسانی که دوستشان دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و درباره ی آنچه می کنند یا نمی کنند هرگز به من توضیح ندهند ...

کریستین بوبن- فرسودگی
در ۲۲:۴۶ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

م.م

كمي چاي درست كن! خسته ام ، تنم درد مي كند .
هليا ! درد تن ، درد روح را سبك تر مي كند .
بالش نرم ، شراب شب هاي خالي زندگي ست ...
 
مصطفی مستور
در ۲۲:۳۳ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

آیا تا به حال به آنها که می روند فکر کرده ای ؟

« زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. »

از کتاب من او را دوست داشتم 
در ۲۲:۲۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: هم خوان

حسادت

رشک می برم به معشوقه ی شعرهایت
رشک ،
و بروزش

 فقط
اشک
در ۲۲:۲۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

قطب نما

دست می گذارد بر شقیقه اش
سرش را خم می کند رو به پایین
چیزی می خواند
آخ که زمینم چقدر به سمت قطب جنوب سنگینی می کند ....
 
در ۲۲:۲۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

نگذار و نگذر

برف نگران‌ام نمی‌کند
حصار یخ رنج‌ام نمی‌دهد
زیرا پایداری می‌کنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق..
که برای گرم شدن
وسیله‌ی دیگری نیست
جز آن‌که دوستت بدارم..


نزار
در ۲۲:۰۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

دل قوی دار سحر نزدیک است آیا هنوز ؟

فلسفه بودن ما هنوز ثابت نشده .مدام خودم را و دل گرانی هایم را با این نظریه دلداری می دهم .دل داری ...
 
در ۲۲:۰۰ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

مخواه اینگونه ای آدم

بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی های کوچک شکست خوردگی مکشان!!
در ۲۱:۵۸ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

مرگ را زیستن به عمری سخت دراز

حس می کنم پرنده ای که در قلب آسمان پرواز می کند و بال می زند درد تیرو کمانی را که نشانه اش گرفته است را در قلبش حس می کند و پیش از پرتاب سنگ می میرد ...
در ۲۱:۵۱ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

چک آپ

گاهی ،
برو
اسکن قلب .
ببین به یادقدیمیها هنوز می تپد ؟
در ۲۱:۵۰ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

این متن اصلا" عاشقانه نیست

زمین بخشنده نیست .بعضی ها را می گیرد از آدم چه جور! چشم ندارد ببیند ... اینها تقصیر زمان نیست ...
در ۲۱:۴۷ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

خط فاصله

انقدر که تو دوری ،
اینقدر که من دلتنگ،
عاشقانه ترین فاصله ها را در گینس به نام ما ثبت کردند .
در ۲۱:۴۵ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

به دنبال توام دریا به دریا

به خیالت من را روی زمین سپردی دست خدا و رفتی ؟
به محض رفتنت من از قطره های شور اشکهایم دریای سرخ ساختم
و
غرق شدم
حالا در کدام سرزمین سیاه به دنبالم می گردی ؟
در ۲۱:۴۴ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

خالی

دستم بسته است
از وقتی با چشمهایت حرف می زنی
در ۲۱:۴۴ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

Dusty days


وقتی یک کم برایش حرف زدم از هر چه می دوم نمی رسم ها ، بلند شد و از یک کیف یک زنگوله طلایی در آورد که با ربان قرمز پیچیده شده بود ...برایم از قصه ی آدمهایی گفت که وقتی خیلی دلتنگند و خیلی خدا لازمنند این را تکان می دهند تا خدا برگردد و ببیند این کیست که صدایش می زند ! با همان شکل شادی های همیشگی ام از جا پریدم و گرفتمش و تکونش دادم و چشمهامو بستم و از پنجره سرمو گرفتم رو به آسمون........
در ۲۱:۴۱ ۱ نظر:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال
زنگ می زنی
ظلم می کنی ! اینچنین متمدن
صدای تو ناخن دارد .
نامه می فرستی
چشم های من زخمه دارد
سرو صدا به پا می کنی
برزخ من سکوت محض می خواهد
در ۳:۵۲ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال

21


بیست و یک یعنی اینکه ریسک کنی و کارت بکشی یا وقت خطر بخوابی ؟
باید خودتو جاهای خطر به خواب بزنی ؟ خوابت می بره اصلن ؟ من خوابش نمی بره .من باید ریسک کنه .کارت بکشه یا بیست و یکش برده یا باخته .
در ۱:۵۵ هیچ نظری موجود نیست:
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!‏هم‌رسانی در X‏در Facebook به اشتراک بگذارید‏اشتراک‌گذاری در Pinterest
برچسب‌ها: مینیمال
پست‌های جدیدتر صفحهٔ اصلی
اشتراک در: پست‌ها (Atom)

بايگانی وبلاگ

  • اوت (7)
  • ژوئیهٔ (2)
  • مهٔ (3)
  • آوریل (1)
  • ژانویهٔ (1)
  • دسامبر (2)
  • نوامبر (3)
  • ژوئن (4)
  • مهٔ (1)
  • اکتبر (1)
  • اوت (1)
  • مهٔ (1)
  • مارس (1)
  • ژانویهٔ (2)
  • دسامبر (1)
  • ژوئیهٔ (1)
  • ژوئن (1)
  • آوریل (1)
  • مارس (3)
  • نوامبر (1)
  • اکتبر (1)
  • اوت (1)
  • مهٔ (7)
  • آوریل (1)
  • فوریهٔ (1)
  • دسامبر (3)
  • اکتبر (2)
  • سپتامبر (2)
  • اوت (6)
  • ژوئیهٔ (8)
  • ژوئن (1)
  • مهٔ (2)
  • آوریل (11)
  • مارس (5)
  • فوریهٔ (13)
  • ژانویهٔ (5)
  • دسامبر (20)
  • نوامبر (4)
  • اکتبر (7)
  • سپتامبر (9)
  • اوت (4)
  • ژوئیهٔ (12)
  • ژوئن (2)
  • مهٔ (9)
  • آوریل (27)
  • مارس (10)
  • فوریهٔ (8)
  • ژانویهٔ (6)
  • دسامبر (3)
  • نوامبر (10)
  • اکتبر (20)
  • سپتامبر (6)
  • اوت (22)
  • ژوئیهٔ (25)
  • ژوئن (19)
  • مهٔ (7)
  • آوریل (10)
  • مارس (12)
  • فوریهٔ (14)
  • ژانویهٔ (14)
  • دسامبر (14)
  • نوامبر (6)
  • اکتبر (12)
  • سپتامبر (10)
  • اوت (15)
  • ژوئیهٔ (17)
  • ژوئن (29)
  • مهٔ (20)
  • آوریل (25)
  • مارس (11)
  • فوریهٔ (29)
  • ژانویهٔ (44)
  • دسامبر (24)
  • نوامبر (31)
  • اکتبر (31)
  • سپتامبر (28)
  • اوت (22)
  • ژوئیهٔ (20)
  • ژوئن (17)
  • مهٔ (21)
  • آوریل (30)
  • مارس (16)
  • فوریهٔ (26)
  • ژانویهٔ (37)
  • دسامبر (79)
  • نوامبر (70)
  • اکتبر (39)
  • سپتامبر (51)
  • اوت (44)
  • ژوئیهٔ (46)
  • ژوئن (69)
  • مهٔ (61)
  • آوریل (51)
  • مارس (27)
  • فوریهٔ (44)
  • ژانویهٔ (28)
  • دسامبر (51)
  • نوامبر (60)
  • اکتبر (81)
  • سپتامبر (36)
  • اوت (67)
  • ژوئیهٔ (61)
  • ژوئن (106)
  • مهٔ (101)
  • آوریل (139)
  • مارس (85)
  • فوریهٔ (123)
  • ژانویهٔ (88)
  • دسامبر (105)
  • نوامبر (52)
  • اکتبر (68)
  • سپتامبر (66)
  • اوت (60)
  • ژوئیهٔ (65)
  • ژوئن (33)
  • مهٔ (32)
  • آوریل (65)
  • مارس (14)
  • فوریهٔ (54)
  • ژانویهٔ (98)

برچسب‌ها

  • شات
  • ماکزیمال
  • مینیمال
  • هم خوان
  • هم شنوایی
  • دانه ی انار
  • آرزوی دست یافتنی من
  • دیالوگ

پست‌های پرطرفدار

  • کنار کارما
  • حال ساده
  • I'm sorry for myself
  • I expect no color
  • آرزوی جهانی
  • چو رود جاریم
  • (بی‌عنوان)
  • هنوز لبخند زدن بهتر از دو نقطه دی است
  • نامه ای برای فتح بی نهایت
  • آیدا فتح بی نهایت است
زمینه ساده. با پشتیبانی Blogger.