۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه
گرامافون
بعد صبح بهاری باشد .صفحه ی گرامافون کیفور باشد .صبحانه را توی تراس می خوریم ... تو فقط بگو کدام صفحه ؟
بد مستی
حال بد یعنی چی ؟ عین وقتی که تا خر خره خوردی از مهمونی برگشتی یا مهمونا رفتن نشستی سر توالت دستتو گذاشتی رو گردنت و از زور تهوع چشمات پر آب می شه .انگار توی دلت داره زلزله می آد .دلشوره ،دلهره ، سردت می شه اصن انگار .داری می لرزی .توی سرت یه صدا بهت می گه چه غلطی کردم اینقدر خوردم ... چه غلطی ...
می شه پس گرفت این حالو ؟ از الانت خرابی نه از قبل . یه کاری کردی که با زموندی از ادامه اش. تا آخرش کوک نبوده عینه اولش. چه کار باید کنی حالا ؟
می شه پس گرفت این حالو ؟ از الانت خرابی نه از قبل . یه کاری کردی که با زموندی از ادامه اش. تا آخرش کوک نبوده عینه اولش. چه کار باید کنی حالا ؟
۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه
دفتر خونه ازدواج و طلاق
دو نظریه وجود دارد که وقتی مهر طلاق روی شناسنامه ات خشک می شود بدبخت می شوی یا خوشبخت . این نظریه به نظرم در مورد مهر عقد هم اتفاق می افتد.بستگی دارد به اینکه تن به که و چه داده ای ؟ در هر دو حالت !حالا به هر شرایطی که باشد دید ها و نظرها در حالت اول( طلاق را می گویم) روی سمت بدبختی و ترحم و تن دادن به که ! می چرخد در شهر و کشور من .
.
.
.
داشتم کار می کردم که صدایم زد که بریم بالا یک گپی بزنیم ،سیگاری بکشیم ... ما هم رفتیم . یک مانتوی صدری پوشیده بود . اسمش را بگذاریم خانم چی ؟ خانم ب اصلا" . خانم ب بسیار نحیف و ظریف و ریز بود. موهایش را در آن لحظه کاملا" یادم است .کوتاه بود و روی پیشونیش ریخته بود. یک روسری مشکی شیک هم سرش بود . نشست روی صندلی و من روی میز کار .سیگار را با دست راستش بیرون کشید و به لب گرفت و فندک ...
فهمیدم حرف دارد.گفت ما می خواهیم از هم جدا شویم و بعد یک پوک عمیق به سیگارش زد.حالا آرامتر پلک می زدم و یک زخم عمیق را در روحش حس می کردم . هیچی نگفتم تا او هر چه حرف دارد بزند . که آینده ای با هم نمی بینیم و من به او پیشنهاد دادم و او هم قبول کرد .نه اینکه راحت باشد نه ! این را منه بیننده می گویم . همان پک های عمیق کار خودشان را کرد و خانم ب اشک و دود را با هم از درون به دنیای بیرون پرت می کرد .
چند ماه به هم زمان دادند برای جمع و جور کردن زندگی .شاید هم اسمش را زندگی بگذاریم .آن هم زندگی ای که خیلی ها حسرتش را می خوردند . اینکه این زندگی چقدر عمر داشت و چقدر کوتاه به ماه و سال و ثانیه نیست به عمق رابطه شان و نوع مراقبتی که از هم می کردند تا اون یکی تاب بیاورد در این بحران ربط دارد .
چند ماهی طول کشید تا خودشان را برای این ترک عادت و دلبستگی از هم آماده کنند .این که با هم آینده ای نمی بینند هیچ دلیل سطحی و احمقانه ای نبود .یک واقعیت بود که ما سال ها با آن زندگی می کنیم و چشم برش می بندیم .این آینده دیدن می تواند با یک شغل باشد ،با یک خانه باشد، با یک آدم باشد با هرچیزی اصلن .مهم اینست که ببینیم و به خودت بگویی این راه راهه تو نیست .الباقی اش گردن خودت .ماندن ! رفتن! خو کردن! عوض شدن ! و یا هر امکان اتفاق دیگری .
.
.
.
خانم ب چند روز بعد از اتفاق جدایی شان به زندگی سلام کرد .نه اینکه روی پا بپرد بالا و پایین .نه! گفت من هستم تو هم هستی این هم وض فعلی است .بعد از خوب ِ روزگار بوی فرند سابقش پیدا شد و بی اینکه کاری به جای خالی کسی داشته باشد و هول پریدن در حفره ی خالی مغز او را داشته باشد کنار زندگی او خیلی قشنگ لونه کرد .مث یک دوست . بعد خانم ب موهایش بلند شد .مشکی شد . قرمز شد .بلوند شد . مشکی شد باز . زندگیش جون گرفت ...
اصن به این فکر کنیم چند تا صبح که بیدار می شیم میگیم سلام زندگی ؟ چند تا صبح خودمونو پرت می کنیم توی دل صبح ؟ چند تا صبح وقت داریم اصلن ؟
.
.
.
داشتم کار می کردم که صدایم زد که بریم بالا یک گپی بزنیم ،سیگاری بکشیم ... ما هم رفتیم . یک مانتوی صدری پوشیده بود . اسمش را بگذاریم خانم چی ؟ خانم ب اصلا" . خانم ب بسیار نحیف و ظریف و ریز بود. موهایش را در آن لحظه کاملا" یادم است .کوتاه بود و روی پیشونیش ریخته بود. یک روسری مشکی شیک هم سرش بود . نشست روی صندلی و من روی میز کار .سیگار را با دست راستش بیرون کشید و به لب گرفت و فندک ...
فهمیدم حرف دارد.گفت ما می خواهیم از هم جدا شویم و بعد یک پوک عمیق به سیگارش زد.حالا آرامتر پلک می زدم و یک زخم عمیق را در روحش حس می کردم . هیچی نگفتم تا او هر چه حرف دارد بزند . که آینده ای با هم نمی بینیم و من به او پیشنهاد دادم و او هم قبول کرد .نه اینکه راحت باشد نه ! این را منه بیننده می گویم . همان پک های عمیق کار خودشان را کرد و خانم ب اشک و دود را با هم از درون به دنیای بیرون پرت می کرد .
چند ماه به هم زمان دادند برای جمع و جور کردن زندگی .شاید هم اسمش را زندگی بگذاریم .آن هم زندگی ای که خیلی ها حسرتش را می خوردند . اینکه این زندگی چقدر عمر داشت و چقدر کوتاه به ماه و سال و ثانیه نیست به عمق رابطه شان و نوع مراقبتی که از هم می کردند تا اون یکی تاب بیاورد در این بحران ربط دارد .
چند ماهی طول کشید تا خودشان را برای این ترک عادت و دلبستگی از هم آماده کنند .این که با هم آینده ای نمی بینند هیچ دلیل سطحی و احمقانه ای نبود .یک واقعیت بود که ما سال ها با آن زندگی می کنیم و چشم برش می بندیم .این آینده دیدن می تواند با یک شغل باشد ،با یک خانه باشد، با یک آدم باشد با هرچیزی اصلن .مهم اینست که ببینیم و به خودت بگویی این راه راهه تو نیست .الباقی اش گردن خودت .ماندن ! رفتن! خو کردن! عوض شدن ! و یا هر امکان اتفاق دیگری .
.
.
.
خانم ب چند روز بعد از اتفاق جدایی شان به زندگی سلام کرد .نه اینکه روی پا بپرد بالا و پایین .نه! گفت من هستم تو هم هستی این هم وض فعلی است .بعد از خوب ِ روزگار بوی فرند سابقش پیدا شد و بی اینکه کاری به جای خالی کسی داشته باشد و هول پریدن در حفره ی خالی مغز او را داشته باشد کنار زندگی او خیلی قشنگ لونه کرد .مث یک دوست . بعد خانم ب موهایش بلند شد .مشکی شد . قرمز شد .بلوند شد . مشکی شد باز . زندگیش جون گرفت ...
اصن به این فکر کنیم چند تا صبح که بیدار می شیم میگیم سلام زندگی ؟ چند تا صبح خودمونو پرت می کنیم توی دل صبح ؟ چند تا صبح وقت داریم اصلن ؟
۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه
صبح زود
هیچ کس نیست .نشسته ام روی نیمکت و برای آنچه تا به حال دویده ام و به جایی که رسیده ام فکر می کنم
راه را درست آمده ام ؟
یک رضایت زیاد که ساکن می شود ناگهان .
چرا؟
راه را درست آمده ام ؟
یک رضایت زیاد که ساکن می شود ناگهان .
چرا؟
سامانتا قطره سوم رو می شمره .دلشوره امان نشستن چند دقیقه رو بهش نمی ده .راه می ره توی حال .پیرهن سفید کوتاهش تا سررانهای سفید زنانه اش و موهای جمع سیاه روی سرش نور آفتاب را از لابلای پرده ها دنبال خودش می کشاند.دست به کمرش زده و اتاقها را متر می کند و روزها را به عقب می شمارد .به هفته ی پیش.به ماهها پیش . به سال پیش ...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سهشنبه
بزنید به چاک
همین چند روز تعطیلی ، آدم باید برود پشت قفسه های شهر کتاب قایم شود یا اصلن خیلی شرافتمندانه خودش را بزند به خواب . آنها هم نبینندت .دیدن هم سگ خور! مطمئنا" دلشان نمی آید بیدارت کنند .کرکره ها می دهند پایین و تو می مانی و یک عالمه کتاب .یک عالمه موسیقی، یک دنیا کاغذ و بوم و رنگ،خودکار و ....
به همراه داشتن یک کوله پشتی حاوی مواد غذایی ،در صورت لزوم سیگار و شلوار راحت توصیه ی اکید شده است !
اولین کتابی که می روی سراغش ؟
اولین موزیک ؟
.
.
به همراه داشتن یک کوله پشتی حاوی مواد غذایی ،در صورت لزوم سیگار و شلوار راحت توصیه ی اکید شده است !
اولین کتابی که می روی سراغش ؟
اولین موزیک ؟
.
.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه
آرزو کن آرزو
آن وقتها آرزویم یک اتاق کار بود که کنجش را یک سه پایه ی چوبی نقاشی بگذارم برای ساعتهایی که دلم بوم و رنگ می خواهد . نه اینکه وقت برای رفتن به کلاس و اینها گذاشته باشم .فقط می خواستم رنگ بازی کنم . کسی هم کاری به کارم نداشته باشد .اصلن همین کسی کاری به کار آدم نداشته باشد شده معضل این روزهایم . آقا اشتباه است ؟ من را بزرگ کرده اند مثل یک صدف مهر و موم شده که هیچ به کسی نگم از درونم . از درونم که گاهی دلم برای بعضی چیزها غش و ضف می ره یا حتی وقتهایی هست که کسی رو دیگه دوست ندارم .این دیگه که می گم توی یک ده هزارم ثانیه اتفاق می افته که حس می کنم خوب فلانی را به دلیل ایکس دیگر دوست ندارم .این موضوع کاملن ناخودآگاهه.اما امان از اینکه تمرکز کنم خودآگاه این بلا را سر کسی بیارم . نمی شود که نمی شود!
خوب داشتم می گفتم که جریان چه جوریاست .یک موقعی سالها بود که کار می کردم و حساب بانکیم خودش را می کشت از دو تا صفر جلوی چهار هزار تومان بیشتر نمی شد که نمی شد ! بعد که بیشتر شد ترس ها همه بار و بندیل بستند نشستند لب جوی دل ما حالا نه کِی رخت بشور و بساب ! جنبه است دیگر خدا این را هم نداد به ما .چیزهای خوبی داد .چهارچوق قد بلندتر از نوه های خانواده ی پدری که همه با خط کش سر و تهشان هم می آد.یک پشتکار عجیبی که دهنمونو نشونه می گیره در حد وسط سیبل ! خلاصه ...
می خواستم یک کلام بگویم از آرزوی این اتاق کار الان یک میز توالت برایم مانده و سه تا بوم رنگ بی سه پایه و کتابهای پخش و پلا و حلقه ی ورزش شکم و .... آدم باید زمان و قرار لذت از آرزوهایش را هم در خواسته هایش بگنجاند .
شانس یا اقبال ؟!
در را پشت سرم بستم .فیلم را آتیش کردم و خودم نشستم به دیدن .خودم و خودم .از همانجایی که چند روز پیش استاپ کردم ادادمه دادم . زندگی آدمهاست دیگر ....
...روی پهلوی راستم - همین پهلویی که یک عمر می خواهد با من زندگی کند - دراز کشیدیم. با هم فیلم می دیدیم.موزیک نگو،بگو غوغا!دوربین فیلمبردار همانجایی که باید کار می کرد کار می کند . پاییز است .حوالی ساعت ناب پاییز ...
... ازم سوال می شود فیلم را دیدی ؟ با سر علامت "ااااای" تکان می دهم .قاعدتن مخاطب متوجه نمی شود که یک همچین فیلمی را من نصفه دیده ام و چرا و اینها .بعد می گوید سال فلان دیدم این فیلم رو . بعد یادم می افتد که فرداش شنبه بود و بین تا زدن روزنامه اش یادش افتاد بره سی دی خانم سین را بدهد و بابت فیلم ،گفت و گویی چاق کنند ...
از مهارتهای زبان یادگرفتن دیدن فیلم و گوش کردن موزیک و ... است . چند تا فیلم رو اسم می برم . اسم این را هم می برم . نمی دونم چرا ! بعد شاگردها رای گیری می کنند و انتخاب می شود کار دل آقای وودی آلن !
جلسه ی اولی است که فیلم می بینند .اکسنت و محتوا خوب است . احساس سنگینی می کنند اما یک کم بعد جفت و جور می شن با فیلم . بینا بین فیلم دیدن سوال می کنن که عشق توی نگاه اول چی می شه تیچر ؟ جواب می دم و ادامه فیلم ... یک جاهایی حتی موقع دیدن فیلم ( شنیدن موزیک خاص که جای خود را دارد ) حتی بو ، حتی رنگ لباس، حتی صدا ، حتی همه کَس و کار طرف فرو می رود در چشم و چال آدم... زندگی آدمهاست دیگر...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه
سبقت ممنوع
تند تند می آم می نویسم که برم . روزشمار شده اینروزها از تحویل پروژه ی کاری! چند روزی مانده . حجم کار بالاست و نیروها دارند کار می کنند روزی بیشتر از هشت ساعت . همین روزها باید بروم سفارت . شرایط یک سفر می تواند اوضاع را استاپ دهد .این را می دانم .اما نمی دانم چرا دلم یک جوری است . بین رفتن و نرفتن . به هر حال هر اتفاقی که پیش آید ،آمده . اینجا بهترین جای دنیاست که من حتی زمانهای پیچیده ی کاری ویا گاهی در خواب به این فکر می کنم "این لحظه" را بیایم و اینجا بنویسم .شخص بنده نیازمند انرژی مثبت شماست . پابلیش شد خواندید نگاهی به آسمان بالای سرتان بیندازید . داوودنژاد را هم فراموش نکنید .زیر گاز رو هم ببندید .
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه
خون از چشم گاو
همه ی عمرم را ( همه یعنی از همان چهارسالگی ) را دویده ام که کسی بهم نگه زیر سایه ی من بزرگ می شی .یا نونت رو می دم .یا هر چیزی .... توی قاموس رفیق من این باشه حتی شوخی اش یعنی انگار چهار تا تخته بردارن با میخ طویله بکوبن سر قلبم .حالا مگه می شه خودمم رد شم ازش؟
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه
رفته ای ... رفته است ...می رویم
سلام زری
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
.
.
.
تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
می دانم هوای آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است ...
.
.
.
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما
تو باور مکن !
پ ن : صدای خسرو
وض هر کس به خودش مربوط است و بس !
دوش را تنظیم می کنم بین دو استخوان کتفم و بر می گردم و سرم را تکیه می دهم به دیوار تا آبگرم با فشار زیاد کار خودش را بکند . چند ساعتی روی کتف هایم نشسته بودم و کار می کردم .هیچ هم عجیب نیست . همین آدمی که می خوانیدش اول خیلی با وقار محکم و استوار می نشیند انگار که می خواهد یوگا کند .بعد سر می رود روی استخوان گودی کمر و اوضاع به همین شکل تا گردن ادامه پیدا می کند . بدنم از گرمای خوشایند آب حال اساسی می برد و کبودی روی دست چپم که بین سرم و دیوار حائل شده فکر می کنم ویک فکر بی خود و بی نتیجه ! بعد به خانم دوست - الف- که هفته ی پیش ما را بی معرفت خطاب کرد که نمی روم ببینمش ،فکر می کنم .بعد سر و ته قضیه را با این موضوع که حالا خیلی ها متفق القول به این موضوع فکر میکنند و فکرشان به نتیجه رسیده ،هم آوردم .
در حمام را از پشت بسته بودم .چون خیلی وقت بود که از حریم خصوصی ام کوچ کرده بودم و عادتم شده بود هر جایی ممکن است کسی بیاید و سری به ما بزند . دستگیره ی در بالا و پایین شد . پدر گرامی وقتی صدای شرشر آب می آید قطعا" این صدای دوش حمام است نه آبشار نیاگارا ! حوله پوشیدم و حوله را دور سرم بستم .موضوع اصلی این بود که نرم کننده نبود در حمام و این تفاوت این دوش با دوش های دیگر بود . می خواستم فیلم نصفه و نیمه ی چند ماه پیش را تمام کنم تا خوابم ببرد اما چشمهایم سنگین بود از ظهر .لپ تاب گرامی را خاموش و پایین تخت گذاشتم و با همان وضع مو رفتم زیر پتو . کسی در همسایگی گفت می شه یه چیزی بهت بگم ؟ وخیلی راحت گفتم نه دلم نمیخواد الان چیزی بشنوم .پس او هم نگفت و سخن را به شبت بخیر خلاصه کرد .ما هی این بچه پرنده های عصبانی قرمز و آبی را می کشیدیم و فرتی پرتاب می کردیم .اصلن من آدمه این پرنده های آبی هستم که بمبی نشانه می روند چند هدف را .مثلن اگر خدا بخواهد من را در انگری بِرد بگنجاند قطعا" با همین مسئولیت می گنجاند .
لاک فون . شب بخیر .
پ ن : مادر من ، با این وض ما را تنها نگذار .حتما باید آتش سوزی کنیم تا بفهمی دختر بیست و چند ساله هم نیاز به بودنت دارد ؟برای شما هم باید بنویسم ؟ " نرم کننده ی توی حمام نیست ! تو فقط به خانه بر گرد! "
آنجا بهشت ! اینجا اردی بهشت
باد و خاک و هوای اردی بهشت ماه و کلی ابر بالای سر خانه ی ما و تنهایی در خانه و کار و مقاله و اینها عصر جمعه ی یک زن می تواند باشد که سرِ سنگینِ تازه از خواب بیدار شده اش را با خودش تا دم گاز و اطراف آن می کشد.
این را می خواستم اینجا بنویسم که یک روزی توی زمستان یا شاید هم پاییز نود بود که آهنگ را برای اولین بار از پی ام سی می شنیدم . داشتم میرفتم بیرون که برای چند دقیقه ای روی مبل نزدیک تلویزیون میخ نشستم و آهنگی را نه با آن خاطره داشتم نه چیزی اشکمان را درآورد .هم متن شعر خوب بود هم موزیک زیر پوستت جان می کند تا گلویت ! بعد تمام طول راه را به این فکر می کردم که کسی که شعر را نوشته یعنی چقدر دلتنگ بوده ؟ چند سال بوده که او را ندیده ؟ ... بعد امروز که داشتم می آمدم پیش تو تمام این سوالها جوابشان مثل زاینده رود از چشمم می آمد پایین که نبودن بعضی ها یعنی خالی بودن دنیا!تو نیستی که دنیا به کامم نباشه به سازم نرقصه!
حالا همه ی اینها به کنار .من عادت کرده ام که تو غصه ام را بخوری اصلین ! اصلن دعایم کنی ! اصلن دلداری ام بدی ! اضلن به عشق امید دادنت از پس یه کاری بر بیام ... دعام کن که ...
۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه
یاد باد
سرد بود بیرون.اومدیم روی عرشه . باد موهامونو می کوبید توی سرو صورتمون.جمعش کردیم بالای سرو کتی پوشیدیم. خانم الف دویگاری تعارفمون کرد . صدا به صدا نمی رسید . توی کشتی قلقله بود از آدمای مست و رقصان و آواز خوان ها .یه پیر مردی بود ایرونی که دم رفتنی پا شد آهنگه " دامن صورتی " رو خوند .اهله دلا نمی رفتن .جمع شده بودن و می خوندن باهاش و یارش هم می قصید . بعد یه خانواده ای بودن چهار تا بچه قد و نیم قد .فقط نگاه می کردن به ما . به همه . یا همه براشون عجیب بودن یا واسه همه عجیب بودن! میز از نوشیدنی خالی نشده سفارشه سری بعدی رو می دادیم . بعد رفتیم بالا عکس گرفتیم . بعد علی گفت شاید این آقای این خانواده می خواسته بچه ها رو تنبیه کنه آوردتشون اینجا . دم رفتنی سوار ماشین شدیم تا رسیدنی آهنگ خوندیم .پیاده شدنی دلمون نمی خواست جدا شیم .جدا شدیم اما . حالا می فمیم دنیا مث تنگ ماهی می مونه .آدما حافظشون مث ماهیا می مونه . همو می بینن اما نمی شناسن . ما شناختیم اما . ما شناختیم .سرمون حالا هم سلامته از همچون شبی .
۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سهشنبه
خاک بر سری
زیر این ماسک سبز که به زور هوای این دنیا را در حلقم فرو می کند ، به آنچه کرده ام و کسانی که دلم می خواهد ببینم فکر نمی کنم . به تو که از زیر این ماسک به من نگاه می کردی فکر می کنم . به یک ماه پیش .چرا انسانها خجالت می کشند بگویند چه خاکی بر سرشان شده است ؟ خاک برسری هم عالمی دارد .
۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه
تگرگ
صدای رعد و برق باران اولین ماه باهاره .می شنوی ؟ می غره . ترس نداره که .عینه این فیلما وقتی بارون می آد اینجوری ، توی خونه های قدیمی یهو تلفن از اون مشکی قدیمیا زنگ می زنه .از پله هایی که با فرش قرمز پوشونده شده پایین می آد . دم دم های غروبه . تلفنو بر میداره . یه خبری بهش می دن . خودش چند کلام بیشتر حرف نمی زنه .بعد یک کم دیرتر از اونوره خطی تلفنو قطع می کنه . بعد نمی دونم چی می شه .
بی سر و سامان
دست چپم تیر می کشد
به دردش فکر نمی کنم
به ژنتیکمان هم نه !
به آنچه هنوز در قلبم می گذرد،
به تو و سکته قلبی ات ...
به دردش فکر نمی کنم
به ژنتیکمان هم نه !
به آنچه هنوز در قلبم می گذرد،
به تو و سکته قلبی ات ...
۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند !
روزی که خانم "ق" برای مصاحبه آمده بود من مرخصی بودم به هر دلیلی و در انتخاب و استخدام کارمند برای بخش دیزاین هیچ دخالتی نداشتم مگر اینکه مدیر محترم بپرسد چه جوریاست و ما یک نظر سطحی ای بدهیم . قد هیچ ربطی به استخدام و کار ما نداشت اما مدیر محترم به طور کلی آدمهای قد بلند را دوست تر میداشت و تا آن زمان بلند قامت ترین شرکت ما بودیم . فرداش که کیفم را از دوش به میز حواله کردم خانمی با قد صد و هشتاد و نمی دونم چند از در سرویس بهداشتی خارج شد و سلامی به من کرد و برای خوشآمدگویی دستی به هم دادیم و توی دلمون گفتیم " وَاووو"
مطابق روال همیشه بعد از کار ورزش می کردم .سال ها بود همون باشگاه می رفتم .خانم قاف هم اومد اونجا . رشته هامون متفاوت بود هر از گاهی وقت انتظار برای آماده شدن آبمیوه ام اونجا می دیدمش . خانم الف که جوش خورده بودیم به هم و با هم می رفتیم می اومدیم اشاره ای به طول بالا تنه ی خانم قاف کرد .ما اصان نمی گیم چی و اینها یا بد و خوب .سالهاست که من اون میز و اون کارو همه چیزو با بوسه ای گذاشتم کنار .چند وقت پیشا گزارشی از ارز(عرض؟) اندام ما که از ایشون نقل شده بود به گوشمون رسید . خواهر من ، برادر من حافظه تو ! قضاوتتو ! از همین جا تشکر می کنیم از همه ی کسانی که نان را نرخ روز می خورند و هر چیز را همان جور که دوست دارند تعریف می کنند .
۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه
کِی آیی به برم ؟
بردی از یادم ... دادی بر بادم ... با یادت شادم لینک
پ ن : زیر لب می خواندم و سیب زمینی های تنوری توی بشقاب کجا و اون سیب زمینی های نیمه شب توی آتیش کجا
شنبه ی معمولی
بارون صبح فروردین و صبح خیلی خیلی زود . شیر و کیک و اینها خریده ام و راهی .آرام راه می روم عجله ای نیست . نم نم بارون خیسم می کنه . دوستی جایی نوشته بود یک جاهایی باید بگذاری بروی . ممکن است ( شیاد حتمن) بگویند بی رحمی ، رفیق نیمه راه ، بی معرفت یا همان تنفر جای همه ی خاطرات خوشت را که ساخته بود ی و دلت نمی خواهد خش بردارد را بگیرد اما باید ! باید ! باید !
از این باید چرا فرار می کنم ؟ همه که نباید آدم را دوست داشته باشند . حتی او حتی او !
از این باید چرا فرار می کنم ؟ همه که نباید آدم را دوست داشته باشند . حتی او حتی او !
از من و همه ی خاطراتم متنفر باش لطفن .بگذار برای تو بد باشم .بگذار سرم را پیش وجدانم بالا نگه دارم .
ساده اما صادقانه
-هوای سرد و خنک بهار از روی لباسها توی تنم می دوید . شب های شهر دیدنی است . چراغ هایی که سوسو می کنند .من پشت این ها امید، سر خوشی و اینها می بینم .نه اینکه چشمم را به بدبختی ها ی روز ببندم ها . نه .یک جور داستانی است دیگر برای خودمان ...
بگذریم.رفته بودیم شام را بیرون بخوریم . به اینکه باکه هستم و چه بوده و چه نبوده فکر نمی کردم .می شد به کفش های سفید پاشنه بلندم فکر کنم . به کیف کوچکم که حلقه شده بود دور دستم .اینها تعریف از چه پوشیدم ها نیست . اینها نوع دید آدم هاست .به حالا با این لباسهای چند صد هزار تومانی چقدر دوست داشتنی هستند یا بالعکس را می خواهم بگویم . موسیقی می نواخت و می ساخت ما را . غذا هم لذیذ بود . بعضی شبها باید گوله بروی همان جایی که سال ها می رفتی و روزمرگی ات بود . بروی بگویی هی کوچه "من همان آدمم ، تو همان کوچه ! رفاقت از سر ".
- بچه که بودیم اولین باری که رفتیم معجون بخوریم با دونه ی انار بود .بعد دونه ی انار مسموم شد .از اون به بعد گفت : دیگه نگید معجوم ها "و ما نگفتیم !
-اتوبان نیایش باد خوبی دارد که چارقدی که یک قد هم نمی شود را از سرم انداخته و باد بین موهایم می دوید بیا و ببین ...
- آن سالها علی جوان بود و خوشگل فامیل . فکرکنید یوسف و دختر ها همان زلیخا ی داستان . علی خیلی درس می خواند . خانه شان در زورآباد کرج بود.پدرش خیاط بود . مادرش گردنبندش را فروخت تا پسر پشت کنکوری اش پزشکی قبول شود و شد ! از آن پس پدر علی را " بابای دکتر " و مادرش را "مادر دکتر " نامیدند .هر کسی هر نسبتی با علی داشت خودش را به همان وض معرفی می کرد . علی موهایش ریخت و کچل شد .شد یک دکتر واقعی ! اما خوشگل . علی می آمد خانه ما و با عموی ما که در همان ساختمان سکنی گزیده بود برای تاهل و اینها صحبت می کرد و می خواست بعله ! علی زن گرفت .علی دکتر شد .علی را الان من می شناسیم و شما .همه دیگر او را به اسم آقای دکتر می شناسند .بعد جک می گویند درس بخوانید یک ... شوید ،هرت هرت نخندید.
- یک روز داشتم با دوستی گفتمان می کردم ناگهان گفتم "یک جاهایی زندگی ،تنهایی زیاد است " به خیلی چیزها مثل انچه که گذروندم و باید بگذرونم فکر می کردم .
- فایر فاکس هنگ کرده بود و روی صفه ی وبلاگ خانم "آ" مانده بود به ذهنم رسید که زندگی بعضی ها خیلی وقت است تمام شده .بعضی ها مثل کسانی که در نزدیکی من اما خیلی دور از هم زندگی می کنند . آنها مرده اند فقط هنوز دریا جنازه اشان را پس نفرستاده .
- در خانه هایی که متراژشان حول صد و خورده ای می گردد هم صدا به صدا نمی رسد ... هم نگاه به نگاه ... هیچی اصلن !
- پیش می آید زیاد اینروزها که زنگ می زنن که خوب می شید کم کم .حالا یادآوریش هم کاری پیش می برد ؟
- زور که نیست خوب نگو دوست دارم . خالی که می بندی رنگ از چشمات می پره.من می فهمم . نگو عزیز من .دوست من . همکار من . فامیل من .هر کس و کاری که هستی .من را اینجوری معذب نکن .خودت باش. راحت .
- یک سال گفتند امسال عید نداریم . زندایی زری مرده بود .آدم خوبی بود اما چند سال مریض بود .بعد یک سال برایش سفره نذر کرده بودند .یک سفره ی سبزی بود... شفا گرفت ...مَرد . اونسال ما عید نداشتیم .مگه داریم حالا ؟
-هر کی باهامون حرف می زنه می گیم ما بابای بابامون مال طالقانه .خوب هست دیگه .نیست مگه ؟ اون موقع ها هوا و صفا و اینها همه چیز مبسوط بود .امتحانا که تموم می شد کوچ می کردن همه خونه ییلاقیه بابا بزرگ . بعد خونه کوچبک ،کاهگلی...
گوشه ی حیاطش پره هیزم بود .اون گوشه اجاق بود که غذا با اون پخته می شد و فقط مادر بزرگ می تونست این کارو بکنه .هم سن و سال هم ،چهار تایی بودیم .من بینشون دختر بودم و همه مسئول پنداری ِ احمقانه ای داشتن به سهم خود .یک پسرعمه زایی داشتیم کوچکتر شیطان و شکمو.از درخت های آلبالو جدا نمی شد . با زردآلوها پیوند می خورد و آلو ها رو به گونه ی خاصی می ستایید.از کوه می افتاد .کتک می خورد و فردا سر پا به امور خود ادامه می داد .حالا جوان رشید و خوش قیافه و گلی شده که دل می برد . هنوز هم از من کوچکتر است . هر اتاق خانه ی کاهگلی یک پنجره داشت با حفاظ.
تخت اتاق آخر را دوست داشتم خیلی زیاد . عصر ها همه جلوی خانه می نشستند به آلبالو خوری و صدای آب گوش کردن و حرف و ... یک عکسی مربوط به همین صحنه موجود است که من یک ظرفی در دست با موهای پسرانه به دوربین نگاه می کنم .
بعد من به همه می گویم طالقان هنوز هم خر دارد . خر های با شرف .به شما هم می گویم . طرح زوج و فرد ندارد.ای خر های راه دور من به شما ایمان دارم در آستانه ی هر فصلی که فکرش را بکنید .
بگذریم.رفته بودیم شام را بیرون بخوریم . به اینکه باکه هستم و چه بوده و چه نبوده فکر نمی کردم .می شد به کفش های سفید پاشنه بلندم فکر کنم . به کیف کوچکم که حلقه شده بود دور دستم .اینها تعریف از چه پوشیدم ها نیست . اینها نوع دید آدم هاست .به حالا با این لباسهای چند صد هزار تومانی چقدر دوست داشتنی هستند یا بالعکس را می خواهم بگویم . موسیقی می نواخت و می ساخت ما را . غذا هم لذیذ بود . بعضی شبها باید گوله بروی همان جایی که سال ها می رفتی و روزمرگی ات بود . بروی بگویی هی کوچه "من همان آدمم ، تو همان کوچه ! رفاقت از سر ".
- بچه که بودیم اولین باری که رفتیم معجون بخوریم با دونه ی انار بود .بعد دونه ی انار مسموم شد .از اون به بعد گفت : دیگه نگید معجوم ها "و ما نگفتیم !
-اتوبان نیایش باد خوبی دارد که چارقدی که یک قد هم نمی شود را از سرم انداخته و باد بین موهایم می دوید بیا و ببین ...
- آن سالها علی جوان بود و خوشگل فامیل . فکرکنید یوسف و دختر ها همان زلیخا ی داستان . علی خیلی درس می خواند . خانه شان در زورآباد کرج بود.پدرش خیاط بود . مادرش گردنبندش را فروخت تا پسر پشت کنکوری اش پزشکی قبول شود و شد ! از آن پس پدر علی را " بابای دکتر " و مادرش را "مادر دکتر " نامیدند .هر کسی هر نسبتی با علی داشت خودش را به همان وض معرفی می کرد . علی موهایش ریخت و کچل شد .شد یک دکتر واقعی ! اما خوشگل . علی می آمد خانه ما و با عموی ما که در همان ساختمان سکنی گزیده بود برای تاهل و اینها صحبت می کرد و می خواست بعله ! علی زن گرفت .علی دکتر شد .علی را الان من می شناسیم و شما .همه دیگر او را به اسم آقای دکتر می شناسند .بعد جک می گویند درس بخوانید یک ... شوید ،هرت هرت نخندید.
- یک روز داشتم با دوستی گفتمان می کردم ناگهان گفتم "یک جاهایی زندگی ،تنهایی زیاد است " به خیلی چیزها مثل انچه که گذروندم و باید بگذرونم فکر می کردم .
- فایر فاکس هنگ کرده بود و روی صفه ی وبلاگ خانم "آ" مانده بود به ذهنم رسید که زندگی بعضی ها خیلی وقت است تمام شده .بعضی ها مثل کسانی که در نزدیکی من اما خیلی دور از هم زندگی می کنند . آنها مرده اند فقط هنوز دریا جنازه اشان را پس نفرستاده .
- در خانه هایی که متراژشان حول صد و خورده ای می گردد هم صدا به صدا نمی رسد ... هم نگاه به نگاه ... هیچی اصلن !
- پیش می آید زیاد اینروزها که زنگ می زنن که خوب می شید کم کم .حالا یادآوریش هم کاری پیش می برد ؟
- زور که نیست خوب نگو دوست دارم . خالی که می بندی رنگ از چشمات می پره.من می فهمم . نگو عزیز من .دوست من . همکار من . فامیل من .هر کس و کاری که هستی .من را اینجوری معذب نکن .خودت باش. راحت .
- یک سال گفتند امسال عید نداریم . زندایی زری مرده بود .آدم خوبی بود اما چند سال مریض بود .بعد یک سال برایش سفره نذر کرده بودند .یک سفره ی سبزی بود... شفا گرفت ...مَرد . اونسال ما عید نداشتیم .مگه داریم حالا ؟
-هر کی باهامون حرف می زنه می گیم ما بابای بابامون مال طالقانه .خوب هست دیگه .نیست مگه ؟ اون موقع ها هوا و صفا و اینها همه چیز مبسوط بود .امتحانا که تموم می شد کوچ می کردن همه خونه ییلاقیه بابا بزرگ . بعد خونه کوچبک ،کاهگلی...
گوشه ی حیاطش پره هیزم بود .اون گوشه اجاق بود که غذا با اون پخته می شد و فقط مادر بزرگ می تونست این کارو بکنه .هم سن و سال هم ،چهار تایی بودیم .من بینشون دختر بودم و همه مسئول پنداری ِ احمقانه ای داشتن به سهم خود .یک پسرعمه زایی داشتیم کوچکتر شیطان و شکمو.از درخت های آلبالو جدا نمی شد . با زردآلوها پیوند می خورد و آلو ها رو به گونه ی خاصی می ستایید.از کوه می افتاد .کتک می خورد و فردا سر پا به امور خود ادامه می داد .حالا جوان رشید و خوش قیافه و گلی شده که دل می برد . هنوز هم از من کوچکتر است . هر اتاق خانه ی کاهگلی یک پنجره داشت با حفاظ.
تخت اتاق آخر را دوست داشتم خیلی زیاد . عصر ها همه جلوی خانه می نشستند به آلبالو خوری و صدای آب گوش کردن و حرف و ... یک عکسی مربوط به همین صحنه موجود است که من یک ظرفی در دست با موهای پسرانه به دوربین نگاه می کنم .
بعد من به همه می گویم طالقان هنوز هم خر دارد . خر های با شرف .به شما هم می گویم . طرح زوج و فرد ندارد.ای خر های راه دور من به شما ایمان دارم در آستانه ی هر فصلی که فکرش را بکنید .
۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سهشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه
برایش یک فنجان چای بریز
آیا باخودتان حرف می زنید ؟ آیا برای خودتان داستان تعریف می کنید ؟ آیا موهایش را شانه می کنید ؟آیا دوستش دارید ؟ آیا لم می دهید و به سلامتی اش جرعه جرعه بنوشید ؟آیا او را بیش تر از هرکسی که در شما زندگی می کند دوست دارید ؟ شما از درون یک نفر به تمامی آگاهید و آیا می دانستید او تنها و تنها " خودتان " هستید ؟
جَم وَری
به هوای موسیقیش می رم که بخونمش به هوای خوندنش می رم که بشنومش .حالا می گم کییستن ایشون .
خوب آدم یادش که نمی ره .نمی ره که یادش.بینآ بین آماده شدن حرف می زنم که بی ماشینی بد دردیه .آدم از راه رفتن جا می مونه . این چند سال که پدال انداخته بودم زیر پام و می روندم و می خوندم وآتیش می سوزندمو ....اینا یادم رفته بود پیاده رو گز کردنی چه جوریه ... ترتیب می دهیم یک عبوقراضه کشور فلان که کار ایران است و خداد تومان باید پولش را بدهیم را جفت و جور کنیم .می پرم سوار ماشین می شوم .جلو راحت تر است .توی ماشین خانم عقبی برای بچه اش " حسنی می آی بلیم حموم ؟ ..." حسنی هم که طبعن نمی له رو گذاشته و من چرتکه می ندازم که مادرم به سن من بوده من چند سالم بوده بعد یادم می افته که اون موقع ها "دونه ی انار" چقدر جوون بوده و خوش قد و بالا و دندونا همه ردیف و ... آقا من پیاده می شم .
سه شنبه ها علاوه بر اینکه سه شنبه اند خاصیت جمعه ها غروب رو هم دارن . یک خریت محض خود را دارند که نمی تونم بریزمشون توی کلمه .
شب فبل از اینکه دونه ی انار سنگین بخوابه و تا امروز که 22-23 روزه بیدار نشه من رفته بودم آرایشگاه .دیروز سراغشو گرفتن .گفتم خوابه .بعد سقفو نگاه کردم .بعد اونها می گفتن ما به دونه ی انارتون فکر می کردیم .خیلی ها بهش فکر می کنن .امروز آقای" هـ" اس ام اس زده بود دلمون برای دونه ی انارتون تنگ شده . بعد ما هم زدیم لطف دارید ! این چه لطفیه ؟ این دلتنگی چه لطفیه ؟
ولش کنیم به تره !دونه ی انار خیلی به روز و روی مد حساس بود .خوب جوون بود دلش . بعد الان دارم فکر می کنم که اینجا رو
می خونه یا نه ؟ همیشه ما که نوت بوک روی پامون می نداختیم حواسش به دل خواهرک می بود که تو هم یکی از اینا بگیر سبک و جم وری . ببین من اعصابم این روزا ضعیفه . طبعا" می خوای بپرسی چرا مادر ؟ من هم که با تو از این حرفا ندارم خیلی راحت بهت می گم چرا و کووفت ! یعنی خجالت نمی کشی این همه وقته خوابی ؟ دِ پاشو دیگه .تو آدمِ کاری پاشو !
پی نوشت : عنوان پست از تیکه کلام های قربونش بروم دانه ی انار ما بود که در فارسی سلیس همان مرتب و جاگیر نبودن و اینها معنی می دهد .
پی نوشت : عنوان پست از تیکه کلام های قربونش بروم دانه ی انار ما بود که در فارسی سلیس همان مرتب و جاگیر نبودن و اینها معنی می دهد .
۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه
از فیلمهای خوبی که میبینیم
هر جا که می خوانمش یا هر زمان که به پوچی دنیا فکر می کنم یا هر چیز دیگری دلم می خواهد یک بار دیگر از اول این فیلم خوب را ببینم .
بعد همینطور بیدلیل یادم افتاده بود به این که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتم. یادم افتاده بود به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهنسال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آنقدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد. آن نگاه آخری که بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بیکه چیزی یادش مانده باشد، آنقدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود. یادم افتاده بود به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن دردی که داشت تماشای ازدستدادن محتوم و تدریجیاش، به آن ترکیب پیچیده و بینظیر زن/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگآور بنجامین. همینطوری یادم افتاده بود به آن لحظه و دلم گرفته بود، همین.
از سرهرمس
بعد همینطور بیدلیل یادم افتاده بود به این که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتم. یادم افتاده بود به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهنسال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آنقدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد. آن نگاه آخری که بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بیکه چیزی یادش مانده باشد، آنقدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود. یادم افتاده بود به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن دردی که داشت تماشای ازدستدادن محتوم و تدریجیاش، به آن ترکیب پیچیده و بینظیر زن/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگآور بنجامین. همینطوری یادم افتاده بود به آن لحظه و دلم گرفته بود، همین.
از سرهرمس
۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه
عکس های قدیمی
داشتم کار می کردم که پشت سر هم صدایم می کردند که بیا اینجا اینو ببین . آلبوم های خیلی سالهای پیش را پخش اتاق کرده بودند و هر کسی یک عکسی چیزی دست گرفته بود و نگاهش می کرد . یک پاکت قرمز رنگ بود پر از عکس های سیا ه سفید قدیمی که خیلی هاشونو اصلن ندیده بودم . عکس هایی که پشت شان مهر عکاسی خورده بود با شماره تلفن های کوتاه تهران قدیم . یک عکسی بود که فکر کنم شمال است . وقتی بابابزرگ زنده بود .حتی مادربزرگ ! مامان یک دختر بچه شش هفت ساله است انگار .دست پدربزرگ را گرفته بود و هر سه می خندیدند .چسبیده بود به اونکه زودتر می ره ...بعد از همه شان شادتر وزنده تر و واقعی تر همان "دانه انار " بود که خنده هایش انقدر زلال بود.
عکس چشممان را می سوزوند مثل پیاز ...
عکس چشممان را می سوزوند مثل پیاز ...
مسابقه دویچه وله
وبلاگ نویسی یک داستان جدا گانه است و وبلاگ خوانی یک حال جداگانه ای می
دهد . پراکنده نویسی هم که کار من باشد داستان خاص خودش را دارد که هر چند
سال یکبار کوچ می کنم جای دیگر و خواننده ها را گاهی با خودم می آورم و
گاهی آنها را همان جا جا می گذارم . داشتم اسامی وبلاگ نویسان کاندید را
می خواندم و اینکه من این سالها اینها را کم و بیش گاهی هم بیشتر از این حرف
ها خوانده ام ، بهشان فکر کرده ام ، گاهی برایم یک دید تازه درست کرده اند
، گاهی خندیده ام کلی و ...
نوشتن در آدمی خو می کند ، رشد می کند .
گاهی مثل یک بامبو زرد می شود اما یادش نمی رود که هر از گاهی سیخونکی بهت
بزند که "های آدم من از درون با تو حرف می زنم ، من را بنویس " .ادرس این
وبلاگ بنا به دلایلی در وبلاگ های سابق نیامده ، اما زمانی که این نوشته
پابلیش می شود به تاریخ روزنوشتش ،کلی وبلاگ های خوب ببینید آنجا و بخوانید.
۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه
درخت خیار
می غلتیدم .ساعت چرا زنگ نمی زند ؟ شاید هوا بی خودی دارد روشن می شود ؟ چرا رختشویی هتل بلوار توی دلم کار می کند باز؟ باز بهار شد ؟ من چه جوری دکمه ی استاپ این داستان را بزنم ؟؟دست من نیست .مثل یک معتادی که وقتی کش را دارد از سر بازویش باز می کند تازه می فهمم چه کار کرده ام باز .چرا اینجوری شده ام ؟
بعد شَکم می برد به ساعت ! شاید خواب مانده ! بله خاموش شده همراه ما .می پرم مسواک می کنم و کاغذ های از شب پخش و پلا را می زنم زیر بغل و قفل خانه را باز می کنم و می زنم بیرون . اینجا باهاره .
دنیا یه جاهایی داره که کنجه .یه جاهایی که ندیدیمشون هنوز .مثلن همین بغل یه پیرمردی هست توی دانشکده که می شه ازش صبحونه خرید . بعد راه بری زیر بارون .بعد یه درختایی هست که یه دونه هایی ازش می ریزه که وقتی بارون می آد غوغا می کنه بوش . من اسمشو گذاشتم درخته خیار . دنیای ما درخته خیار داره .تو دیده بودی ؟
زمستانِ دور...
ترسیده ام
مثل یک کودک
از رعد ؛
از برق ...
*
من خواب بودم که تو رفتی
بیدار که شدم
دنیا را خواب برده بود
*
سریعتر از برهم زدن یک پلک
سبک تر از یک خواب
رفتی تو ...
بهار به پایت هم نرسید .
*
پُک می زنم به سیگار
ببین چقدر عمیق است خیال تو
*
دیدار به قیامت؛
قیامت هم می تواند گاهی امید آدمی شود ...
*
دربست
از اینجا تا تو!
*
مردم خیال می کنند بهاره
کو تا باهار !؟
*
تب
لرز
آخ از غم که پاشوبه نمی شود
*
به هوای باران آمدیم
باران نیامد
*
جای خالی "جا" نمی افتد .
تو فقط به خانه برگرد !
*
جای آن کاسه آبی را نمی دانم .
تو فقط به خانه برگرد !
پنجشنبه ای در گذر...
سوار تاکسی شدم . کنار دستم آقایی بود که متوجه شد خیلی باز ننشیند بهتر است.کمی جلوتر پیاده شدند . من کز کردم گوشه ی پشت راننده .ساعت حدود شش غروب بود .دلتنگی انگار ابر بهاری باشد یک هو پهن شد روی دلم .که چقدر دلم برایش تنگ شده .که چقدر با گذر روزها جای خالی اش بزرگ تر می شود .که چقدر خالی شده ام از همه و تصویر دست های بسته اش ...
سرم را تکیه دادم به صندلی تا بغضم سر و سامان بگیرد
سرم را تکیه دادم به صندلی تا بغضم سر و سامان بگیرد
۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سهشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه
سردِسرد
انگار دنیا اسفند به خواب زمستانی می رود
وقتی که تو برای همیشه می خوابی
بهار که تمام شود ؟
یا تابستان ؟
شاید هم پاییز که بهار می میرد ؟
نکند یلدا که به دنیا می آیی ؟
تو فقط زمان بده
من صبرم را بزرگ می کنم
زیر تموز ترین آفتابها می ایستم تا یخ نزنم
از این همه دوریت
از این همه دلتنگی ...
نه اینکه باور نکنم
نه !
یک جور عجیبی مثل ایمان
یا شاید یک چیزی که من اسمش را نمی دانم
باور نمی کنم که تو مُرده باشی .
این تسلیت هایی که می شنوم اراجیفند
شاید هم دروغ سیزده !
این پارچه های سیاه چرک مُرد شده اند ،
برای خانه تکانی با آب و وایتکس می شورمشان .
این لباس هایت که نجیبانه بوی تو را درخود حفظ می کنند
تسلی شب هایم هستند .
شانه ات ...
دستت درد نکنه که موهایش را نگرفتی
باید یادم بماند وقتی می رفتی برای آخرین بار از خانه بیرون و موهایت را شانه می زدی موهایت چه رنگی بوده .
اصلن چرا این رنگ قشنگ را می رفتی که رنگ کنی ؟
عکسهایت از بس قشنگند ،
از بس حرف می زند چشمهایت ،
که در فاب عکس جا نمی شوند !
صدایت مدام در سرم ...
یک کم سکوت کن بگذار من هم حرف بزنم خوب
من هم بگویم چقدر دلم تنگ است
نه . نه !
این طولانی است
من فقط صدایت می کنم
:
-زری
+ جانم .
همین کافیست !
همین برای اینکه همه ی این چهارده روز را ببری زیر سوال کافیست
همین برای آتش بس این همه اشک کافیست .
ببینم به ساعت تو که خوابید ه ای ساعت چند است ؟
توی کشو چند تا سکه دو تومنی از همان هایی که بچه بودم می دادی دستم تا شیر بخرم قایم کردم
می شود با آنها زنگ بزنم تا تو را از خواب بیدار کنم ؟
خودت تلفن را بردار
من برای صدای تو دلم پر می کشه .
آخ از این شبها ...
باهار شبها کوتاه بود ؟
یا من عوضی گرفته ام ؟
پس چرا صبح ها هم کوتاه نیست ؟
نعلتی ها !
ساعت را هی عقب می کشم ،
به ساعت آخرین باری که تو را نگاه کردم
بر نمی گردد نگاهت اما ...
ساعت را هی جلو می کشم
نمیگذرد زمان !
یادت که هست ؟
آره یادته .تو از آلزایمر می ترسیدی پس یادته که یلداها تولدت بود
خوب شد که نیستی
ببینی دلتنگی ما چقدر بلند است
انقدر که هیچ عالِم و نجوم شناسی نفهمید شب آخر زمستان بلند تر از یلداست حتی !
چقدر حرف دارم که برایت تعریف کنم
حرف های خنده دار
که بعد تو با صدای بلند برایم بخندی،
و وقتی پای تلفن برای دوستت تعریف می کنی من یواشکی بخندم .
این شعر چرا انقدر بلند است ؟
اینکه شعر نیست من چقدر خنگ شده ام
من دارم با خودم حرف می زنم
" تو فقط به خانه برگرد "
وقتی که تو برای همیشه می خوابی
بهار که تمام شود ؟
یا تابستان ؟
شاید هم پاییز که بهار می میرد ؟
نکند یلدا که به دنیا می آیی ؟
تو فقط زمان بده
من صبرم را بزرگ می کنم
زیر تموز ترین آفتابها می ایستم تا یخ نزنم
از این همه دوریت
از این همه دلتنگی ...
نه اینکه باور نکنم
نه !
یک جور عجیبی مثل ایمان
یا شاید یک چیزی که من اسمش را نمی دانم
باور نمی کنم که تو مُرده باشی .
این تسلیت هایی که می شنوم اراجیفند
شاید هم دروغ سیزده !
این پارچه های سیاه چرک مُرد شده اند ،
برای خانه تکانی با آب و وایتکس می شورمشان .
این لباس هایت که نجیبانه بوی تو را درخود حفظ می کنند
تسلی شب هایم هستند .
شانه ات ...
دستت درد نکنه که موهایش را نگرفتی
باید یادم بماند وقتی می رفتی برای آخرین بار از خانه بیرون و موهایت را شانه می زدی موهایت چه رنگی بوده .
اصلن چرا این رنگ قشنگ را می رفتی که رنگ کنی ؟
عکسهایت از بس قشنگند ،
از بس حرف می زند چشمهایت ،
که در فاب عکس جا نمی شوند !
صدایت مدام در سرم ...
یک کم سکوت کن بگذار من هم حرف بزنم خوب
من هم بگویم چقدر دلم تنگ است
نه . نه !
این طولانی است
من فقط صدایت می کنم
:
-زری
+ جانم .
همین کافیست !
همین برای اینکه همه ی این چهارده روز را ببری زیر سوال کافیست
همین برای آتش بس این همه اشک کافیست .
ببینم به ساعت تو که خوابید ه ای ساعت چند است ؟
توی کشو چند تا سکه دو تومنی از همان هایی که بچه بودم می دادی دستم تا شیر بخرم قایم کردم
می شود با آنها زنگ بزنم تا تو را از خواب بیدار کنم ؟
خودت تلفن را بردار
من برای صدای تو دلم پر می کشه .
آخ از این شبها ...
باهار شبها کوتاه بود ؟
یا من عوضی گرفته ام ؟
پس چرا صبح ها هم کوتاه نیست ؟
نعلتی ها !
ساعت را هی عقب می کشم ،
به ساعت آخرین باری که تو را نگاه کردم
بر نمی گردد نگاهت اما ...
ساعت را هی جلو می کشم
نمیگذرد زمان !
یادت که هست ؟
آره یادته .تو از آلزایمر می ترسیدی پس یادته که یلداها تولدت بود
خوب شد که نیستی
ببینی دلتنگی ما چقدر بلند است
انقدر که هیچ عالِم و نجوم شناسی نفهمید شب آخر زمستان بلند تر از یلداست حتی !
چقدر حرف دارم که برایت تعریف کنم
حرف های خنده دار
که بعد تو با صدای بلند برایم بخندی،
و وقتی پای تلفن برای دوستت تعریف می کنی من یواشکی بخندم .
این شعر چرا انقدر بلند است ؟
اینکه شعر نیست من چقدر خنگ شده ام
من دارم با خودم حرف می زنم
" تو فقط به خانه برگرد "
۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه
بیست و نه اسفند
نحس ترین روز سال
روزی ست که فهمیدم
یک عمر باید
بی تو تحویل شود
سال هام...
کامران رسول زاده
روزی ست که فهمیدم
یک عمر باید
بی تو تحویل شود
سال هام...
کامران رسول زاده
اندر احوالات تو فقط به خانه برگرد ها
داستانش از این قرار بود که می خواندمش و حال می کردم که چه خوب است کوتاه می نویسد که برگردد .دعوتش می کند ؟ چرا رفته است ؟ موقع رفتن قهر کرده ؟ بی خبر رفته آیا اصلن ؟ چند سالش بوده وقت رفتن ؟ چند سال است که رفته ؟ الان کجاست ؟ کی بر می گردد ؟ آیا اصلن به برگشتن فکر می کند ؟ اصلن آیا انجا را میخواند و بر نمی گردد ؟ صندوق پست چی ؟ صندوقو نگاه می کنه ؟ و ....
بعد یک هو مثله دریا که زیر پاتو خالی می کنه ....
زیر پام خالی شد
و کسی از پیشم رفت
بعد احساس کردم باید واقعیت رفتنش را نادیده بگیرم
و
هی برایش بنویسم
که
" تو فقط به خانه برگرد "
بعد یک هو مثله دریا که زیر پاتو خالی می کنه ....
زیر پام خالی شد
و کسی از پیشم رفت
بعد احساس کردم باید واقعیت رفتنش را نادیده بگیرم
و
هی برایش بنویسم
که
" تو فقط به خانه برگرد "
اشتراک در:
پستها (Atom)