۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

تداوم های یک ذهن مچاله 3

خودش را جا می کند جای بالش.آهنگ هم همین جا تمام می شود.بعد می پرسد صبحانه خوردی ؟با سر اشاره می دهم نه !شام هم نه!ظهردیروز املت خوردم .بعد می گویم دیشب دوش گرفتم موهایم را میبینی هفته ی پیش تر زدم توش.حتی دیروز می خواستم با ماشین شماره چهار همه را بزنم برند پی کارشان اما فک کردم همه می فهمند دیوانه شده ام آنوقت .بعضی ها دیوانه گریزند می فهمی که؟او سرش را تکان می دهد .بعد نگاه می کنم می بینم آن لامپ خاموشه حالا روشن شده مثلن اون موهاشو با نمره چهار زده .بعد او می گوید از کی خیلی دلخوری ؟بعد می گم اونا .اون می دونه اونا جمع ان .می گه غیر اونا ؟می گم هیچکی .می گه اگه بخوای راستشو بگی چی ؟می گم همه . می گه اوهوم ،می دونستی دیوونه ها دل خوری می کنن ؟می دونی دل خوری چیه ؟می گم قصه شو بگو من همین جا خوابم ببره یک کم .

تداوم های یک ذهن مچاله 2

فکرم را پاره می کند.موزیک لاو سانگ برای خودش آرام دارد می خواند.می گوید یسته دی تو به من فیلان گفتی بات ایف یو استیل فیلان یو ماست نو ... یه همچین چیزهایی.عین حقیقتم است چیزهایی که نوشتم.بعد می نشیند روی آن یکی فرنیچر .هیچی هم نمی گوید اما نگاهم می کند .منم مثل گاو عباس آباد دارم می نویسم .بعد من شروع می کنم .از یک جایی پست تر از وسط جاده .از چند لحظه پیش که فکر می کردم بروم خودم را به خاطره ای برسانم تا آرامم ببخشد بعد فکر کردم راستی من یک عالم عکس های دو نفره دارم که او هیچ کدامشان را ندارد.یعنی هیچ وقت نخواست داشته باشد یعنی چی معنی می دهد این ؟او می گوید تو بگو .من می گویم شاید فکر می کرده من دارم یعنی او دارد دیگر همان داستان منو تو نداریم دیگر یا هیچ وقت فکر نمی کرده روزی من و اویی دیگر نداشته باشیم یعنی معنی تضاد ضرب و المثل یعنی مایی نباشد یا فکر می کرده همچین روزی که پیش آمد اگر یک فکر یک قدم هم کمتر به سوی خاطره ها رفتن بهتر تر است یا ... دیگه نمی دونم یا نمی خوام بیشتر "یا"سازی کنم .همین هایی هم گفتم ساخته ی ناخودآگاهم بود.میدونی اینروزها خودآگاه یعنی به خودم باشد هیچ فکری نمی کنم اما انگار کن یک عده سیاه پوست درشت ریخته اند و دانه دانه من را ... .این سیاه پوست های درشت فکر ها،خاطره های خیلی خیلی نزدیکند که خیلی هم درد دارند .بعد از حالت لمیده بدنم را کش دادن کنان دراز می شوم و به آن لوستر اشاره می کنم و به نظرت چرا همیشه یکی از آنها خاموش است ؟می دونی آن را چند چوق خریدم ؟او هم میگوید فلان قدر .بعد می گوید سرت درد نگیرد آن جوری .می گویم عادت دارم .بلتد می شود می گوید عادت خوبی نیست دیگه .می آید سرم را بلند می کند و من را هل می دهد پایین تر و خودش را جا می کند

ادامه دارد...

تداوم های یک ذهن مچاله 1

تلفن را بردارم چند شماره بگیرم بعد صدای بوق بیاید بوق سوم یک آقایی آن ور خط: بله دلتون چی می خواهد الان ؟ بعد تا وقتی که من فکر کنم زمان برای انتظار داشته باشد چون طبعن الان حال دوست مانندی با دل خود ندارم.یعنی دل با من ندارد .یک جوری قهر است .سنگین سنگین تحملم می کند ،می دانم!بعد بگویم یک نفر بفرستید .آقا بپرسد آقا یا خانم؟بعد من مکث کنم .نمی دانم شما چطور صلاح می بینید ؟بعد او توضیحی ندهد که چی صلاح می بیند چون صلاحش را حضوری من تا چندی دیگر می بینم .بعد بگوید دارد راه می افتد ؛کلید را پشت در بگذارید که تا دم در نیایید .چون طبعن او می داند در چنین وضعیتی انتظار زنگ در هم چقدر کشنده است .بعد قطع می کنم گوشی رو .آدرس هم برای چنین آژانس هایی به صورت اتصال به گوگل مپ بسیار واضح و مبرهن است .تکنولوژی ساخته ایم برای توی قبر پس؟
 خوب بلند می شم و می روم جایی اسکان گزینم .جایی یا توی کاناپه ی سه نفره ام که الحق اینروزها پشتم را هیچ خالی نکرد و نگفت وتعطیلات است و باید برود سفر و ماند و بی هیچ حرف اضافه ای خمودگی کمرم را توی فرم خوب خودش جا داد.جای بعدی تخت است.من آدم تختم.یعنی می توانم روزها روی آن غذا بخورم بخوابم کتاب بخوانم بروم اینترنت و سری به اوضاع مملکتی بزنم ... اصن من هیچ پخی هم نیستم . همین که نشسته ام اینجا کلید در می چرخد و می آید تو . سلام نمی دهد .با این شروع می شود که اینجور مواقع آقا بهتر است . من در پو زیشن روی کاناپه لمیده وار و وبلاگ نویسان می گویم "هوم". بعد کفشهایش را در می آورد و می رود اتاقها و فضای خانه را سر می زند .در این اثنا من به این فکر می کنم من هرگز هیچ مهمانی را با شورت و پیرهن کوتاه خوابم خوشامد نگفته ام بعد او می آید توی فضای نشیمن من و فکرم را پاره می کند
ادامه در پست بعدی ...

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

اتاق شماره ی شش

یک :در ورودی تا خوابگاه من چند قدم فاصله دارد و وقتهایی که کسی در خوابگاه نیست یا همه برای تعطیلات رفته اند احتمال وقوع قتل و غارت و بخش حوادث روزنامه ها در ذهن من به صورت ویژ مانور می دهند .صدای هار هار کولر تنها صدای مطلق این خوابگاهه.هیچ کسی انگار کن در این ساختمان نزدیکی نمی کند که صدای دردی یا ارضا شدنی چیزی ما را از وهم بیرون کشد. دو:انگار تاندول های دست پاره شده اند .کشیدم تا حمام تا آنجا بساطی راه بیندازیم.شناسه جمع گاهی خیلی هم مفرد است.خیلی هم وحشتناک مفرد است حتی!خلاصه ایستادیم زیر دوش و این دست را گذاشتیم روی بازوی دست آسیب دیده.که ای دست .... دست جواب نداد طبعن.من هم بودم محل سگ نمی گذاشتم .اسکاج برداشتیم و تاید تا کف حمام را بشوییم.حمام و کف سابی اوج یک هاری را نشان می دهد.شامپو و بساط کف زا و لیف عروسکی و صابون و اینها را هم آوردیم نشاندیم.به خدا که این بساط کمی از سیخ و کباب و ذغال و اینها ندارد .بعد مبحث اینجاست حین تکیه دهی و ماساژ کف پا و عضو مصدوم جدید یک جای خوبی برای یک پوزیشن خاص گونه ای برای خودم پیدا کرده ام که ربطش دادیم به حکمت حال خرابمان و اینها. سه:سکوت خیلی بدی دارد .بعد یک هو انگار کن ایستاده ای پشت غسالخانه و عزیزت را می شورند.با همان صدا گریه می گذارد روی سرش خانه را.این آیا یک موج سینوس و کسینوسی طبیعی ست؟ چهار:صورتی چرک.آجری. قرمز لوس و سبز جنبشی رنگ اسمارتیز های یک روانی می تواند باشد -سلام تیمارستان های دنیا.سلام تخت. های خالی.کسی هم ملاقات نیاید را ضیم .

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

نسخه

گاهی اینگونه است . سینه ی آدم زخم می شود بعد سران ملل می آیند و اجلاس سران به زور می فرستندت استعلاجی

جاده خواب


قرمزی در حمام


نسخه

بعد به خودم بگویم خانم چی ؟ اصلن خیلی خارج از ادب است که من اسم و رسم ندارم . همین آدم بی اسم حالا اگر چیزی نگوید بهتر است . با نوشتن مثل آرام بخش های مداوم نمی شود هورمون خواب تولید کرد .

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

حدس‌ها و ابطال‌ها: بلندي‌هاي بادگير

حدس‌ها و ابطال‌ها: بلندي‌هاي بادگير: يك جور رابطه هم هست كه اين طرف آن طرف را مي‌خواهد. آن طرف اين طرف را نمي‌خواهد. يا لااقل آن طور نمي‌خواهد. بعد اين طرف مي‌فهمد كه اين...

حدس‌ها و ابطال‌ها: براي آدمي كه بلد نيست

حدس‌ها و ابطال‌ها: براي آدمي كه بلد نيست: قبل‌تر توي يك رابطه فرسايشي گير كرده بودم. از آن‌ها كه كش پيدا مي‌كنند چون طرفين كار بهتري براي انجام دادن ندارند. ار آن‌ها كه بخش عمده...
شانه های تو
زیر سرم را خالی کردند
شانه ی تو
...

لاین


ساکت و صبوری دل من مثل بوف کوری دل من


اینجا شاید همان جایی است که تو با رنج خواندنش تصفیه می شوی

مثلن ترک

گاهی بین عکسهای دسته جمعی سیگاری روشن در دست خودم می بینم . هنوز ؟

وعده

یک روز می آید که  من به ارباب رجوع می گویم چند لحظه صبر کنید و بعد ترتیب بغضم را در توالت طبقه ی بالا می دهم

وعده

یک روز می آید یکی شبیه تو توی فروشگاه ساعتها مرا بین قفسه ها می گرداند و بعد با سبد خالی و دلی پر بر می گردم خانه .

وعده

یک روز می آید (آمد ) که من پای هوس باقلی پلو با گوشت تو های های اشک می ریزم . درست کنم برای که ؟

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

وعده

یک روزی می آید برایت از وقت هایی که پا درد داشتم و چشمهایم را بستم و به نوازش دست های خوب تو فکر کردم می گویم و بعد می روم تا کمی بخوابم 

وعده

یک روزی می آید که برایت از وقت هایی که گشنه ام و افکار موازی مرور خوردنی های دوست داشتنی ات می گویم و بعد تلفنم را بر می دارم و خودم را مشغول شماره گیری می کنم

وعده

یک روز برایت از ویترین هایی که میخکوبشان شدم و به این فکر کردم اگر تو بودی کدام را برای چه کسی می خریدی می گویم و بعد خودم را مشغول ریختن چای می کنم

وعده

یک روز بهت می گویم چند دقیقه وقت داری ؟
آن وقت برایت از مسافرهایی که در فرودگاه آمده بودند پیشوازشان می گویم و بعد سیگار آتیش کنان می روم

اسمش ترسناک است

این را بگویم شاید سرم خالی شد . ته ذهنم یواشکی چند روزه بهش فکر می کنم . نزدیک های عید یک سالی رفته بودم قرتی بازی پیش آرایشگرم . شلوغ بود . یک خانمی با موهای بلند که یک تاپ بندی مشکی پوشیده بود هم داشت موهایش را بلوند میکرد . بوی مواد دکولوره برایتان آشناست ؟ همان بو دقیقا پر بود توی فضا . هـ بگذاریم اسمش را ؟ پسر جوان صاحب ملک آرام و بی سر و صدا و شادمان گونه ای زندگی میکرد . سالها بود همسایه بودیم . هـ با خواهرش کمی خیلی بیشتر از حد معمولی دوست بودند  . می چرخیدند و صدای خوشی شان می آمد ... 
یک سال بعد از آن سال نزدیک عید بود . بوی دکولوره ؟ دقیقا همان بو ! خواهرش داشت تلفنی برنامه ی چهارشنبه سوری و تفرج می گذاشت و شاد بودند ...
خوب .اینجای داستان سخت است .یک روز زنگ زدم خانه  . دیدم از پشت تلفن صدای غم می دهند چرا ؟ گفتند هـ ! گفتم خوب . دیگر نیازی نبود چیزی بگویند و چیزی بگویم . تلفن را قطع کردم .داشتم روی سرامیک های خانه پا لخت گُر می گرفتم .بی اختیار خیس شد صورتم .
چند روز پیش رفتم پیش  آرایشگر . خوب همه می دانند الان این را ! دیدم سنگین است . شروع کرد ... 
هـ رفتنش هنوز از قلب ما نرفته .یک روز دیدم غذایش کم شده .دو سه روز گذشت . تابستان بود . گرم .هـ گفت مال گرماست  .رفتیم دکتر .آزمایش و الف زنگ زد جواب آزمایش را زود ببر دکتر .گفتم خوب . بعد با خودم گفتم چرا زود ؟ زنگ زدم که الف چرا زود ؟بعد اصرار که بگو چیزی هست ؟ گفت بالاخره .حتی روایتش هم خوب نیست .هـ رفت بیمارستان و خودش آخر از همه چند ماه بعد فهمید سرطان دارد اما گفت اسمش ترسناکه.خوب می شم . دکتر ها مرگش را از امروز به فردا وعده می دادند . روزهای آخر صدا نداشت . چند دقیقه قبل از مرگش به این فکر کرده دلش چقدر همبرگر می خواسته و اینکه با ویلچر دور خانه بگرده . بعد حمامش کردند چند نفس عمیق کشیده و تا همیشه خوابیده ...
بوی دکولوره ؟ همان بو ...همان سوزش چشم ! 

نوستالژی


یک جور خوب


حس ِ صبح شنبه .عکس های جدید توی فلش. حس وبلاگ خوانی .حس کار


داستان ما و پا

می نشینم جلوی منفذ های ورودی آب گرم .فشار آب می خورد بینا بین دنده ها .حس خوبی است .دو تا دریچه ی ووردی در نزدیکی کف زمین هستند که پاهایم را می گذارم مقابلشان . دکتر بریونی بسیار طبیب هستند و معایناتشان می زند وسط سیبل . دردهای طولانی مدت ما را ترک ورزش سالیان زندگیمان می داند و توصیه اکید می کند برگرد به ورزشت .حالا که رفته ای سراغ وزنه و بپر بپر و دیوانه بازی تا آخر برو .ماهیچه ها عادت کرده اند . خوب حالا با تاخیر دو سه هفته ای آمده ام شنا .
 شنا ، ورزش من نیست اما خوب برای شروع کار بد نیست .آخ از حس رهایی از پله ی اول استخر . آخ از اکالیپتوس. آخ از سبکی روی آب.زود خسته می شوم .خیلی زود .بدنم نمی کشد بیشتر از چند دور . حوله می گیرم و می روم تا چای و خرما بگیرم . روی صندلی های چوبی نشسته باشی و چای لیوانی و خرما و کارکرد لیموی تازه و انتظار ماساژ . 
خانم ماساژور حوله ی آبی تنم را می گیرد . اتاق شاید سه متر است .شاید ! نور کم زرد دارد .صدای آرومی که سکوتت اطمینان می دهد که بلی اینجا اتاق ماساژ است و موزیک ناب و بی خیالی دنیا . حوله می اندازد و روغن و فشار دستهایش . مغز "پا" ندارد . اما می دود . چه دویی هم .حتی سریع می رود شغل ماساژوری  پیشه می کند . می رود و آروم نمی گیرد بین حوله های قرمز .دستهایش که می رود روی ساق پا و کف پا بر می گردم اینجا .بر می گردم به درد کف پاهایم . به حمل و صبوری پاهایم .هی حرف می زنم . مرسی پا . مرسی که نزدی پس ِ ما ! چرا درد می کنی پا ؟ کجا رفتم که دلت نبود بیایی ؟ کجا گوش ندادم که خسته ای ؟ کجا بهانه ات را نشنیدم ؟ کدام روز یادم رفت که تو چقدر خوبی ؟  کجا دلت خواست بزنی به جاده که دل یاریت نکرد ؟ کِی دلت خواست بپری روی چمن ها و نشد ؟ من چه کار کنم برات ؟ 

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

صبح که چشمهایم را باز کردم بی هیچ زنگ ساعتی و خیلی هم زودتر از معمول به این فکر میکردم همه ی آنهایی که چیزی شبیه وبلاگ دارند و جایی می نویسند خودشان را، شبیه ابروکاری کار می کنند که بالا و پایین و حاشیه را بر می دارند و خودشان را خط می اندازند .خودشان را از بقیه سوا می کنند. با ذره بین نگاه می کنند . الان توانستم فکر صبحم را به شما متوجه کنم ؟

جمع کنید بریم


خود ارضایی

در بدو ورود فضا و آدمها را دوست نداشتم  اما یک چهره ی آشنا بود .کمی غر زد که چرا نبودی ؟ کجا بود ی؟ این چه وضی است ؟ و من بی توجه هی تاکید می کردم که آره نبودم ..آره ورزش هم نمی کنم ...آره .... بعد از کلی پایین تر از کف آرودن خودمان نشستیم تا موهایمان را بشویند .
 خوب اینکه من آدم روونی نیستم مشخصه پس خیلی سرسری گفتم فقط نرم کننده کن موهامو . دخترک خشک مختصری کرد چکه های آبی که از تنم سر می خورد و توی کمر شلوار جینم گم می شد رو و ما رو سپرد دست استاد . خوب خانم استاد دست به شانه شد و کجا رفت آن موهای خوب و یک دست ؟ چه کردی با خودت ؟
 در این اثنا من فکرمیکردم واقعا" چه کردم ؟ کاری نکردم به خدا ! بعد دست به قیچی چند بار گفت باید این برود آن برود پس آن رفت و این رفت ! منم همه چیز را تاکید می کردم .مثل یه خرس احمق حتی . خوب در آخر می خواستم خیلی بد کنم با خودم .خارت خارت قیچی و گندی که به قیافه زده بودم بس نبود گفتم براشینگ ! ایشون هم براشینگ ! بعد بلند شدم یه دونه از اون محلول های معجزه آسا ی چند هزار تومانی کردم در پاچه خودم فرو و مبلغ هنگفتی تقدیم و طول مسیر را به صورت فحش و ناسزا کنانی  طی کردم. 
مبحث اینست خوب گیرم که موهایم اصلن مریض! اصن آخرش چسیت ؟ کچلی ! هوم؟ خوب کچل می کنم می رود اما این با خودم بد تا کردنه تا کجا ؟ به خودم گند زدنه ؟ استیبل نبودنه ؟ اینا گند است ..اینها کچلی می آورد.اینها محلول معجزه آسایشان کجایند ؟

کات

احساس حماقت ، چه خری بودم ، آخه نونت کم بود آبت کم بود و ... بعد از کوتاه کردن مویت

من دارم می خوابم.شب بخیر من !

جیرجیرک ها را صدایشان را بهم بافته اند اینجا مو لای درزشان نمی رود.چند خانواده چیده اند بساط را خیلی کم و مختصر تا ناهار بخورند .دخترکی به نام رعناو خواهرش که خیلی هم روستایی هستند تختi سنگی را با همه ی بر آمدگی اش کرده اند سرسره و می روند بالا ومی پرند پایین و ... گیس های رعنا وقتی باز می شود گلابتونی هستند برای خودشان.حوضهای ماهی که پر از جلبک و مار و قورباغه اند شدند چند ساعتی افق دید من.
دراز کشیده ام روی چمنها و سایه .بی هیچ نگرانی لباس اتو نشده ی فردا.اما یک چیزی است که بی قرارم می کند.یک چیزی که همان کلید خانه ی ته کیفم است.هوم سوییت هوم! جعبه گوجه های قرمز و نزدیکی پاییز خیلی بی خود اندیشی دورم می کند از ماشین .دست می کنم یک گوجه خوش حال و احوال بر می دارم می برم نزدیکی بینی.اووووم.مرد کرد یک گوجه دیگر می دهد تا جبران این همه دلتنگی راه دور را کند .دلتنگی و نوستالژی حیاط با صفای خانه ی قدیمی. باید بلند شوم برم سراغ دنده کبابی.اینجا منطقه ی کرد نشین کشور من ایران است.

رسم زنانگی

اولد فشن نوشته بود به پسر نداشته اش که برو مدل مویت را آنجور که دلت می خواهد بزن من نادیده می گیرم . حالا من به رسم زنانگی می روم تا خارت خارت قیچی یک بار دیگر روی گوشهایم مانور بدهد. مسئله اینست ؟ آیا تا پیرایش دیگر زنده هستم ؟

روح بزرگ


گاهی وقت ها من در 7شب


ساده اما !


پرس و جو

آیا بروم بزنم به نواختن ؟آیا در زندگی من لحظاتی برای نواختن دیده شده است ؟ حالا وقتش است ؟
من در سفر یک روی دیگر از خودم را میشناسم

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

یک : صدای موسیقی از طبقه بالا دلیر می شود و مته می ندازد توی قلب آدم و براده های خاطراتت می پاشد روی لحظه ات
دو: وقتت هایی که به صورت دلتنگی به عزیزی فکر می کنم هیچ ظاهر زیبایی ندارم
سه : یک روز خواب آلود و کرخت دارد می گذرد و دلم تخت و ملحفه های چروک ( سلام ف ) می خواد
چهار: لیست آنچه در پنج روز کاری کرده ام را هنوز آماده نکرده ام
پنج: منتظر است زنگ بزنم
شش: کوله پشتی ام را خالی کرده ام و پتوی سفر و لباسهای را شسته ام و می روم که بچینمشان توی کیفو آتیش کنم سمت جاده ای جدید
هفت : پارتی های جدید در راه است
هشت : دلم نمی خواهد ببینم و بشنومش
نه : دلم برای کوچولوی دوست داشتنی هم خونم تنگ شده اما دلم می زند زیرش
ده: پنیر به مقدار مکفی در هر سفری لازم است
یازده : موسیقی سفر جور نکرده ام .می رویم برای هر آنچه پیش بیاید خوش آید
دوازده :یاد آداب بی قراری های قبل از سفر افتادم
سیزده : کتابهایم به شدت چشمهای مرا می طلبد
چهارده : یک دلم مانده پیش " تماما" مخصوص تا حالم را خوب کند
پانزده : من از ایران هفده خواننده دارم که نمی دانم چگونه فیلتر را بانام ایران می گذرانند .سلام می کنم و روبوسی طبعن
شانزده : بیایید برای آنهایی که نمی شناسیم دعا کنیم .هان ؟
هفده : معجزه دارد کار می کند .باور کنید
هجده : گذر از راه تو ؟ نتوانم . نتوانم
نوزده :آیدا یک چیزی نوشته بود خیلی صفا کردم
بیست :دانه ی انار !
بیست و یک : زلزله ی شمال غرب کشورم ایران
بیست و دو : غار نشینی
بیست و سه : عکس بازی
بیست و چهار : آرزوی دست یافنی من ...


از هم خوانی های خوب

ديده ايد در مسابقات رسمي مثلا المپيك معمولا كساني كه بيشتر از همه گريه مي كنند ، نفرات دوم هستند ؟! شدت ناراحتي آنها از نفر سوم هم بيشتر است چون حس مي كنند خيلي قافيه را باخته اند آن هم درست در شرايطي كه داشتند برتر مي شدند.
نفر دوم بودن خيلي درد دارد ؛ اينكه در نوساني . گاهي به نهايت نزديك به برد كه اول شوي، ببري ولي نمي شود ، نمي شوي . ول مي شوي به امان خدا. بازنده مي شوي . حتي سوم هم نمي شوي كه ديگر اوج نگيري ، خودت را ثابت نكني ، توضيح ندهي ، بخاطر ديگران نبازي ، معذرت نخواهي كه سوم باشي و دلت خوش باشد كه نخودي ماجرا هستي . وقتي دوم هستي هميشه مثل آونگ نوسان داري .هم هستي و هم نيستي ؛ اگر عملكردت خوب باشد پله ها را بالا مي روي و محبوبي ، محبوب تري اما اگر بلرزي اگر حتي به حق بلرزي ، سقوط مي كني ، تقليل مي يابي آن پايين ها ... آدم نفر دوم آدم استند باي هاست ؛ آماده به خدمت ، آماده به بودن . بودن حتي بعد از ناپديد شدن وقتي كه پايين رفته اي و ممكن است بالا بيايي مثلا دلش برايت تنگ بشود يا بغل بخواهد ...
درجه دوم بودن خيلي دردناك است زماني كه حاشيه ها بشود درجه اول رابطه ؛ آنوقت است كه احساس مي كني استندباي حاشيه هايي شده اي كه تلاش مي كنند آونگ نگه ات دارند . خنده دار است ولي زندگي اينطوري است كه گاهي طعم برنز بهتر از نقره است . 

پ ن : خانم کنار کارما  نیاز ببیند لینک مستقیم هم میدهیم

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

تابستان بود.به گمانم تابستانها هوا ،احساسها گرمتر است .خیلی دور اگر به قضیه نگاه کنیم فرانچس را فکر کنم در تابستان تجربه کرده بودم.گارسیا هم مرد روزهای تابستان بود که پر از رگ بود روی دستهایش.آدمهای زندگی ما هر کدام داستانی دارند .
آدمهای دورتر را بهتر می شود روایت کرد.چرا ؟چون دورند و تو داخل ترکیبشان نشدی و روایتی که در آن خودت نباشی آسان تر قلم می خورد.گارسیا در فقری که درجه اش را نمی دانم و در شرایط بچه ی چندم خانواده به دنیا آمده و در کودکی می دانسته وقتی مادرش او را و لذت کودکی اش را با قیچی خارت و خارت از ویترین مغاره ها می برد یعنی چی!پس گارسیا می فهمبده اما نمی گذاشته آنها بفهمند که او می فهمد .پس گارسیا گونه ای پنهان کاری از احساسش را در کودکی یاد گرفته.گارسیا می رود سراع حافظ و عاشقی و خانمهای زیبا و کمی بعدتر تجارت و علم و یاد می گیرد باید زندگی اش را چگونه قاطی بقیه کند... حالا یک هو تنور داغ بود چسباندیم ماجرا را به گارسیا .اما می خواستم این را بگویم تا بستانهای ایران جنسش از جنس هندوانه روی پشت بوم و فردین و کلک بازی هاش بوده.خوب می رود در خاک و تجزیه می شود .اگر خوب دقت کنیم می بینیم ما هم بعله!یک جایی از یک تابستانی هندانه ای سر بام در دلمان ترک خورده.اما نه به شرط چاقو!

یک سره آبی


عصر و دیدار

دوسال هر هفته همدیگر را را میدیدم و حرف می زدیم . اصلن برای حرف زدن همدیگر ار باز بینی می کردیم .حالا تقریبا دو سال بود ندیده بودیم هم رو . تلفنم زنگ زد .داشتم یا یک شهر دیگر ایمن ور خط حرف می زدم که گفتم زن می زنم و زدم و خیلی خلاصه قرار گذاشتیم هم را ببینیم .
روز قرار رسیده .می رسم خانه و ناهار می خورم بعد می روم دوش می گیرم .باید برسد حالا .پیرهن کوتاه یک ور یقه دار و یک ور بی همه چیزی می پوشم و موهای خیسم را می گذارم برای خودشان خشک شود.برای خشک شدنشان وقت هست . پاپوش مشکی می پوشم و ساق پاهایم را به حالت نشسته دید می زنم . پاهایم آن قسمت از زنانگی من هستند که خودم کاملا به این موضوع واقفم .زنگ در صدا می کند . او از در می آید .آغوشمان را به هم می بخشیم .ای آدمهای دور زندگی ، یک روزی اینگونه قلب خود را می بخشید

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

دوست تراپی

یکبار خواستم بروند سراغ مدرس دیگری .خوب نرفتند .خوب من هم دلم نیامد ولشان کنم اول راه .ترسیدم گم شوند و حقیقتش اینست که وقت گذرانی بااینها حال خوبی رابرایم می خرید .حال یکی از آنها خوب نبود.خودش خوب بودها . دلش ابری بود.سعی کردم درس کمتری بدهم .بساط نون و پنیر و سبزی و گوجه راه انداختیم نخورد .خوب کار نکرد این .
بلند شدم رفتم آشپزخانه ی مامان پرسیدم لیمو دارید ؟ گفت اوهوم .خوب دست به کار شدم .چهار تا لیوان بلند برداشتم و قالب های یخ را با صدای تق تق تق ریختم توی لیوانها .بعد چند برگ نعنای تازه که هر کدامشان را با دنیایی انرژی مثبت و تو قوی هستی و روزهای تلخ می گذرد و خوب و عالی تر از قبل می شوی حتی ریختم توی لیوان .بعد لیمو ها را باریک باریک بریدم و تو را قسم به خوشگلیتان بروید و کار کنید وار، راهی مخلوط دل انگیز دست سازم بریدم وبه نوشیدنی اضافه کردم و بردم که کارساز باشد . به داد اطرافیانتان برسید .گاهی بگذاریم بروند تنهایی شاید سهم ما فقط ساخت یک نوشیدنی دست ساز باشد .

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

عکس هایی که دوستشان دارم






مثلن عکاس باشی


عکس هایی که دوستش دارم


آگهی دلدادگی

یک چیزهایی از آدم ها خیلی شخصی و خوب است و به نظرم حتی دادن اینها به انسانهایی که می خواهند سهمی از تو را هم داشته باشند چیزی در حد عتیقه است.این را وقتی داشتم می رفتم سر کار فهمیدم که تا حالا بالش هیچ کسی به من بخشیده نشده و من بالشم را به هیچ کس نداده ام.کار خیلی خوبی ست ها.که صبح تا شب بزنی به کوچه و خیابان و بدانی شب که می روی بالش کسی که عاشقت است منتظرت است.می توانی بو بکشیش و سرت را و جسمت را بسپاری بهش.یک جور خوبی عاشقانه ست.برای آدمهای دور چقدر کار می کند این فرمول ؟! یک روزی این ایده ام را آگهی می کنم که بالشم را می دهم به تو ای آدم .بعد تو زنگ بزن صدایت را بشنوم .بعد حتی قرار می گذاریم بالشهایمان را با هم طاق می زنیم و می رویم تا آخر دنیا با دل سیر زندگی می کنیم .قول!

چسب زخم

خوب چند جا زدم کمک کنید روی صفحه ی اول ایجاد پست بلاگس پات هنگ می کند ،هیچ کس کمک نکرد!حتی نگفت خرت به چند من ؟ایرانی هستیم دیگر .می گذاریم آب که از سر گذشت شیر آب را می بندیم.اردبیل که زلزله آمد می گیم یاشاسین آذربایجان !سر خر جوکها را از ترکها به لرها کج میکنیم.وهزار و یک داستان دیگر. خلاصه کسی نگفت این آدمی که هر روز باید بنویسد چه می کند حالا؟من برای خودم یک کاری کردم بالاخره .یک راهی پیدا می شود در آخر.سلف تراپی اینگونه است دست به موبایل می شینم و دراز می کشم چایی می ریزم و ظرف می شورم و می نویسم .خوب حالا!زیادی غر زدم.مبحث اینست که من حالم خوب است و در دلم هیچ چیزی و در سرم هیچ چیزی نمی گذرد.روزها بیشتر می خوابم .بین خواب می پرم که برم دفتر . زندگی می کنم یک جوری که خودم بوده ام و خودم خواهم ماند .

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

خوب عصرها یی هم هست که زندگی صبحش خاکستری پیش رفته و گاهی تمپلت رنگش عوض شده اما زود هم برگشته.رسیده ایی خانه و آهنگ اسپانیایی گوش می کنی .می رود توی سرت و ضرب آهنگ را می گیری .تنبک هم می زند به جانت حتی.سبد خریدم رو که بلند کردم بازوهام سست شده بود از سر کار هم بر می گشتم.رد نگاه کسی هم که چند دقیقه بعدش صدا می کند خانم مهندس را هم خوب روی پیرهن تابستانی ام حس می کردم.خانم مهندس شاید برود بزند به دشت و رود و سب. نون و پنیر و گوجه و خیار و سبزی!آخر هفته را میخواهد کمی دور از زندگی و روزمرگی زی کند.ها باید بروم سراغ حال ریحان و زندگی.باید دنبال چیزهای کوچکی بگردم

مثلن آخر هفته ها

سرسرای کوتاه خانه ی ویلایی را سایه گرفته و دخترکان خواب عصر تابستان را در میان پچ پچ های دیگران به تجربه های خود اضافی می کنند.روزهای زندگی امروز خیلی هم تک رنگ نیستند.چمن ها هستند ،آبهای سرد ،کبابهای مخصوص ادویه دار،هندوانه و ماستهای خوبی که به زندگی سلامی دوباره می دهند.مسافران آمده اند اتراق کرده اند گوشه و کنار.مانتو ها رنگ و رنگ با شالها گونه ای از رندگی را از سر گرفته اند و حتی به بچه و خانواده دار شدن هم فکر می کنند. چند رنگ از زندگی خود را دیده اید تا حالا؟شده زندگی تان بشود آبی یک سره ی مست و پاتیل؟شده بشود سبز چمنی و دلتان بخواهد به زندگی تان آب بپاشید تا بوی سبزی از آن بلند شود ؟شده زندگی تان از یک ور بنفش شود و از آن ور صورتی ملیح از آن در بیاید ؟یاد سایه های خانم سفال افتادم.خانم سفال شما هستی شاید!سلام مریم ! شده زندگی تان بوی کباب و فلفل کبابی بگیرد و یار و غار و حال و اینها؟ آدمهامی آیند و دلتان را با یک خربزه می برند. رنگ رنگ رنگ رنگ ... اینجا خانم و آقا و دود و بو نشسته اند و راه می روند و خو می کنند .رفته ام سر خیل.خیل به بردن گوسفندها به چرا می گویند.سر دشت یک گاوی حامل نوزاد اندرونی رفته و زنجیرش گیر کرده زیر پایش و به همین سادگی مرده. من که از آنجا رد میشدم گفتند باد کرده و تمام!گاو حیوان نجیبی ست .من مطمعینم! صدا هم هست.هم صدای آدمها هم صدای موسیقی .می رود برای خودش گوشه ی مغزت یک فولدر درست می کند.خلاصه ی داستان گاهی وقتها آخر هفته.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

پیشگو

در بیست متری عمق دلم خوشحالم که سرم انقدر شلوغ است از کار که وقت نمی کنم ایمیل هایم را چک کنم .این یک خوشحالی پرده دریده است .اینگونه خوشحالی ام را بلد نبوده ام بروز دهم و همیشه حتی شادمانی هایم شکل ناله داشته اند . خلاصه . الان که ساعت کار تمام شده و من که اینروزها تا هروقت که بخواهم می مانم و کار میکنم و هی نیروی کمکی می دهند بهم به طور وسواس واری کار می کنم ، دویده ام آمده ام وبلاگ تا اندراحوالات نویسی کنم .دستم از ناحیه آرنج تا پایین درد می کند . استخوان دردهای صبحگاهی تا شب گاهی ام یک جوری خیلی همراه اول است ( بادی اقدامات لازم را کی میخواهی صورت دهی ؟ ) . صبح داشتم شروع می کردم که گارسیا زنگ زد. بهش فکر می کردم تا دیروز که کجاست ؟ چه می کند ؟ کارما چه می کند با او ؟ سفر می رود هنوز؟ حال رابطه شان با خانم ایکس چطور است ؟ خوب زنگ زد. هی گفتم عالیم که انرژی بگیرد . هی گفتم کار خوب است زندگی خوب است همه چی آروم است حال رابطه خوب است ؟ هی خندید گفت خوب است تو چرا شاخک هات انقدر خوب کار می کند ؟ما هم در جواب خنده خیلی هم ربط داری تحویل دادیم .  بعد ظهر بود کا رمیکردم و بعضی کارها را می سپردم به مخمل خونه ی مادربزرگه. این شخصیت جدید نیست اما شاخک هایم می گوید می خواهند بیارند بگذارندش ور دل ما جهت هم زیستی مسالمت آمیز .می گید نه ؟ ببینید .کور شوم اگر نتیجه اش را دروغ بگویم صبر کنید تا ببینید . بین کارهایم سعی کردم معاشرت کنم با آدمها . صبح از وقتی تو بیدار شوی شروع می شود .نسبی است .هرزمانی که حی بیداری داریم صبح است . هان ؟ خوب وسط روز به آدمها صبح بخیر می گویم .گاهی به خیلی ها نزدیک نمی شوم تا گیر نکنیم .تا تیز نشویم . تا قفل هم نشویم . تا جدایی ما را هدف نگیرد .

دستها


۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

همخوانی ها

باید ورزش کنند تا خشک نشوند .دریچه های بخاری ماشین را می گویم که هی می زنم زیر پا - به شیشه - به دست و پا - به ...
گرگ و میش بود که زدم بیرون - خوابم نمی برد .تولید سر و صدا هم توی خون من نیست .مسواک کردم و آب میوه خوردم و کتابهایم را ریختم توی کوله پشتی و کرم دستم را مالیدم و عطر روی نبض و گردنم را زدم و بلوز مشکی نازک یقه اسکی ام را تن کردم و توی گردنی زرتشت را با بندینک آبی تیره ام دور گردنم بستم و جورابهایم را که بوی امید و تاید می داد را پا کردم و الفرار . صبحهای پاییز دارد تمام می شود .این پاییز خیلی زود گذشت و من ِ سر به هوا روزهای آخرش را سرم را توی کتاب می گذرونم ..توی درس ... توی برنامه ریزی و هیچ هواسم به ولیعصر نیست .نه که نباشد ها .هست یک ضجه موره ی داغان کننده ای به جانم می اندازد حالا که پاییز تمام شد .حالا که خیابان اقاقی هاشو راه نرفتم .حالا که همه چیز همون جوری ست .حالا که یلدا می رسد با همه ی خاطرات خوبش که زیر پوست آدم را داغ می کند و همه ی سیخونک های تو فراموش کرده ای آیا ؟!
خیابان ص ح ن را می پیچم .نامجو می خواند .هیچ گونه رابطه ای با دکمه های ضبط برقرار نکرده ام .حتی گوشه چشمی .بگذار بخواند ببینم چی می خواد بگه ؟حرف حسابش چیه .
عشق اوال خاطره است ...
عشق دوم فاجعه است
عشق همیشه در مراجعه ست ...
آره راست می گی محسن .این عشق همین جوری ست .سر می رسد اونجا که حواست نیست .هی لایی می کشی که تورا چه به ما ،مار ا چه به تو ! یهو ت ک ل میره و با مخ می زنتت زمین .شوخی خرکی دارد با ما .با شما هم ؟
عدد بده .این قرار عاشقانه را عدد بده ...
راست میگه دیگه .عدد اصلا" چیز خیلی خوبیست .از بلا تکلیفی در می آد آدم .می دانی مثلا" 6تا بادمجان دارد چند تا را بخورد .یا 7تا دوستش دارد نه 8 تا .اصلا" دخل انتظار را می آورد .دمش گرم .عدد بدیم هی .عدد !
دریچه را عوض می کنم .صورتم سوخت خوب.عدد ها می شمارم .حساب و کتاب مالی .خرج شرم و حیا ندارد .وقیح است .دخل تو چیزی بهش بگو .دخل لال مرده است .بی همه چیز ها !
عدد ساعت می گوید دیرشده .بگذار برم سراغه اون فکر اصلیه و دخلش را بیاورم ...
آدم هی پوست کلفت تر می شود ... خر هی خرتر می شود

تست اخلاق

اخلاق خود را که بخواهم بسنجم
بدون هماهنگی قبلی با خودم
در یک جیگرکی را باز می کنم و یک صندلی می کشم عقب و می شینم
اگه  در هنگاهم ورود سلام دادم که بسی خوش اخلاقم
الس
خدا به داد صاحب جگرکی برسد

همخوانی کنید ...هم خوانی .. آدمها را یک جایی از زندگیتان پیست می کنید . گاهی خیلی هم بیخبر 

از همخوانی ها-نامه


با شمام
بله شما !
این آهنگو شما پلی کن
http://search.4shared.com/postDownload/hnnddvRk/EY_DARD_EY_YADe_YAR_-_DANG_SHO.html

پلی نکردی بقیه شو نخونیا!
اجازه بدید سلام بدم خدمتتون ...

می دونی یه وقتایی آدم دروغای کوچیک می گه .مثلن دیشب که زنگ زده بودی من خواب بودم .به جونه خودم ساعتو نگاه نکردم که ببینم چنده که بعدن مسخرم نکنی که خواب بودی تنبلی و اینا ! بی اینکه ساعتو نگاه کنم گفتم بیدارم .دراز کشیده بودم !دلیلش بماند .
آدم وقتی هیچ آدرسی از کسی نداره باید چه کار کنه ؟ انگار قدیما که نامه می اومد در خونه از آدمی از راه دور خیلی خوب بوده .آدم دلش قنج می رفته .شاد می شده .نمی شده ؟ فکر کن ...
پست چی با دوچرخه بیاد زنگ بزنه -.از اون زنگ قدیمیا که برام تعریف می کردی بابات بچه بوده رفته زنگو محکم کشیده طفله معصومی که مادر باشه بیدار شده و مادر جانشون شب برای پدر جانشون تعریف کرده  و ... - صدا کنن برای آقای فلونی نامه داریم . تمبر داشته باشه از اون رسیدا ازت بگیرن امضا کنی از اون امضاها که می خواستی بنز ببری ، می کردی ....

چیه خوب ؟ آدرس نیست اینجا واست نامه می نویسم . الان 46 روزه چشمام نیدتت .شک نکن! نشمر ! الان از روی تقویم شمردم .جونه خودم .زیاده نه ؟ خییییییییییییییییییییلی زیاده ! واسش دیگه نمی شه گفت دلم تنگته فلونی .دیگه فاصله هه شرمنده ست ...

اون روزی رو که زنگ زدی که چهل و هشت ساعته توی شهر توام و فردا دارم می رم ،شب بود زنگ زدی .گوشیم روی میز بود . خودم بعد از مدتها سجاده مو که یه فرش یشمیه پهن زمین کرده بودم و چادر نمازم هنوز روی دوشم بود .داشتم با خدا حرف می زدم ... چی می گفتم حالا بماند ! چهل و هشت ساعت یعنی خیلی ! یک ربعی که ازت زمان گرفتم تا بهت خبر بدم که شبونه می آم یا نه واسه این بود که فکر کنم . فکر به آدمی که چهل و هشت ساعت توی هوای من نفس می کشیده و ندیده منو .کسی که حالش شبیه حاله من نبود .دو تا دنیای جدا از هم .دو تا حاله بی شباهت . هی از خودم می پرسیدم کجاست غرور ؟ جواب می دادم غرور کیلو چند ؟ پس اون چرا ... ؟ جواب می دادم تو چرا نه؟! بذار بی سرو صدا اومده بی سرو صدا بره .... ! جواب می دادم اگه نبینیش ؟!
بماند !!!!
آهنگ اگه تموم شده شما ریپیتش کن .بذار همین جوری که من دارم می نویسمش شما بخونیش .
اینجاش که می گه درد اوووووومد .... آزمایش خون که می دادم دردم اومد .هم دستم ، هم دلم ! راضیش کردم اما .بماند!

"اونجاش که می گه : یادمه اون شب که رفتی چشمو بستم ، شیشه ی عمر جوونیمو .... " خواستم بگم گرفتن نگاه آخر از راهی که عزیزی داره می ره سخته .خیلی سخته .موقع هایی که می گفتم برو ببینم رفتن چه شکلیه ، موقع هایی که بی راهنما ستاریو می پیچم بالا - حتی الانشم - نمی تونم پایینو نگاه کنم .ترس از ارتفاع می گیرم انگار .


 ببخشید که بی هوا دوست داشتم . بی هوا دیوونه شدم . بی هوا جانم بند شد . بی هوا دلم از کفم رفت .بی هوا دیگه به آخرش فکر نکردم
روی نامه های اینجوری جای دست نمی مونه .رد چشم خواننده می مونه اما . جای خیسی چشم نمی مونه اما ....

مواظب خودت باش دوست

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

من در بارانها

شب نخوابیدم دو روز راه رفتم و حالا بارونه بی امون پشت پنجره ها می باره و می باره.سین شهر خواب های عمیق و صدای بارونه. شهر تراس پر گل و آدمای مسافره که قبل از خواب خستگی مجاله فکر کردن ندارن

آیا؟!

آیا دیوانه ها صیح ها شبها حتی در خواب دلتنگ می
شوند؟

پست بای فون

به حالت واژگون طوری که چشمهایم سنگین می روند و انگار یک ساعت طول می کشد بر می گردند.راه پر پیچ خم را با سر سنگین و چشمهای شش کیلویی ام راندم .حالا روی تخت ولو شده ام.صدای پچ پچ خواهرک با آقای !یادم نمیاد اسمش را می آید .صدای کولر انگار وارد گوش من می شود و جریان شهر بازی دارد انگار. خوابم می آید ؟فردا تعطیل است آیا ؟درس ام نداریم که . می رودند که بازنگردند چشمهایم