می روم چند کیلومتر دورتر از جایی که کار می کنم .کلاسم تمام شده وراه افتادم.یک چیز مختصری می خورم و دوش می گیرم و سبد لاک هایم را پهن می کنم . سکوت خانه با صدای باد و تق تق در ورودی می شکند.فیلم می بینم و رنگ می کنم . ناخن ها را شسته و رُفته سوهان می زنم و لاک می زنم .هوم .خونه و خانوم با هم تنها هستند.موهایم را شانه می کنم و حداکثرچراغ ها را خاموش و می روم توی تخت.اس ام اس می زند و طریقه ی خوبی از نوع خواب ِ من را یاد آوری می کند. که برو توی تخت .بالش را بغل کن.تکیه بده به دیوار و پتوی روتو فراموش نکن. دلم یک جور راضی ست از دنیا .بی دلهره خوابم می برد .
۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سهشنبه
خانم شیک
سال اول دبستان رفتیم تا برایش مانتو شلوار بخریم .ریزه بود اما نه به ریزی خاله ریزه.موهای بلند تا پایینتر از شانه داشت و ساکت و بی سرو صدا. کمی منزوی بود. هارش نبود انگار. نمی توانست بگوید من کیف فیلان می خواهم یا فلان دفتر را می خواهم. همانی که بود، بود! همه هم راضی ! اما طول کشید تا با جامعه و بچه ها و زنگ تفریح وفق دهد خودش را اما به هر حال بزرگ شد. خانم شد .درس خواند .آخرهای مدرسه اش گفتم ببین خانم ، من از یک جای زندگی به بعد دیگر روی دستهایم برای خواندن و نوشتن حساب نکردم .زانوهایم شدند پشتوانه ام .دویدم تا برسم به همه ی چیزهایی که دلم می خواست داشته باشم .کار و درس را گذاشتم کنار هم . کار می کنم تا درس بخوانم = درس می خوانم تا کاری که دلم می خواهد را بکنم . همین کافی بود .مطلب را گرفت. ازکم شروع کرد. از سختی شروع کرد . از حقوق نا چیز. اما طناب را ول نکرد و رفت .
حالا زنگ زده که برای مصاحبه ی فلان کمپانی رفته ام و گفته اند مدارک .امضاء می خواهند .گفتم خانم می آم و امضاء می کنم که ایشون پشتکارشان ضمانت خودشان است .توی اون چند خطی که می زنم هزار تا چیز است .دلم که برایت می رفت و می رود همچنان در تمام راه های دوری که در سرما ی صبح زود رفتی تا به کلاسهای دانشگاه برسی و دعاهایی که کاش وا ندهد .همان هایی که توی دلم هی گفتم "همین فرمون رو برو عالی است " ...
زنگ می زند باید بروم خرید کنم . با هم مانتو انتخاب می کنیم . از اتاق پرو خانم خارج می شود. موهایش بلند و صاف تا پایین تر از شانه هایش است .خانم همین فرمان را برو که دلم را سپرده ام دستت .
۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه
دنیا را همین فاصلهها دنیا کرده.
بگذار برایت روشن بگویم دقیقا چطور اتفاق میافتد:
آدمها میروند و این رفتن اولش سخت است. بعد کمکم عادت میکنی. یاد میگیری چطور دور باشی. کمکم یادت میرود بهترین دوستانت از این دورتر نمیتوانند باشند. زندگی است دیگر. شاید کمکم دیگر حتی برای گذراندن روزها تلاش هم نکنی. خودشان میگذرند. همه چیز خوب است و همه چیز میگذرد و همه به زندگی ادامه میدهند.
بعد دوباره روزها میگذرند و زندگی خوب است و هوا عالی. آدمها میروند و این رفتن اولش سخت است. بعد کمکم عادت میکنی. یاد میگیری چطور دور باشی. کمکم یادت میرود بهترین دوستانت از این دورتر نمیتوانند باشند. زندگی است دیگر. شاید کمکم دیگر حتی برای گذراندن روزها تلاش هم نکنی. خودشان میگذرند. همه چیز خوب است و همه چیز میگذرد و همه به زندگی ادامه میدهند.
بعد شاید کمی بیشتر روزها بگذرند.
بعد لحظههایی پیش میآید
گاهی
که تمام غصهی اولین بار رفتن یک آدم روی سرت خراب میشود
یکجا
بیدلیل
بعد دلت برای آن عادت کردن مسخره تنگ میشود بس که این درد دارد
بعد شب را صبح میکنی، چون برعکس شبهای دیگر این شب خودش صبح نمیشود
بعد هیچی دیگر، زندگی دوباره میگذرد و همه همان دوری که بودند میمانند و هیچ اتفاق خاصی در دنیا نمیافتد
دنیا چکار دارد به من
دنیا چکار دارد به دوری آدمها
دنیا را همین فاصلهها دنیا کرده.
اینطور اتفاق میافتد که در دنیا هیچ اتفاق خاصی نمیافتد.
رنگ بازی
خیارها سبزن ...بوته ای ...بوی خیار تازه ... هلو ها ..انجیرها... طالبی های گرد و سرحال..بادمجان های سیاه و آتیش بیار معرکه .... رنگ بازیه توی تره بار و مغازه ها ...تابستونه...گیلاسا.... اما گوجه ها! گوجه های تابستون یه بوی خوبی دارن.یه بوی خاصی...از کنارشون که دارم رد می شم بوشون می خوره توی دماغم.بر می گردم .سرمو خم می کنم روی جایگاه پر شکوه گوجه ها و بو می کشم . عمــــــــــــــــــــــــیق .... اوووووووم ...
بوی گوجه ها نوستالژی منه .شهریورها ..فصل رُب ... دونه ی انار می رفت جعبه جعبه گوجه ربی می خرید می چید کنار حیاط.منو سین می پریدیم با چاقو صندلی پلاستیکی و کلی ذوق.اول گوجه ها رو می شستیم . بعد می ریختیم توی تشت مسی. بعد با چاقو می بریدیمشون . بعد می رفتیم لگن بعدی ... حالا گوجه ها همه بریده بریده شده بودن و ظهر شده بود .بوی گوجه حیاط بزرگمونو برمی داشت.حالا قسمت خوشگل داستان بود. دونه ی انار ظرف نمک بر می داشت می پاشید روی گوجه ها ... وای که سفیدی نمک چه زود گم می شد توی قرمزی گوجه ها .بعد حالا قسمت موزیکال داستان بود .ما دستامونو می سپردیم با دل و جان به گوجه ها و چنگ می زدیم ...( خاطره اش حالا چنگ می زند ....) بعد می رفتیم بالا و ناهار می خوردیم و دل مون پیش گوجه ها زیر آفتاب شهریور جا می موند .بعد می خوابیدیم .عصر که بیدار می شدیم آب گوجه ها رو صاف می کردن.زورمون انقدر نبود که مشت مشت گوجه ها رو فشار بدیم .اینجا ی داستان ما فقط نگاه می کردیم .بعد آب گوجه می جوشید . دونه ی انار می شست پای اجاق گاز با اون کفگیر چوبی مواظب حال رُب ها بود ...
... همه ی اینا از جلوی چشمم توی اون یه ثانیه ای که خم شدم روی گوجه ها و بو می کشم از سرم می گذره .حالا زورم زیادتر از اون روزاست .می تونم جلوی اشکامو بگیرم تا اشکا توی گوجه ها گم نشن ! چقدر خاطره جا گذاشتی پیش من !چقدر بزرگ شدم .چقدر کار دارم .چقدر پروژه ی جدید !
۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه
چوب حراج زده به مالش
خانم شیک زنگ زده که گند کاری ها را صاف کاری نقاشی کند .ما هم به شیوه ی خودمان کم کم وا می دهیم . میگوید می خواهد برود در پیشه ی فلان.بعد می گوید می خواهد کامپیوتر اتاقش را بفروشد. تاریخچه ای دارد برای خودش این کامپیوتر! سالها پیش خریداری شده .خریدنش هم داستان داشت .فروشش هم دارد. این دستگاه را برایم پای تلفن شرح می دهد که حاوی دو موس ( هرکدام متعلق به سالهای بسیار دور) دو کیبورد (چیزی نگویم بهتر است!) یک مانیتور پر حجم و میز پر کن و یک کیس در ژانر خود بی نظیر و... .
بعد خنده ام می گیرد که موس ها را می خواهی به ده هزار ریالی بفروشی ؟ به کاسه بشقابی ؟ دمپایی پاره بیار جوجه رنگی ببر ؟ فصل تابستان روحیه آدمها را هم عوض کرده .بعد به حالت غش و خنده خدافزی می کنم که بعدن حرف می زنیم. چرا آخه ؟ من اسم شما را گذاشته بودم خانم شیک آخه ! چرا ؟ چقدر زیر سوال رفتم با نامگذاری ام !
ذوق مرگی
ذوق کودکانه ای همچون چسباندن عکس برگردان با درست شدن آپلود عکس در بلاگس پات در من در جریان است .در جریان باشیـــــــــــد!
۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه
شکم جای نجیبی است
چند
تكه فيله مرغ و گوساله با برشهاي نازك برداريد و در يك ظرف دردار كه درش كاملا
جفت ميشود بگذاريد. دو تا پياز متوسط را رويشان رنده كنيد و تا جايي كه جان داريد
بهآن ادويه و فلفل و زعفران بزنيد. بعد بطري آب نارنج دوستداشتنيتان را بدون
خساست و بدون درنظر گرفتن اين واقعيت كه اي واي دارد تمام ميشود، با سخاوتمندي
هرچه تمامتر در مخلوط حاضر سرازير كنيد به اندازهاي كه گوشت تويش شناور بشود.
نمك بزنيد؛ فراوان نمك بزنيد. غذاي كمنمك به لعنت خدا هم نميارزد. فلفل دلمهاي
برداريد دو تا مثلا( اينكه چه رنگي باشد فرق نميكند. من خودم سبز كلاسيك را هميشه
ترجيح ميدهم). دراز و باريك توي مخلوط خردشان كنيد. بعد يك تركيب يك به دو از شراب
سفيد و روغن زيتون را در حد يك ليوان توي ظرف بريزيد( اگر ناراحت الكل هستيد، اگر
اسلام به خطر ميافتد، اگر الكل به كبد آسيب ميرساند، به جاي شراب سفيد دو قاشق
بالزاميك بزنيد ولي آخر اين چه كاري است؟ هان؟ الكل بخوريد. به اندازه بخوريد.
الكل بعد چهارم حيات است. خدا بزرگتر از آن است كه يك مخلوط يك به دو از الكل را
به دل بگيرد!) و با دست بله با دست و نه با قاشق يا همزن يا دستكش ( با آشپزيتان
معاشقه كنيد لطفا) مواد را تا جا دارد و جان داريد بههم بزنيد و قاطي كنيد. خب حالا
در ظرف را خوب ببنديد و در يخچال بگذاريد و 48 ساعت برويد پي كارتان( نه! 48 ساعت
زياد نيست). چند ساعتي يكبار كه از كنار يخچال رد ميشويد ظرف را حسابي تكان تكان
بدهيد و برويد، درش را باز نكنيد، ور نرويد. بعد از دو روز سيخها را برداريد، چرب
كنيد و يك در ميان تكههاي مرغ و گوشت را از آن رد كنيد و لابلايش فلفل دلمهاي و
پياز جا بدهيد. يكي دو سيخ هم براي كباب سبزيجات كنار بگذاريد. دلتان ميآيد مثلا
كباب كدو يا فلفل تند نخوريد؟ حالا باربكيو يا منقل يا آتش را روشن كنيد و دود راه
بندازيد. دود كلا پديده روشنفكري خوبي است. دود كباب كه روشنفكري و بورژوازي
توامان است. اگر حالش را داشتيد يك ظرف بزرگ مخلوط ماست پرچرب و بادمجان كبابي
كوبيدهشده و سبزيهاي خوشبو و موسير رندهشده هم درست كنيد. حالا ديگر كبابها مغزپخت
شدهاند؛ لاي نان بگذاريد و سر ميز بياوريد و به خدا قسم كه رستگار شويد.
من
از آن دسته آدمهايي هستم كه تئوري انسان در شرايط سانسور به خلاقيت ميرسدِ
آقاي كيارستمي را نميفهمم يعني اصلا از فكر كردن به آن هم متنفرم چون از نظرم اصل
ماله كشيدن بر ردپاي ديكتاتوري است. اينجا، در اين غذا مراد از مرغ، مرغ است. با
وجود همه گرفتاريهاي كمبود و گرانياش لطفا كيارستمي نباشيد، به خلاقيت نرسيد و
تغييرش ندهيد چون اسم اين غذا كباب است. سي سال است كه سينماي ايران حق ندارد
تصوير زن و مرد خوابيده كنار هم را در يك قاب بسته نمايش دهد؛ سي سال زمان كمي نيست
اگر سانسور جواب ميداد! من اما خلاقيتي نميبينم. شما چطور؟!
پ ن : یک هم خوانی بسیار لذت بخش را با شما شریک می شوم. خودم را به مدت چهل و هشت ساعت آرمیده در این پست متصور می شوم .
نو تایتل
اوضاع اینگونه است .چگونه ؟ یک جور خاکستری رنگی است که هی سیاهی اش بیشتر می شود بعد هی سفیدی اش بیشتر می شود. یک کنایه عجیبی از بازی زوو.
ساعت ها ی اول بامداد پنج شنبه می خوابم .نیت کرده ام زیاد و طولانی بخوابم و مثل مرغ هفت صبح بیدار نشوم . ساعت یازده چشمم را باز می کنم و می روم توی حال و با یک بی محلی خاصی به صبحانه بر می گردم توی تخت . هیچ هم عجیب نیست منه عجول چند ماه است "ورونیکا می خواهد بمیرد "را می خواند و تمام نمی کند. سحر و جادوی خیلی خیلی عجیبی دارد .گاهی می روم در جلد زدکا و با او زندگی می کنم . گاهی ماری وکیل می شوم که پشت گردنش عدالت را کوبیده.گاهی ورونیکا که می خواهد بمیرد.گاهی همان تمنایی میشوم که دختر و جنسیتش را می کوبد زمین، بعد میان همه ی اینها خوابم می برد . عمیق. همان تزریقی که دور می کند آدمهای آنجا را از بیست و چهار ساعته آینده . بعد می خوابم .عمیق و عمیق تر.بین خوابهایم بالشت را از زیر سرم بر می دارم و تخت و یک دست می خوابم .این حال آرامش بیشتری بهم می دهد . بعد بیدارم می کنند.نمیگذارند طولانی تر بخوایم .ساعت سه بعدازظهر است .بیدار میشوم .هیچ جایم درد نمی کند و تقریبا گیجی خوبی در سرم دارم.پاستا روی بشقابم می گوید تو اینجا چه کار میکنی ؟ چهارتا چنگال بزن و برو توی تخت. و باز می روم توی تخت . همان تزریق .خواب طولانی و عمیق.تاریکی شب میآید. کمی بیدارتر از قبلم . بیدار می شوم .خواب بدون لباس زیر تجربه اش همچون آب طالبی است در روزهای گرم تابستان در یک لیوان بلوری بزرگ . موهای باز روی شانه ام می گویند سلام صبح بخیر. اینها درک درستی از زمان دارند . یک صفحه ی کاغذی با دوازده تا عدد و سه تا عقربه چه می فهمد زمان یعنی چه ؟ زمان هر کسی خاص خود اوست. چای دم می کنم ، لباس می پوشم می روم بین چراغ های آسمان سیاه شهر . می روم تا خودم را کشان کشان ببرم تا جایی دورتر .
۱۳۹۱ مرداد ۳, سهشنبه
اندراحوالات سفر
ساعت سه صبح بود که رسیدم فرودگاه . خسته و خواب آلود . کارت پروازگرفته و دنبال صندلی می گشتم که جامو پیدا کردم و نشستم کنار پنجره .هنوز خیلی جابه جا نشده بودم که یک دختر خانم در دهه ی بیست سالگی خود ایستاد سر ردیف صندلی ها و گفت بلند میشید ؟ من متوجه نشدم دوباره ازش خواستم بگه و اینبار با لحن شدیدتری گفت اونجا جای منه می شه بلند شید ؟ روی کارت رو نگاه کردم . حق با او بود . بلند شدم رفت کنار پنجره و بعد من نشستم کنار دستش. حالا بی هیچ شناختی حس بدی به او داشتم .که چقدر بد اخلاق و بی ادب است . تیک آف کردیم و از توی کیف کوله اش یک دفترچه درآورد و باز کرد .هنوز روبه آسمان می رفتیم که خیلی آرام اشک کنار چشمش را پاک کرد ...خوب همین تراژدی کافیست که احساسم از بین برود .با نور بالای سرش دفترچه را می خواند .طبعن به طورناخواسته گاهی چشمم به کلمات می خورد ."کاش همیشه همینجوری توی آغوش هم میموندیم ، یعنی اگه نمی رفتم زندگی چه جوری می شد ؟ اینجای داستان من باید می رفتم ؟ دوباره تنهایی ....."
به دستش از همان بندینک های چرمی که من داشتم و روزهایی که شادم می بندم ، بسته بود . گوشش دو تا سوراخ داشت و هر دو گوشواره . یکی نگینی . یکی حلقه ای . موهایش کوتاه پسرانه واری بود با رنگ شرابی و حالا دیگر شالش از سرش افتاده بود .
حس کردم پرواز طولانی تر از تحمل من است . رفتم یک ردیف خالی پیدا کردم و چپیدم توی خودم و زیر سرمای باد سرد فضا سعی کردم بخوابم و به دختر مو قرمزی که دارد دور می شود فکر نکنم .
پ ن: چند روز هست که می گذرد و نمی توانم اینجا عکس بگذارم .نه مستقیم می شود آپلود کرد نه با یو آر ال .
۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه
چراغ خانه
توی ماشین دارم غذا می خورم .با قاشق و چنگال. بی خیال بیلبورد ها و ماه رمضان . ما خیلی خیال خیلی چیزها را به سر داشته ایم و زندگی دستی دستی ما رو برد روی تخت و بی نوازشی چیزی بعــــــله ! ماشین بغلی بوق می زند .نگاه می کنم . یک راننده سمند که با دوست دخترش به گمونم ،دارد بستنی می خورد .می خندند و بستنی هاشونو بهم نشون می دن و با دستهاشون علامتV! خوب به ذهنشون می رسه که باید موفق باشیم ؟ موفق شدیم ؟ موفقم ؟ موفقند ؟حالا یک هم چین راه و روشی.
جلوی آینه ایستاده ایم و هر کدام برای خودمان بدنهایمان را با ضرب موزیک حرکت می دهیم .پایان موزیک جفت جفت می ایستیم و دست هامان گوشمان می شوند و میچرخیم و می چرخیم . از وقتی این رقص را یاد گرفتم انگار فهمیدم که این گوشها نیستند که می شنوند. دستها شنواترند حتی . گوش می کنند و می دانند کجا باید بروند ،کی باید بچرخند ، کی باید چفت شوند و کی باید شل بگیرند . چشمها حتی ... هم خوب می شنوند هم خوب حرف می زنند .ساعتمان تمام می شود . راه می افتیم سمت اتوبانها .از این بپیچ به آن برو ...
سوشی انا در بین بقیه نشسته . او را می بینم.خیلی کوتاه.خیلی کم . او هم من را می بیند . طبیعی ست چون همیشه حواسش به آدمهاست تا اصل علت حضورش در جایی .حرفی نمی زنیم و خیلی دور می نشینم.او حرف می زند و اشاره ای هم به من دارد .بعد گریه می کند .بعد می رود . دم اذان رسیده ام در خانه . از ماشین پیاده می شوم و عذر می خواهم که زیاد حرف زدم .گاهی اینگونه می شوم .زیاد چیزمیگیوم .(سلام بادی) .بادی من را ببخش. بادی می گوید اصلن بی فلانی ! این جمله ینی ته داستان .برو خانه ات . چراغ را خودت روشن می کنی اما خودتی و خودت .
سوشی انا در وبلاگ
برای عوض شدن حال و هوایتان اینجا کلیک کنید و حین خواندن یک چیزی هم گوش کنید که خیلی حوصله تان سر نرود (+)
دیدید یک فیلمهایی از آخر داستان را روایت می کنند ؟ اینجا هم من از آخر روایت میکنم . آخر یعنی الان .فردا طبعن از الان آخرتر است .هیچ نیاز به توضیح هم ندارد.
سوشی اِنا مادرم است . ما خیلی فرق داریم .فرقمان را اگر بندازیم سر دریا مثل عصای موسی می شود و می شکافد دریا را ! امیدوارم توانسته باشم فرقمان را بهتان تزریق کنم .معلوم است که نتوانسته ام برای باز کردن فرق مو هم شانه ی نوک تیزی لازم است که تار تار ماجرا را از هم جدا کند . سوشی انا مثل یک شهاب سنگ که زمین را دوست دارد آمد خورد به من . من اینجا همان زمینم .نه ! مثال احمقانه و بی ربطی بود . هولم نکنید .بگذارید حرف هایم را بچینم کنار هم . آخه از آخر داستان روایت کردن سخت است . سوشی انا میگوید من را از همه بیشتر دوست دارد! سوشی انا مادرش مُرد .پدرش هم مُرد . سوشی انا نه خواهر دارد و نه برادر .پس به نظرتان سوشی انا تنهاست ؟ من اینجور فکر می کنم و همین جور فکر کردنم من را می گاید. سوشی انا شادیهای مختصری و خیلی کوچیکی دارد .با بستنی ها خاطره سازی می کند .سوشی انا می رود باشگاه تا دوست پیدا کنذ . آیا این زندگی بشر است که تمایل به ارتباط در هر سنی دارد ؟می رود خرید و شاد می شود می آید خانه و تلفن را بر میدارد زنگ می زند به خواهر شوهر زنی که در صف شیر دیده و هارهار می زند زیر گریه ! سوشی انا سرش برود سریالهای تلویزیونش نمی رود. سوشی انا با مرد دیگر نمی خوابد .سوشی انا اگر بروی سفر برایت دلتنگ می شود اما وقتی که می آیی به عمر باز کردن چمدانت این دلتنگی ته می کشد و می میرد . سوشی انا دیروز که آخر داستان بود یک چیزی گفت که من سرش داد کشیدم . بعد هر وقت که سرش دادمی کشیم یا حتی وقتی می خندیم و او نمی خندد داستان را از زمان بعد از دانه انار حلاجی می کند .(+سلام آیدا ،سلام پیاده رو) . مثلن دیروز گفت من نمی دانم چرا از وقتی دانه انار مُرد شما داد می زنید ! خوب این که ما داد می زنیم هیچ ربطی به مرگ او ندارد . مرگ او صداها را خفه کرد . چون ما خیلی دور از هم فکر می کنیم داد می زنیم تا صدای هم را بشنویم اما نمی شنویم . بعد که این را اعلام می کند (نظریه اش را ) من خفه می شوم .این سپر بلای او شده تقریبن .
یک کم قبل تر از آخر ماجرا یک روز سوشی انا داشت می رفت ختم مادر حمید . ما داشتیم خداحافظی اولیمان را می کردیم . در اینجا من شهاب سنگم که دیدن سوشی انا در کوچه مثل زمین خودش را بووووومب کوبید به من و من چند تکه شدم .چند تکه ی درشت اما . از اینجا تقریبن تکه ها تجزیه شدن و من فهمیدم تجزیه شدن چند مَن است . من زن جوانی بودم که آب کش وار یک چیزهایی از سوشی انا را در خودم هضم میکردم . عجله ها و حرف ها و خواستن ها و توانستن هایی را که سوراخ های من را درشت و درشت تر می کرد .بعد سوشی انا هر از گاهی خودش را با من قالب می زد و طبعن از این سوراخها می ریخت و شکایت می کرد .این سوراخها جوش نخورد که نخورد که نخورد ! تا اینجا بس است .بقیه اش را بعدن می گم .شما آهنگتان را گوش کنید
شبیه هم
وقتی داشتم پرسه در مه رو می دیدم قبلم تیر کشید . مغزم سوت میکشید .چیزی برای نوشتنم نمی آید .همان سوتی که نقش اول مرد می گوید .
بتراش ای سنگ تراش
دیده اید چوب را می تراشند ؟ پوست روش که بر داشته می شه در دقایق اول تغییری حس نمی شه اما این تراشیدن که ادامه داشته باشه فرم می گیره چوبه.
۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه
عصر تیر
خانوم سین دارد از دور می آید .کیفش را انداخته روی شانه هایش و راه می رویم .می رویم پیاده روی.جاده ه ی توی مسیر را میپیچیم و حرف می زنیم . سین هم از تلخی می گوید هم شیرینی. بعد از یک پارک و قتل عام زمان که نشد برود همه اش را بگردد .بعد سین از سبکی و رهایی و لذت هایش می گوید. بعد می خواهد از غمش بگوید ، که تلفنش زنگ می زند و حرفش قطع می شود و بعد سعی میکند یادش برود چه می گفت .این فواره های توی مسیر چقدر بلندند .اندازه ی بچه گی هایم قد دارند و این هیچ تناسخی به قد کشیدن من ندارد . سین را می برم بازارچه .سین چوبی ها رادوست دارد .یک فلوت بر می دارد و آقای فروشنده یادش میدهد فلوت زندگی اش چگونه پیش میرود.بعد می رود برای خودش گوشواره می خرد .خودش را می پیچد توی کادوهای آبی. سین شانه های زنانه اش را می پیچد در قواره های رنگی . سین با سفالی ها دوست می شود .سین کاسه ها و لیوان های سفالی آبی را دوست داشت . سین راهش را می گیرد و می رود خانه .
من را نخارانید
به این فکر می کنم که خوب آدمها در دو سطح دسته بندی می شوند یا دوستم دارند یا نه .
آن دسته ی اول ابتدا اصلا دوستم نداشتند اصولا" یا حتی جز دسته ی دوم بودند بعد یک جا که با هم ساکن می شویم مثلادر کتابخانه، در کلاس نقاش ی و رنگ بازی ،در باشگاه و حین ورزش در محل کار و پروژه در دانشگاه و تحصیل یایایایا.... گنگم براشون بعد کم کم در سکوت من ساکن می شوند .
همین بوده همیشه ؟ شاید روشهای دیگر ی هم دارد .من دارم به این فکر می کنم در این لحظه .مثلا کاف اول از من به عنوان شخصی خودخواه و مغرور و پررو یاد می کرد و خیلی خوش نداشت من را .ممکن است حالا هم این صفات را داشته باشم نزدش اما یک جور دیگری شد داستان . من کار خودم را می کنم . انسانی هستم با قابلیت زل زدگی در مانیتور به صورت بیست و چهار ساعت در شبانه روز . بعد کار خودم را می کردم راه خودم را می رفتم که یک روز کاف گفت: هی خانم شما سیمایت یک جور دیگری دارد می شود چرا ؟ چرایش را خودم هم نمی دانم .
بعد این آدمها نزدیکم می شوند .از همان ابتدا که دارند نزدیک می شوند من سعی می کنم دور شوم . چرا ؟ چرایش را نمی دانم .شاید یک نوع احساس مسئولیت به انهاست که احساس خوش دارند به من .نمی خواهم خراب شوند . نمی خواهم وارد بازی جزئیات شوند .تا روز آخر هم که کاف بود و من بودم و من همه چیز همانگونه بود هیچ چیز از جایش تکان نخورد .مثلا یورگن هم همین شد و یک روز گفت خانوم شما ساکن کدام قسمت از زندگی من هستید . حالا من کجا یورگن کجا . ادبیاتمان با هم قدم هم نمی زد چه برسد که بخواهد بشود چفت و بست یال و کوپال ما ! نشد در بروم . نشد قرار کنم .تکه کلام های من شد تکه تکه خاطره . خنده ساخت گاهی هم شد افسار ومن را از یاختن و تازیدن باز نگه داشت . آه ای تکه کلام های زندگی من که بدون شما این روزها حرف می زنم از همین جا روی ماهتونو می بوسم اما شما ها بوی پیراهن یوسف می دهید !
اما خانوم لوکس همیشه هست .با همین وجنات من کلنجار می رود و من را بو می کشد او همیشه هست همینگونه اما من می ترسم از شماها یا از خودم که الفرار داستان را ترجیح می دم به ماندن . یک بار رفتم و یک میخ را از وجودم کشیدم بیرون . هم دردش را کشیدم هم جایش همیشه ماند .همیشه ! ای میخ ها ، ای آدمها بر هم فرو می روید و خود نمی دانید !
حالا قاف شده همین داستان . هی هر ور که می خواهد برود من یک تابلوی ورود ممنوع نصب می کنم اما نمی دانم چرا می رود سراغ معبر بعدی . من جای جدیدی برای سوراخ شدن ندارم . می خواهم خوب شوم . می خواهم با زخم هایم تا کنم . هی نروید و بیایید و سبز شوید سر راه این خوددرمانی .
علائم روحی یک علامت تعجب
جوراب شلواری کله غازی ( این را شنیده ام را به نوع این رنگ و اسمش ایمان ندارم ) با کالج های صورمه ای و بندهای آبی اش را با دامن جین تا زانوهایم و بلور چین دار کله غازی ام می پوشم .نیمی از موها را بالا برای خودشان می بندم و بقیه برای من این پایین به زندگی اشان ادامه می دهند . از صبح آشپزخانه باز بوده و خورشت کنجوش کنجوش کنون خودش را در دل ما جاانداخته و طبقه های لازانیا در یخچال مته به شکم ما می گذارد .خوب اینکه خیلی خوشحال نیستم خیلی واضح است . چرایش اصلا واضح نیست . دلیل وضوحش تنها گردنیند گوش ماهی بلندی است که انداخته ام روی لباسم بی هیچ گوشواره ای . خودم را در این حد از عدم شناخته ام که وقتهایی که گوشواره گوش می کنم یک سطحی از امید در زندگیم در جریان است .دوستها رسیدند و من توی آشپزخانه وول می خوردم و تقریبا از معاشرت جا مانده بودم.خودآگاه زن سلام! سبکش عالیست این سلام ها در مستر بکس ، آیدا و ...
یک روز قبل روز رقص بوده . روزهای رقص خوبم . سلام هوشیاری ِ زن ! تاپ دکولته ی اسپرت صورمه ای با خال های قرمزم را پوشیده بودم و بند های قرمز لباس زیرم از روی کتفم رد شده بود .کتف هنوز در برنزگی زندگی می کند هنوز در سفر است انگار .جین پوشیدم و با کیف و کفش سفیدم راهی ناهار دوستانه شدم . برنامه را خودم چیدم از هول و هراس شکم بسیار پیداست .سر راه خانم لوکس را برمی دارم و بعد آقای سین را و بعد غذا می خریم و با سرعت هرچه تمامتر می رسیم پ یک . صندلی هایی به سبک و سیاق خوب پ یک ( هر کدام یک قد ، یک رنگ و...) چیده شده اند.می نشینم زمین .بقیه هم بی خیال چوبی ها می شوند و پهن می شویم دور هم .به طور رندوم سانویچ تنوری ، فیله ، استیک و اینها می خوریم .اینجاها خوشحالم .بقیه می رسند و ما آخرین گازهای لذت بخش زندگی را می زنیم و بعدش موزیک راه می اندازیم ومی رقصیم . ازاینکه همه ی روز را با استاد می رقصم خوبم ، خوشحالم .سلام ای فن شیرین کوکا کولا !
خوب حالا همه رفته اند . کالج ها از پا می کنم .باد می آید ... یورگن کجاست ؟ باغ ها ؟ شرابی توتها ؟ خواب مرا می برد ...خواب مرا می برد .
۱۳۹۱ تیر ۲۷, سهشنبه
وقتی دلگیری و تنها
آدم منتظر ِ خوبی نیستم ،چیز کمی نیست .وقتی بر می گشتم سر راه از آن طاق هر چه بگویمش کمش است رد می شدیم . صبح خیلی زود بود تو خواب بودی احتمالا و من نخواستم چرت طولانی ات را پاره کنم .آمدم خانه تو نبودی. چمدانها را گذاشتم و رفتم .هیچ کس حالی اش نمیشود خانه بی تو از گور هم تنگ تر است . تا حالا هم منتظر ماندم که بیایی؛ نیامدی اما !
روز کش دار مزخرفی است . ساعت را نگاه می کنم حسابی ظل آفتاب است . می زنم بیرون و زیر گذر نواب را که رد می کنم ،شروع می کند به ریزش. باران های تابستانی موسمی است .می دانستید آیا ؟ از آسمان ،ازدر، از دیوار، از چشم حتی ! اولش بی صدا فقط اشک می ریزم و می رونم .صدای موزیک را بلند تر می کنم . می خواهم صدای خودم را نشنوم . خیلی هم واضح است داستان . آدم های مغرور شاید همه مثل من نخواهند صدای گریه ی خودشان را بشنوند .بعد یک جاهایی باند ها جواب می کنندت . صدا را می شنوی .کار از کار می گذرد آنجا ... عین دیواری که فرو بریزد، می ریزد ...
سکانس گل فروشی : یک سری کار و کاسبی شان را بساط می کنند کنار این جاده ی لعنتی ِ دور که می رسد به تو تا به من و امثال من که خیلی دست خالی شدند گل بفروشند .می زنم کنار .اشک هایم را پاک نمی کنم حتی .پاک کنم که چی ؟ خوب مگر اینها اینجا واینساده اند که ما تهی دستها را راهی شما "رفیق نیمه راهها " کنند ؟ دلم میخک می خواهد .سراغ اون دسته سی تایی ها را می گیرم .می گوید تمام شد خانوم سه ماه پیش بود اونا .... دروغ می گه .بهش هم میگم دروغ نگو ، خوبیت نداره برادر من ! همین یک ماه و نیم پیش که چهل روز نشده بود ... جمله مو ول می کنم .خوب به حال یارو چه فرقی می کنه ؟ اینو گفته که من آروم بگیرم . غصه ی میخکارو نخورم .اما درد من میخک نیود، درد اونیست که کشیدنش دلمو وقت و بی وقت می کشونه اینجا ... خوب حالا میخک چی داری غیر اونا که تموم شدن ؟
سکانس گل فروشی دو : ....صدای دونه انار می پیچه توی گوشم : زنگ که زدن از بیمارستان گفتن خانوم یه خبر بد داریم، انگار فهمیدم .دیروزش رفته بودم پیش جعفر .همه سکه هایی رو که باهوشون زنگ می زد خونه تا با ما حرف بزنه رو داد بهم که زری اینا پیش تو بمونه بهتره .گفتم مگه نمی خوای زنگ بزنی ؟گفت نه دیگه می آیین می بینمتون ... زنگ زدم اصغر که بیا باید بریم بیمارستان .هیچ حرف اضافه ای هم نزدم (اینجاهاشو که می گفت از تحمل غمش من بغض می کردم همیشه ) سر راه جلو یه گل فروشی گفتم نگه دار اصغر .رفتم گفتم آقا یه دسته گل سفید بده ... آخه جعفر همیشه آرزو داشت ویدارو با یه دسته گل توی لباسه سفید ببینه ...
یه دسته میخک سفید زدم زیر بغلم .پولشو حساب کردم و زدم به جاده ... تا اونجا درگه درگه اشک می ریختم ( واحد شمارش اشک ریختن زری این بود :درگه درگه ! ) حالا دیگه حرف می زدم باهاش.شکایت و گِله و .... گله زاری اصلن از همچین شرایطی شکل گرفته مطمئنا" .
زیر گذر آخر ... با همه زیر گذرای دنیا فرق می کنه .. تاریکه . غم داره . چراغاش هیچی رو پیش نمی برن . شباهتش اینه که همه زیر گذرارو کرده جهنم برام .سال از رادیو همین جا برام تحویل شد ... آخ از سال ...
می زنم کنار .یک جور بیقراری که انگار بخوام بدوم بیام ببوسمت ها ..اونجوری ... می دوم .گل ها هم دستم است . سنگ گذاشتن رو اون همه خاک ... سخت تر کردن مسیر دلارو ... خیال می کنن . می شینم رو سینه ی سنگ ... چقد ردلتنگتم .خم می شوم می بوسمش . چقدر داغه سنگ . دو تا آقا خیلی دورتر از من نگاهم می کنند و کمی بعد تر رفتند . من نشستم با تو به حرف .سنگ شوری و گل گزاری دلو آروم نمی کنه که .هی حرف زدم . هیچ کس نبود . هیچ کس در قطعه های جدید این وقت روز اینقدر دلتنگ نبود که جمع کند بیاید پیش عزیزش. خونه ی زری سره نبشه . به قول خودش بَره خیابونه . دراز کشیدم رو به آسمون پیشت .می خوام بدونم آسمون بالا سرت چه شکلیه ... انگار دارم استشمامش می کنم .
سکانس یک غریبه : یک ماشین بالاتر از ما پارک کرده و رفته قطعه ی بالاتری .یک آقای جوان است .می رود می نشیند فاتحه می خواند و می رود .در فکرم می گذرد که او هم اینقدر دلتنگ بوده ؟ حتی دلم می خواست داد بزنم تا صدام بهش برسه که آقا کی تون دیگه نیست ؟ ما دونه ی انارمون دیگه نیست .بعد صدا بپیچه توی این بیابون که " نیست ..نیست ..نیست ... "
آقای جوان سوار ماشینش می شود و وقت رفتن کمتر می گازد که من را هم ببیند اما به هر حال گازآدم ها را دور می کند دیگر .رد می شود و می رود ...
بلند که می شوم انگار نمی توانم بروم ...این سخت ترین لحظه ی زندگیم بوده .هر بار که آمده ام .اول و آخر نداشته و ندارد . توی ماشین با صدای بلند خداحافظی می کنم .چند دقیقه ی طولانی ای زمان می برد ... آقای جوان دور زده و برگشته و دارد آرام می گازد .هنوز به من نرسیده .شاید برگشته و نگران زن جوانی بوده که در بیابان طاق باز خوابیده .شاید به روح بودن من قریب به یقین بوده .شاید می خواسته بگوید کی شون دیگه نیست و هزار تا "یا " ی دیگر.
همان جا دور می زنم و بر می گردم .آقای جوان را در آینه ی عقب ماشین می بینم .می گازم و دور می شوم ..دورتر و دورتر ...
کسی دارد می سپارد جان
یک ماگ بزرگ خریدم .وقتی توی IKEA راه می رفتم احساس کردم باید یکی از اینها داشته باشم برای وقتهای که حالم خیلی خوب یا خیلی بد است . مال وضعیت های معمولی نمی تواند باشد .یکی هم نخریدم دو تا خریدم . گذاشتمش تا یک وقتهایی که دلم آب طالبی با یخ فراوون می خواد پرش کنم تا بدانم خوب این یک چیز معمولی نیست . زود تمام نمی شود . غیر معمولی ست در حقیقت . غیر معمولی می دانید چیست ؟ همان !
یا وقتهایی که دلم می خواهد آب جو بنوشم پرش کنم و بی دغدغه ی ریختن ادامه اش که در قوطی جامانده بنوشم و بعد قوطی بعدی .حالا سرکارم .ماگ لعنتی ترک خورده ام که ذره ذره دارد نابود می شود حالا دیگر بهتر است مراعاتش را نکنم ، حالم بهم می خورد ازش. از آدمهایی که دوام می آورند و ترک میخورند ،از دیوارهایی که تیکه تیکه می ریزند ، از درد هایی که ذره ذره آب می کنند ، از سرطان، از هر چیزی شبیه اینها خسته ام . از سکته هم که یک هو می زند و می برد تا بفهمی از کجا خورده ای خسته ام . دقیقن همین است .از آن زمانهایی که دست می اندازند در کتابخانه و می ریزند پایین . از وقتهایی که ظرف ها را به یکباره می ریزند و چند ثانیه بعد تکه تکه اش باقی می ماند . همین چند لحظه پیش از جلسه ای آمدم بیرون که منتظر باقی نشدم تا بخواهند با هم برگردیم . تنها آمدم. این غیر معمولیست ؟بله هست ! توی جلسه هم بر خلاف همه که ضمن تقدیر و تشکر از شما اولین جمله اشان بود، همه ی لف لف کردن و بیهودگی و فرسودگی کارشان را ریختم روی میز که اینقدرها هم چیز قابل تمجیدی نیست . بعد همه ساکت بودند وقتی حرف می زدم . همه یعنی بیست و چند نفر کارشناس مجموعه ی فلان که اسم مجموعه و مدرکمون رو همه داریم یدک می کشیم . از خودم ناراضی ام حتی ! که نتوانستم بلند شوم بگویم ای آقایان پپسی هم دیگر نمی شود برای خودتان باز کنید با این وض ، جمع کنید بروید ،آدمهای اینجا کم کم می میرند ، طاعون می آید همه را می برد ، باران دیروز با همه ی قشنگی اش آمده بود تا ما را دلخوش کند ، سرگرم کند ...
می دانید ؟مادرم در یک سکوت محضی زندگی اش را دارد می کشاند .من هم همینم . همین حالا دارم پرت و پلا می گویم . شماها خیلی هم لطف میکنید که الان می خوانید . هیچ آدمی گاهی نیست آروم بزند پشتت که هی رفیق بزن برو وضعت خراب است .همه یاد گرفته اند از خردی خودشان بگویند تا طرف بلند شود خودش را جمع کند و ادامه دهد .بهتر نبود بزنیم پشت هم و وضعیت وخیم هم را به هم اعلام کنیم ؟ بهتر نیست آیا که خیلی کارها را دیگر در حق هم نکنیم ؟
۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه
۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه
دوشمبه
حدود ده شب است . هنوز توی اتاقم و هد سته بزرگم را از روی موهای بالای سر جمع شده ام روی گوشهایم گذاشته ام . نه برای اینکه چیزی گوش کنم، نه ! برای اینکه بقیه خیال کنند دارم چیزی می شنوم و حرف نزنند . حقیقتش اینست که دوست ندارم چیزی بشنوم و سخت دارم با این میل به فاصله با اقوام نزدیکم مبارزه می کنم اما روح زود تر از آنچه که فکرش را کنی در می رود .
دیوانه ها در خانه ی ما زندگی مسالمت آمیز خاصی دارند .توضیح اش تا اینجا بس است بقیه باشد برای یک روز دیگر. همین که پای زندگی شخصی خودم که حالا کتابی ، وبلاگی یا پفکی حتی باشد ،ولو شوم نگاهها به طرز نا باورانه ای پاره ات می کنند . من اما هنوز دارم ادامه می دهم . اینجا هستم چون هستم .هیچ دلیل دیگری ندارد . وقت رسیدنم یک مقدار باقالی پلو و تن ماهی را با هم مخلوط کردم و خوردم . موقع خوردنش هم به این باور رسیدم که باقالی پلو هرجا ،با هر چیز، در هر حال ... عالی است . اصلن بگو باقالی پلو با تخم مرغ حتی ! یک غذای "هر" ی است در واقع .
بی اینکه خوابم بیاد با خودم کلنجار می روم که بخوابم .این ساعت دوازده عددی ِ احمق همینگونه دارد پیش می رود. کند ؟ تند ؟ نمی دانم . بعد می رسیم به سکانس رعد و برق. صدای چهچه بارون ( صدای چَه چَه؟ ) ! خوابم نمی برد.کلافه ام . موبایلم هم شارژندارد . پنجره را باز می کنم . کمی بعد که مهیب صدای رعد و برق برم می دارد می بندم . ساعت را کوک نکردم .بگذار صبح شود حالا ساعت می خوای چه کار ؟ صبح می شود .آب سرد می پاشم به صورتم . یک بار . دو بار. چند بار. بعد رفتم لباس پوشیدم و روندم سمت وُرک . این بیمارستان امام بوی مُرده می دهد . انگار کن فاحشه های شهر را که از زور درد می میرند را می برند آنجا تا به مرگ خود ادامه دهند . رسیده ام سر کار حالا. پنجره باز است . هوا ابر دارد . آخ ابر . آخ سوهان . آخ چای .
۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه
مثلن پایان هفته ها
مسیر پر ترافیک اینجا .مسیری که پر است از ماشینهایی که بوق بوق ... ساعت از نیمه شب گذشته . عقربه ها روی صبح فردا نشستن .صدای موزیک سکوت ماشینو می شکنه .سرم خیلی گرم نیست . خیلی هم یخ نیست. یک حالت ملویی به خودش گرفته که چراغ های ترمز ماشین های جلویی را در یک سطحی عمیق تر از آسفالت می بیند و خودم در ارتفاعی به قد دو ماشین شاسی بلند فرض می شوم . عجله ای برای رسیدن ندارم اما آدمهای منتظر دارند . ( سلام بادی ) .اگر اینجا را میخوانی من را ببخش که اینطور اسب وار در اتوبانها چریدم تا دیر برسی به خانه .
چیزهایی که در سرم می گذشت برای مثال تخت است . بله تخت . تختها جای با شرفی هستند که میتوانی وری آنها تک نفری ترین خاطراتت را پهن کنی .شخصی تر از توالتن حتی . برای مثال وقتی گلو درد داری و می روی دکتر ممکن است دکتر راجع به آنچه در دستشویی بر گوارش تو می گذرد بپرسد اما نمی پرسد روی تختت بر تو چه می گذرد ! به هر حال این نظرمن است و هر چند هم مزخرف چیزی است که در عالم هوشیاری به ذهنم می رسد .
نظر دیگرم اینست که هیچ وقت دوست ندارم به حالت فاجعه مست شوم که سر زبانها بیفتم . مستی را در حد خوبی دوست دارم .همین که بتوانم گرما گرم از تحرک و رقص بروم و بنشینم روی صندلی و در تاریکی سکوت اینجا را تصور کنم خوبم است .
یکی می نشیند رو به رویم .سیگار می کشد . من نمی کشم . خوب هر آدمی یک چیزی می کشد . گاهی رنگ روی بوم چنان ناشه ات می کند که چه سیگاری ها که نمی کنند . یکی رنج می کشد . یکی نفت می کشد. یکی برق کشی می کند . یکی طرح می کشد . یکی ...هیچ هم گفتنی نیست همه اش .
همه اش هم خوب نیست . گاهی زوم می کنی روی بد بیاری هایت . آن هم نه بد بیاری های بزرگ . مثلن روی سوراخ جورابت . که وای حالا با این سوراخ چه بلایی سر لایه اوزن می آد و جهان رو به اتمام است ؟ حالا ما یک سری در گیری های اینجوری ساخته ی دست بشر هم داشتیم اما این اتوبانها می پیچیدند و ما می پیچیدیم ...
رسیدم .رخت بر چیدم .در قفل کردم و خوابیدم .هر از گاهی از خود ممی پرسیدم آیا رسیدم ؟ آیا خوابم ؟ بادی چه شد ؟ آیا در عکس ها خوب افتادم ؟ آیا خوب بودم اصلن ؟ آیا توانستم حیثتم را با آن دامن کوتاه حفظ کنم ؟ بعد زیر حوله ی تنم قایم می شدم . دنیا منو نمی دید . ماه می دید به خدا . سلام ماه . در ثانی روی ماه خداوند را ببوس ای مصطفی مستور .
آدرس ما
چیزی که می خواد پیش بیاد بهتره زودتر پیش بیاد . اسم وبلاگ ممکنه بشه Xanax.blogspot
اگه ادرس جواب داد دو سه روز دیگه می ریم اونجا .
می ریم بنگاه .اگه شد معامله می کنیم .
اگه ادرس جواب داد دو سه روز دیگه می ریم اونجا .
می ریم بنگاه .اگه شد معامله می کنیم .
۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه
شمبه
صفحه ی جدیدی از سررسید کاری مو باز می کنم . بالاش می نویسم شنبه .تاریخ رو نمی دونم . شنبه ! خوب چی ؟ بقیه اشو توضیح می دم : آخرین شنیه ی تیر نود و ... یک رو هنوز ننوشتم که یاد تو می افتم .می نوسم یک - اولین سال بی تو - !
... ان سال قبل ... نه خیلی هم اِن نه ! چهل و چند سال قبل همچین روزی تو هنوز یک ماه نشده که مادر شدی . احساست چه شکلیه ؟ مهربونیت چقدره ؟ توی همون خونه ی ته کوچه باریکه اید ؟ همون که سیزده متره ؟ همون که بهش می گفتید خونه ی کنار رودخونه ؟
سیزده متر خونه خیلی کوچیکه واسه جادادنه تو و این همه مهربونی و دنیای بزرگت توش. حالا مادر هم که شدی ... آخ آخ مادر شدنت توی اون همه جوونی چقدر میتونسته خاص باشه . خوشحال بودی .اوهوم ؟ بابای بچه ات چی ؟ شبا می خوابیدی یا نه صبح خوابالو خوابالو می رفتی پشت دستگاه و کار میکردی ؟ اون وقتا چقدر خانوم بودی . خانوم ینی زن . ینی خواستنی ...
می دونی ؟ به اونایی که بیشتر از من داشتنت حسودی می کنم . چرا یکی بهم می گه یه باغچه داشتی ختی توی اون خونه کنار روخونه ای . داشتی یا نه ؟ خوش به حال سبزیاش حتی که توی هوای شما زندگی می کردن .خوش به حال فقر که توی زندگی شما در جریان بود . عدس اشکنه از اونجا شد شام شبتون ؟ چه خوب که یادت نرفت اونروزارو . چه خوب که آلزایمر نیومد تا اینهمه خاطره ها ی خوبتو غصب کنه ! چه خوب که این روزات حروم نشدن . چه خوب که اینارو گفتی . نه یه بار ... نه دو بار ... هزار بار ... کم بود اما ...
من اما هنوز می گم . وقتایی که ظرف می شورم ..وقتایی که می شینم به صندلی کنار پنجره ات که حالا به طرز بی ناموس کننده ای خیره می شم ..همه وقتا ...همه جاها ..اینارو خودم به زبون تو با همون الفاظ از اول تعریف می کنم . نشنومشون شب روز نمی شه ... روزی چند بار پاشم آتیش کنم تا تو و اینا رو بگم ؟ پنج شمبه ها چه آتیشی می کنی تو تااین دنیا .
۱۳۹۱ تیر ۲۰, سهشنبه
در زندگی هر انسانی تَرَک هایی هست ...
لیوان چایی م ترک خورده. این یه ترک ساده نیست .عمودی نیست . افقیه . کم کم .ذره ذره . روز ی یه کم. انگار بخواد ملاحظه کنه کسی چیزی نفهمه یا شاید می خواد کم کم بفهمیم تومون رخنه کنه . چرا ؟ از کی ؟ از وقتی آفیس قبلی بودم شروع شد . چقدر دووم آدروه . هنوز هم هست . اومدیم جای جدید بدتر شد . مسئولیت تهیه ماگ رو کسی به عهده گرفته بود. نمی شد برم جای اون یه ماگ بگیرم بذارم جای این ! اشیاء جان دارند . می فهمه . طرد شدگی درد سختیه وقتی هنوز داره اینقدر عمیق و آروم دووم میآره . به چیزایی که گفتم این ماله منه حساسیت خاص تری دارم تا چیزایی که همینجوری مال من شدن . به چیزایی هم که گفتم این ماله توئه هم همون حسه . یه کم دردآلود تر . فکر کن به کسی بگی من مال تو ! بعد یارو بذاره بره . حالا جواب اون "من" رو کی و چی می خواد بده ؟ من کم کم تَرَک می خورد .این نظریه است فعلن .
۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه
گاهی وقتها کمک
اینجا امن ترین جای دنیاست . بکر است . از همه ی مجازی ها بهتر .کسی نمیداند الان تو هستی یا نه . ایرانی یا در بلاد دیگری. چراغت روشن است یا خاموشی. پست می گذاری یا نه .برای که می نویسی یا نمی نویسی. یک جور خیلی خوبی است خلاصه .
بحث ما سر رفتن من یا رفتن او بالا گرفته بود . مهم رفتنه است ! یکی رفته . اوضاع مثل سابق نیست . رشته ها پنبه شده .حالا دنبال یقه ی فاعل می گردیم ؟ بنده از خودم می گویم سهم خود را دیدن و پذیرفتن مردانگی می خواهد .
... زده ام بیرون . پیاده_ یاد پیاده روی آیدا افتادم _ می روم سمت اتاق شش ضلعی که در های چوبی دارد شیشه های رنگی . اسم ندارد هنوز. چرا که نه ؟ اسمش را می گذاریم کندو کمون ! رفتم کندو کمون . نشستم .چند نفر حرف می زدند . دعا کردم . دعا یک انرژی است که شخصا بر می گردد به خود خود آدم . هیچ فضولی و دین و مذهبی را نمی طلبد. زدم بیرون .ماشین را بر داشتم.
...پشت چراغ قرمز دنیال بهترین و زودترین مسیر به خانه ام . ویبره تلفن پاهایم را می لرزاند . کسی نوشته کمک اورژانسی می خواهد . به صورت ناشناس واری چراغ اورژانس بالا و بیو بیو کنان _ یاد آژیر آمبولانس بلاد بیگانه افتادم _ مسیر خانه اش را پیش گرفتم. اینجا اوضاع خودم مطرح نیست . یک کمک غیر مستقیمی به خودم است . بالا و پایین می کنم ریسک ماجرا رو و قرار می شود من کار را به عهده بگیرم .یا می شود یا نمی شود !
داریم می رویم ببینیم جرات دارد یا نشود ؟
یک دو سه .. صدا می رسه ؟
تست تصویر است که برنامه ایکس درست برود روی کار . تست می گیرند . صدا می کند تست گیرنده:خانم مهندس فلان . سرم را بر می گردانم یک دوربین می بینم و تصویری دور و محو از خودم توی مانیتور بزرگ تست گیرنده ... چقدر خوددارم توی تصویر !
شما بروید من می مانم خانه .می خواهم بخوابم کمی .خسته ی راه رفتنم .هر چه اصرار کردند راضی نشدم. می خواستم بمانم .بی هیچ برنامه ی قبلی . من آدم تحمل کردن نیستم .تا یه جایی می شود از یک جایی به بعد سر میرود. آدمها نباید بچسبند به من روزو شب. کلافه می شوم . راست کلام اینست که باید یک جاهایی تنها بمانم . حتی اگر هیچ کاری نداشته باشم انجام بدهم . بالاخره یک سقفی ، دیواری ، چیزی پیدا می کنم که بهش زل بزنم که ! موضوع هم تا بخواهید دارم در ذهنم . دور و نزدیک ،واقعی و مجازی !
آنها که رفتند خزیدم در اتاقی که دیوارهایش زرد رنگ بود. کفشهای پاشنه دارم را از پا در آوردم و لباس راحت پوشیدم و خزیدم توی تخت . قبل از آن چوب پرده ی چوبی پنجره ها را هم پایین دادم تا صدای پای عابرها را نشنوم و نوری به داخل نفوذ نکند .
احساس پیچیدن گیاه طوری دور عضله های شکمم داشتم . احساسش را می فهمیدم . تلفنم را روشن کردم و یک فایل جدید باز کردم تا بنویسم .برای آدم ِ دور و نزدیک هم می نوشتم که چی می گذرد و چی نمی گذرد .گیاه ها بیشتر می پیچیدند . طبیعی است . رفتم برای خودم یک آب جو باز کردم و گذاشتم کنار تختم .سردی هوا زیر نسوج پیرهنم نفوذ می کرد . مار طور وار خزیدم زیر پتوی قرمزم . با زهم می نوشتم .وقتی آدمهایی که از من دورند دورتر می شوند یک چیزی توی زندگی ام سفت می شود . بعد که آنها را می شنوم ، می خوانم ، می بینم و... بدنم می لرزد . انگار کن بخواهی چیز سختی را واژگون کنی . می لرزد دیگر ! طبیعی است .بعد هی لرزیدم ... گیاه می پیچید . اسیر بلایای طبیعی شده بودم ...
۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه
دخول
بخوابم یا برم ؟ این سوالی است که هر روزی که صدای ساعت کوفتی در می آد از خودم می پرسم . یک دو راهی ناجوری است که خودم را قرار می دهم درست بینش و کمتر از چند ثانیه تصمیم می گیرم که برم و البته چند ثانیه ای طول میکشد که چشمهایم را باز کنم و همیشه و همیشه و همیشه همین راه عوضی را انتخاب می کنم . جز یکی دو روز که این راه را نرفتم که مسیر زندگی به طور کلی عوض شد .بعد از این مرحله لحظاتی چند قبل از خواب ( یا صحبت هایی که کرده ام با کسی که به ندرت پیش می آد )به ذهنم حمله می کنند. از یازده سپتامبر بدتر .هر روز همین است اوضاع.حمله نیست یک جور ناجوری است . تجاوز حتی فکر کنم.فکر های شب قبل آمد توی سرم که زن آمد نشست گوشه ی تختی که داشتم کتاب می خواندم و به خیال خودم زندگی را یک جوری وصله پینه می زدم . درست همین وضع. وصله و پینه ! کِی باشد گند این همه سوزن زدن و درز گرفتن در بیاد و جِر عظیــــــمی بخورد خدا داند .سالی یک بار هم این اتفاق نمی افتد که بخواد در این پوزیشن حرف بزند پس قاعدتن حرف داشته که آمده .به شعور خودم فشار آوردم و کتاب را بستم تا گوش کنم . سوال اول این است که فکر نکردی که میخواهی چیکار کنی و بعد منظورش را واضح تر می گوید یعنی بالاخره تصمیمی نگرفتید ؟من هم خودم را می زنم به شوتی و می پرسم راجع به چی ! بعد داستان باز می شود .امشب شب وصله کاری نیست . اوضاع را شرح می دهد .من هم می گویم . این مرض وامونده را که همه چیز را مثل آشغال جمع میکنم تا گندش در آد بعد بریزم دور ...
... اینها را یادم می آد صبح، "که خوب پس شبه گندی" بوده و سنگین خوابیده ام .بعد می خواهم تزریق فوری کنم که خوب آن مال دیشب بود و صبح دیگری است و این حرفا ... تخت را به مقصد دستشویی ترک می کنم .مسواک و شستشو و لباس پوشی و بیرون .پله ها را به حالت گوزن ها پایین می رم و در را باز می کنم . هیچ نیازی نیست در ماشین را باز کنم .در باز است !!! داشبورد باز است !!! خوب قبل از من کسی زودتر صبح ما را بخیر گفته ظاهرن. بعله کیسه ی سوغاتی میم را هم برده است .چک می کنم و فحشش می دم . فحش ها در یک رده ی خاصی هستند و ناموسی نیستند .تلفنم رادر می آورم .بعد از خودم می پرسم خوب حالا که چی ؟ به کی بگی ؟ که چه بشه ؟ ساعتو نگا ! تو خودتی بابا ...
گازش را می گیرم .سر ورودی طرح زوج و فرد پلیس ایست می دهد .می ایستم و می گویم می خواهم بروم فلان جا اما حوصله ام نگرفت از توی کیفم کارتم را در بیارم ونشان بدهم .ده دقیقه از شش و نیم گذشته خوب وجدان هم ندارند از توی باراباس داد می زند :بگو مدارکش را بدهد .می گذارم دنده عقب و اتوبان را می روم سمت خروجی بعدی . . وارد شدن به زندگی بقیه و روح بقیه و ماشین بقیه و ... مجاز تر از طرح زوج و فرد است ؟ خروجی بعدی را می پیچم توو. دو تا پلیس دارند حرف می زنند . احتمال دارند چیز می گویند .
ادای دِین
خیلی وقت است که موکولش کرده بودم یه زمانی این کار را انجام دادن . اینجا بود .به همین اسمی که حالا هست "I am every thing .. همین نامی که ممکن است فردا یک چیز دیگری صدا زده شود . مثلا" پیاز ! ( پیاز در زندگی من به هر چیزی که بی نام است تعلق دارد و از کجا این تفکر زاده شده هیچ نمی دانم ) .بعد زیر نویس نام وبلاگ یک چیز دیگری بود . اما یک روزی داشتیم می چرخیدیم واسه ی خودمان که توی فیس بوک یک پیج دیدم به همین اسم . فکر کن همزاد پنداری فکر کن یک قُل خودم را پیدا کرده بودم که توضیح شد از اون . البته در شعورما می گنجید که نزنیمش به اسم خودمان .اجازه گرفتیم و توضیح نام وبلاگ شد هر آنچه که حالا می بینید .
باز زی
دلم می خواست اینجا بدون رنگ باشد .تا هر وقت که دلم بخواهد همین جوری بماند . با سفیدی ، با بی تاثیری با پاک کردن با حذف کردن با از یاد بردن با تظاهر نشدن با زود لکه دار شدن و مشخص شدن با پنهان نکردن آلودگی ها در ضمیرم در خوردم در زندگی ام همگام شدن راضی ترم الان .
۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه
بی همه گی
برگه امتحان آخر را که می دهم کوه است .همیشه همین بوده .برداشته میشود . سبک می شوم . حتی اگر افتضاح باشد . مهم خلاصی است . خلاصی ...
حس خلاصی همه ی زندگی ام را برداشته . اینکه همین جا خوب است . مگر نه ؟ همین جا بی تعلقِ اضافی زندگی کردن . همین رها کردن ها که ساده ترم می کند . ساده تر و سبک تر با آدمها حرف زدن . بی اینکه فکر کنم خوب آقای فیلان هست . خوب هست که هست برای خودش هست . همین که پهن می شوم روی تخت و می خوابم عمیق و طولانی .همین که با بار بودن بعضی ها که سنگین است حرف می زنم . همین که با بار نبودن بعضی ها مدارا می کنم . راه ِ رفتن پیدا می کنم . همین که جبهه ام را در مقابل حسرت عوض می کنم . همین که می شینم جادوی مدیترانه می بینم . همین که چمدانم را باید خالی کنم اما در سر فکر سفر دارم .
همین که انگار پیراهن سفید بی حفاظی پوشیده باشی تا ران هایت و دیگر هیچ . همین حس علف ..حس خوبی است به شرفم !تو در برابر همه
تصویر تو همیشه هست.همه جا هست .پنهان کردنی نیست . به همون اندازه هم نیاز نیست سعی کنم تا به یادش بیارم . در مورد خیلی ها اینطوری ست در زندگی ام . در مورد خیلی ها هم نه ! مثلن خاطرم هست . آنروز که ترافیک رفته بود توی جلدشهرو با تو رفتیم خونه . من می دونستم تو می خواهی شام مبسوطی داشته باشی. حیای خاص ات را در زندگی و ولع غذای های خوشمزه دوست داشتم . می دانستم زندگی ات با غذا رنگ می گیرد . شاد می شوی .دل می بازی ...
شدم سر آشپز و برایت ران مرغ می چیدم در ماهی تابه و نمک و فلفل و ادویه و رزماری و کرفس و فلفل دلمه ای و ...
و یک ساعت بعد وقتی تو داشتی سریال مورد علاقه ات را می دیدی صدای من که غذا آماده است !
تعرفی و تمجید تو شیوه ی خاص خودش رادارد . بعله !
و صبحانه اش که برایت آب پرتقال درست می کردم و عسل می چیدم و نان بربری و کره و پنیر و خیار و گوجه و ... و صدای خودم که با شجریان می خوندم ..." ببار بارون ... " بعد هی می گفتم این آواز خیلی خوب و غمناک و چسبناک است و تو که نگاهم می کردی ...
۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه
چشم زخم
اصلن هیچ کاری نداشته باشیم که اونی که وبلاگ می نویسه شاده یا نه .مهم چیزیه که می نویسه . این همون چزیست که نمی توانسته بریزد توی لبهایش و بخندد یا بریزد توی چشمهایش و بمیرد .
مرد هایی که وبلاگ می نویسند را دوست دارم . بعله به همین سادگی . دوست دارم .دوست داشتن ایدز نیست . دوست داشته باشیم . نفرت هم وبا نیست . تنفر هم داشته باشیم . هرمس نوشته قهوه و سیگار و وبلاگ خرس که آنلاین شده باشد می تواند صبح خوبی باشد . هم خرس را خیلی دوست دارم . هم هرمس را . سطح امیدش به زندگی را هم دوست دارم . هم می فهمم هم دوست دارم . مردها واقعی تر می نویسند .یعنی خوب تیغ موکت بُری می اندازند و خرررررچ آدم را پاره می کنند . سطح غمشان نفوذ می کند . نفوذذذذذذ ...
من هیچ وقت مردی را از نزدیک نشناختم که بنویسد که دوستش داشته باشم . این خفت است آیا ؟ هر چیزی هست . نشد که بشه ! نشد بخوریم به پست همچین آدمی که بگوییم بابا من حرف دارم ، نوشتمشون ! این آدرس برو بخون .
نگرانیمم بگم . مثلن همین اواخر فکر می کردم گاو خونی حسین نوروزی حالش خوبه ؟ یونجه اش می رسه ؟ چرا نمی نویسه پس ؟ آخرسر غمگین ترشد .نکنه ... اما نه ! نکرده بود خدا این دفه .زنده بود . هنوز می نویسه .
حرف زدن ما داستانیه . آقا من آدم حرفای اصلیمو زدن نیستم . بخوامم بزنم از هزار نفر حرفم به یکیشون می آد . آقا نمی فهمن خوب . می گم من عزیزم رفته . اونم چه رفتنی ؟؟ رفتن بی برگشت ! اونم چه جوری ؟ بی هوا ! اونم کی ؟ شب عید ... اونم چی ؟ وقتی هی می گفت سال تحویل باید بیام خونه پیش هم باشیم ... اون وقت می گن تو باید قوی باشی .این یعنی تَبَر .
بین خواب و بیداری حس کردم رختشویی هتل بلوار توی دلم روشن شده . دلشوره نبود .درد بود . رفتم زهرماری خوردم .برگشتم توی تخت . پتو رو قلمبه کردم زیر شکمم روش پهن شدم .گردنمو گذاشتم سمت چپ. درد گرفتگی گردنم .برگشتم سمت راست .نه برای نکشیدنش . برای مراعات شخصی خودم .
من هیچ وقت مردی را از نزدیک نشناختم که بنویسد که دوستش داشته باشم . این خفت است آیا ؟ هر چیزی هست . نشد که بشه ! نشد بخوریم به پست همچین آدمی که بگوییم بابا من حرف دارم ، نوشتمشون ! این آدرس برو بخون .
نگرانیمم بگم . مثلن همین اواخر فکر می کردم گاو خونی حسین نوروزی حالش خوبه ؟ یونجه اش می رسه ؟ چرا نمی نویسه پس ؟ آخرسر غمگین ترشد .نکنه ... اما نه ! نکرده بود خدا این دفه .زنده بود . هنوز می نویسه .
حرف زدن ما داستانیه . آقا من آدم حرفای اصلیمو زدن نیستم . بخوامم بزنم از هزار نفر حرفم به یکیشون می آد . آقا نمی فهمن خوب . می گم من عزیزم رفته . اونم چه رفتنی ؟؟ رفتن بی برگشت ! اونم چه جوری ؟ بی هوا ! اونم کی ؟ شب عید ... اونم چی ؟ وقتی هی می گفت سال تحویل باید بیام خونه پیش هم باشیم ... اون وقت می گن تو باید قوی باشی .این یعنی تَبَر .
بین خواب و بیداری حس کردم رختشویی هتل بلوار توی دلم روشن شده . دلشوره نبود .درد بود . رفتم زهرماری خوردم .برگشتم توی تخت . پتو رو قلمبه کردم زیر شکمم روش پهن شدم .گردنمو گذاشتم سمت چپ. درد گرفتگی گردنم .برگشتم سمت راست .نه برای نکشیدنش . برای مراعات شخصی خودم .
۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)